۳۹۱۴.الإمامة والسياسة :گفته اند كه عبد اللّه بن ابى مِحجَن ثقفى ، نزد معاويه آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من از نزد فرزند ابو طالب ، آدمى گُنگ ، ترسو و بخيل ، نزد تو مى آيم.
معاويه گفت : تو را به خدا ، مى فهمى چه مى گويى؟! امّا گفتى گنگ است؛ سوگند به خدا ، اگر زبان هاى همه مردم، گرد آيند و يك زبان شوند ، زبان على ، همه را بسنده است؛ و امّا درباره سخنت كه او ترسو است، مادرت به عزايت نشيند! آيا تاكنون كسى را ديده اى كه به نبرد با او آمده باشد ، جز آن كه على او را كشته؟! و امّا سخنت كه او بخيل است ، سوگند به خدا كه اگر او دو خانه داشته باشد كه يكى انباشته از طلا و ديگرى انباشته از كاه باشد ، طلا را زودتر از كاه ، تمام خواهد كرد.
ثقفى گفت : بنا بر اين ، چرا با او مى جنگى؟
گفت : به خاطر خونِ عثمان و به خاطر اين انگشتر كه هر كس به دست كند ، سرشتش نيكو گردد، به نانخوارانش غذا دهد و براى كسانش ذخيره كند.
ثـقفى خنديد و به عـلى عليه السلام پـيوست و گفت : اى امير مؤمنان! بيعتم را بپذير ، پس از جُرمم (پيمان شكنى ام). نه به دنيا رسيدم و نه به آخرت.
على عليه السلام خنديد و فرمود : «تو همچنان بيعتت باقى است و خداوند ، بندگان خود را به يكى از دو كار ، ۱ محاسبه مى كند [ و حال كه به راه درستْ بازگشتى ، همين را حساب مى كند]».
۳۹۱۵.فضائل الصحابة ، ابن حنبلـ به نقل از قيس بن ابى حازم ـ: مردى نزد معاويه آمد و از وى مسئله اى پرسيد. گفت : مسئله ات را از على بن ابى طالب بپرس. او داناتر است.
گفت : اى امير مؤمنان! پاسخ تو در اين باره ، براى من، از پاسخ على بن ابى طالب ، دوست داشتنى تر است.
معاويه گفت : بد گفتى و ناپسند آورده اى! مردى را ناخوش داشتى كه پيامبر خدا ، دانش را به او مى خورانْد و پيامبر خدا به او فرمود : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست» و هرگاه عمر با دشوارى مواجه مى شد ، از او مى پرسيد و من عمر را ديدم كه چيزى بر او دشوار شد. گفت : خدا پاهايت را راست نگرداند ، برخيز. على ، آن جاست.