۳۹۳۱.وقعة صِفّينـ به نقل از جُرجانى ، در ياد كردِ جنگ صفين و تسلّط يافتن معاويه بر آب ـ: ياران على عليه السلام ، يك روز در كنار فرات ، بى آب ماندند. مردى از سَكّون ، از مردم شام سرود :
آنان را از آب، باز داريد كه پايدارى آنان
پايان يافته است و اگر مقاومتى هست ، اندك است.
معاويه گفت : حرف تو درست است؛ امّا عمرو مرا رها نمى كند.
عمرو گفت : مانعِ بين آنان و آب را بردار. على كسى نيست كه تشنه بمانَد و تو سيراب باشى و در حالى كه عنان اسب در دست اوست ، همچنان به فرات مى نگرد تا از آن بنوشد و يا بميرد ، و تو مى دانى كه او دليرى توانمند است و در كنارش عراقيان و حجازيان اند ، و من و تو شنيديم كه مى گفت : «اگر چهل مرد مى داشتم ،...» .
[ و عمرو] از داستان خانه فاطمه عليهاالسلام ياد كرد كه على عليه السلام در روزى كه خانه اش مورد تفتيش قرار گرفت ، فرمود : «اگر من چهل مرد مى داشتم ، ...».
۳۹۳۲.وقعة صِفّينـ در يادكردِ درخواست معاويه از على عليه السلام در مورد حاكميت شام ـ: به نظرم رسيد كه نامه اى به على بنويسم و حاكميت شام را ـ كه اوّلين چيزى بود كه مرا از آن بازداشت ـ ، درخواست كنم و در دلش شك و ترديد ، ايجاد كنم.
عمرو عاص خنديد و گفت : اى معاويه! تو را چه به گول زدن على ؟!
معاويه گفت : مگر ما هر دو از فرزندان عبد مناف نيستيم؟
عمرو گفت : آرى؛ امّا پيامبرى ، از آنان بود ، نه تو. با اين حال ، اگر مى خواهى بنويسى ، بنويس.
معاويه نامه اى به على عليه السلام و به وسيله مردى از قبيله سكاسك فرستاد ... وقتى نامه معاويه به على عليه السلام رسيد و آن را خواند ، فرمود : «شگفتا از معاويه و نامه اش!».
آن گاه ، على عليه السلام عبيد اللّه بن ابى رافع را خواست و فرمود : «بنويس...».
وقتى نامه على عليه السلام به معاويه رسيد ، چند روزى آن را از عمرو عاص پنهان داشت و آن گاه ، وى را خواست و نامه را براى وى خواند و عمرو را به خاطر نامه ، سرزنش كرد .
از روزى كه على عليه السلام با عمرو رو به رو شد و از وى [ كه براى نجات خويش كشف عورت كرده بود ]درگذشت ، در بين قريش ، هيچ كس مثل عمرو ، على عليه السلام را بزرگ نمى شمرد.
عمرو بن عاص ، در بين كنايه هايى كه [ با شعر] به معاويه مى زد ، گفت :
پسر هند! خدا خيرت دهد
و توصيه دهندگانِ حاضر را.
اى بى پدر! آيا در على طمع كردى
در اين هنگامه كه آهن بر آهن فرود مى آيد؟!
و اميدوارى كه با ترديد ، او را متحيّر كنى
و اميد مى ورزى كه با تهديد ، از تو بترسد؟
حالْ آن كه نقاب برداشته و جنگى را به راه انداخته است
كه از ترس آن ، موى سرِ نوزاد ، سفيد شده است.
او را سپاه انبوه و درهم كوبنده اى است
كه چابك سواران آن ، چون شيران ، نعره مى زنند.
و چون به سويش باز مى گردند
و جنگجويان ، از ضربه ها خسته شده اند ، مى گويد : باز گرديد.
اگر سپاه، وارد جنگ شود،او اوّلين كسى است كه وارد مى شود
و اگر روى گردانَد ، او رويگردان نيست.
اين از ابو الحسن ، ناشناخته نيست
و از بدى هاى تو دور نيست.
تو به او سخنى گفتى ، چون شخص بيچاره
ناتوان و شيرازهْ گسيخته.
شام را فرو گذار. براى تو كافى است ـ اى پسر هند ـ
بدى ها و نابخردى هايت .
و اگر آن را به تو بدهد ، عزّت تو افزون نمى شود
و تو عزّتى ندارى ، حتّى اگر بيشتر از شام هم به تو بدهد.
با اين انديشه پستِ تو ، چوبى
و كم تر از چوبى هم نمى شكند.
وقتى سخن عمرو به معاويه رسيد ، وى را خواست و گفت : اى عمرو! من مى دانم كه منظور تو از اين اشعار چيست.
گفت : منظورم چيست؟
گفت : مى خواهى اراده مرا سست كنى و على را بزرگ دارى كه تو را مفتضح ساخت (اشاره به حمله على عليه السلام و كشف عورت عمرو از ترس مرگ).
عمرو گفت : امّا سستى اراده تو چيزى است كه هست؛ امّا بزرگ شمردن على ، تو نسبت به بزرگى او بيشتر از من مى دانى ، ولى تو مخفى نگه مى دارى و من آشكار مى كنم؛ و امّا رسوا شدن من ، كسى كه با ابو الحسن رو به رو شود ، رسوا نمى شود.