303
دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج8

۳۶۵۹.امام على عليه السلام :من ده چيز از پيامبر خدا دارم كه پيش از من ، به هيچ كس داده نشده است و پس از من هم به كسى داده نخواهد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «اى على! تو در دنيا و آخرت، برادر منى؛ در روز قيامت، نزديك ترينِ مردم به منى؛ خانه من با خانه تو در بهشت، مثل خانه دو برادر ، رو به روى هم است؛ تو وصى اى؛ تو ولى اى؛ تو وزيرى؛ دشمن تو، دشمن من، و دشمن من، دشمن خداست؛ دوست تو دوستِ من و دوست من، دوست خداست».

۳۶۶۰.امام على عليه السلام :من ده ويژگى از پيامبر خدا دارم كه آنچه خورشيد بر آن مى تابد و آنچه بر آن نمى تابد، به قدر يكى از آنها مرا شادمان نمى سازد.
گفته شد: اى امير مؤمنان! آنها را براى ما توضيح بده.
گفت : پيامبر خدا به من فرمود : «اى على! [براى من ]تو برادرى؛ تو دوستى؛ تو وصى اى؛ تو وزيرى؛ تو در خانواده و اموال[ ـِ من ]و هرگاه كه نباشم ، جانشينى؛ جايگاه تو نسبت به من، مثل جايگاه من نسبت به خداست؛ تو جانشين در امّت منى؛ دوست تو دوستِ من ، و دشمن تو دشمنِ من است؛ تو امير مؤمنان و سرور مسلمانان بعد از منى».

3 / 5 ـ 5

هفت تا و هفت تا تحقق يافته و يكى باقى مانده

۳۶۶۱.امام باقر عليه السلام :رئيس يهوديان در هنگام بازگشت على بن ابى طالب عليه السلام از جنگ نهروان، هنگامى كه آن حضرت در مسجد كوفه نشسته بود، نزد او آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من مى خواهم از تو چيزهايى بپرسم كه جز پيامبر يا وصىّ پيامبر، آن را نمى داند .
فرمود : «اى برادر يهود! هر چه مى خواهى بپرس».
يهودى گفت : ما در تورات داريم كه هر وقت خداوند عز و جل پيامبرى را برانگيزد، به وى وحى مى كند كه از بين كسان خويش، كسى را براى اداره امور امّتش پس از خود ، برگزيند و پيمانى را با آنان ببندد كه در حقّ آن جانشين بعد از او طبق آن پيمان، گام برداشته شود و در بين امّتش به آن پيمان عمل شود . و اين كه خداوند عز و جل در زندگىِ پيامبران، اوصيا را امتحان مى كند و پس از مرگ آنان هم اوصيا را امتحان مى كند. به من خبر بده كه در زندگىِ پيامبران، اوصيا چند بار آزمايش مى شوند و پس از درگذشت آنها چند بار؟ و اگر [ خدا] از آزمايش آنان خشنود شد، آخرِ كار آنان به كجا مى انجامد؟
على عليه السلام به وى فرمود : «به خدايى كه جز او خدايى نيست؛ آن خدايى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى عليه السلام فرو فرستاد ، [سوگندت مى دهم كه ]آيا اگر از آنچه پرسيدى ، به درستى آگاهت كنم، به آن اقرار مى كنى؟».
گفت : آرى.
فرمود : «به آن كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى عليه السلام فرو فرستاد، [سوگندت مى دهم كه ]آيا اگر پاسخ تو را بگويم، اسلام مى آورى؟» .
گفت : آرى.
على عليه السلام به وى فرمود : «خداوند متعال در زندگى پيامبران، در هفت جا، اوصيا را آزمايش مى كند تا فرمان بردارىِ آنان را بيازمايد. اگر از فرمان بردارى و آزمايش آنان خشنود شد، به پيامبرانْ دستور مى دهد كه آنان را به هنگام زنده بودنشان، ولىّ خود گيرند و پس از درگذشتشان، وصىّ خود قرار دهند، و پيروى از اوصيا ، برگردن امّت هايى كه به پيروى از پيامبران باور دارند، تكليف مى شود. پس از درگذشت پيامبران هم ، اوصيا را در هفت جا آزمايش مى كند تا استوارى شان را بيازمايد. اگر از آزمايش آنان خشنود شد، مُهر سعادت بر آنان مى زند تا در حالى كه سعادت آنان كامل شده ، آنان را به پيامبران بپيوندد».
رئيس يهوديان گفت:راست گفتى، اى امير مؤمنان! اكنون به من خبر ده كه چند بار در زندگىِ محمّد صلى الله عليه و آله ، خداوند، تو را آزمايش كرده است و پس از درگذشت وى، چند بار تو را آزموده است و پايانِ كار تو چگونه خواهد بود؟
على عليه السلام دست وى را گرفت و فرمود : «با ما برخيز تا تو را به اين امر، آگاه كنم».
با وى، گروهى از يارانش نيز برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! همراه او ، ما را نيز آگاه كن.
فرمود : «مى ترسم كه دلِ شما تاب آن را نياورَد».
گفتند : چرا اى امير مؤمنان؟
فرمود : «به دليل كارهايى كه از بسيارى از شما براى من آشكار شده است».
مالك اشتر برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما را به اين موضوع، آگاه كن. سوگند به خدا، ما مى دانيم كه بر روى زمين، وصىّ پيامبرى جز تو وجود ندارد و مى دانيم كه خداوند ، بعد از پيامبرمان، هيچ پيامبرى را برنمى انگيزد و پيروى از تو ، بر گردن ماست و به پيروى از پيامبرمان گره خورده است.
پس على عليه السلام نشست و به يهودى رو كرد و فرمود : «اى برادر يهود! خداوند عز و جل در زندگى پيامبرمان محمّد صلى الله عليه و آله مرا در هفت جا آزمود و ـ بى آن كه خود را بستايم ـ ، مرا به لطف خود ، در آن جاها مطيع يافت».
گفت : در كجا و كجا ، اى امير مؤمنان؟
فرمود : «امّا نخستينِ آن جاها، زمانى بود كه خداوند به پيامبرش وحى كرد و پيامبرى را بر عهده اش گذاشت و من، كوچك ترين كسِ خانواده ام بودم كه در منزلش به وى خدمت مى كردم و براى انجام دادن كارهايش تلاش مى كردم. وى كوچك و بزرگ خاندان عبد المطّلب را براى گواهى به اين كه خدايى جز خداى واحد نيست و او پيامبر خداست، فرا خوانْد. از اين گواهى، سر برتافتند و منكرش شدند، تركش كردند و او را به كنارى نهادند، تنهايش گذاشتند و از او دورى كردند. و ديگر مردم از او كناره مى جستند و مخالف او بودند و آنچه را كه او برايشان آورده بود، سنگين شمردند؛ چيزى كه دل هايشان تاب آن را نياورْد و خِرَدهايشان آن را درك نكرد و تنها من با سرعت، فرمانبرانه و با يقين به آنچه كه بدان فرا مى خوانْد، پيامبر خدا را پاسخ دادم و در اين كار، هيچ ترديدى در دلم راه نيافت و تا سه سال، چنان بوديم و بر روى زمين، جز من و [ خديجه] دختر خُوَيْلِد ـ كه خدا رحمتش كند و چنين كرده است ـ كسى نماز نمى خوانْد و به آنچه كه پيامبر خدا آورده بود، گواهى نمى داد».
آن گاه رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟».
گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان!
فرمود : «و امّا دومى ، اى برادر يهود! قريشيان براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله همواره فكرهايى مى كردند و حيله هايى به كار مى گرفتند تا آن كه در نهايت، روزى براى اين كار در دار النَّدوَه گِرد آمدند و شيطان هم در شكل اعورِ ثقيف [ مغيرة بن شعبه]، حاضر شد و به تبادل آرا پرداختند تا آن كه نظرها بر اين استوار شد كه از هر شاخه قريش، كسى برگزيده شود و هر كدام، شمشير خود را بردارند و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در رخت خوابش خوابيده، نزد او بيايند و همگى شمشيرهايشان را يكباره فرود آورند و وى را بكشند و هنگامى كه كشتند، قريشيان، نمايندگانشان را پاس دارند و تسليم نكنند تا خون وى هدر شود.
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و او را از اين موضوع، آگاه كرد و از شبى كه در آن گِرد مى آيند و از ساعتى كه بر سر رخت خوابش مى آيند، به او خبر داد و دستور داد كه در همان وقتى كه به طرف غار رفت، خارج شود.
پيامبر خدا به من خبر داد و دستور داد كه در رخت خوابش بخوابم و با جانم او را حفظ كنم. پس با سرعت، براى اطاعت وى به اين كار پرداختم و خوش حال بودم كه براى حفظ او كشته مى شوم. پيامبر خدا، راه خويش گرفت و من در جايگاهش خوابيدم و مردان قريش، با يقين به اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى كُشند، آمدند.
وقتى كه آنان وارد اتاقى شدند كه من در آن بودم ، با شمشيرم در برابرشان ايستادم و آن گونه كه خدا و مردم مى دانند، از خودم دفاع كردم».
آن گاه، على عليه السلام به يارانش روى كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟».
گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان!
فرمود : «امّا سومى ، اى برادر يهود! دو پسر ربيعه و پسر عتبه ـ كه از جنگجويان قريش بودند ـ ، در روز بدر، هماورد مى خواندند. هيچ كس از قريشيان به هماوردى برنخاست و پيامبر خدا، من را ـ كه كوچك ترينِ ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و كم تجربه ترينِ آنان در جنگ بودم ـ ، با دو تن از ياران ديگرش ـ كه خدا از آنان خشنود باشد ـ ، به مبارزه فرستاد و خداوند متعال، به دست من، وليد و شيبه را كشت، افزون بر بزرگان قريش كه در آن روز به قتل رساندم، و غير از افرادى كه اسير كردم . و نقش من بيش از ديگر يارانم بود، و در اين درگيرى، پسر عمويم (عبيدة بن حارث بن مطّلب بن عبد مناف) ـ كه درود خدا بر او باد ـ ، به شهادت رسيد».
آن گاه على عليه السلام رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين گونه نبود؟».
گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود: «امّا چهارمى، اى برادر يهود! همه مكّيان به انگيزه خونخواهى مشركان قريش در جنگ بدر ، به ما هجوم آوردند و همه قبايل عرب و قريش، گِرد آمدند. جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و به اين موضوع، آگاهش كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله به راه افتاد و با يارانش در كوه اُحد ، اردو زد. مشركان، روى آوردند و يك صدا بر ما هجوم آوردند و گروهى از مسلمانان به شهادت رسيدند و پس از هزيمت، اندكى باقى ماندند و مهاجران و انصار، به خانه هايشان در مدينه رفتند و مى گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شد و يارانش هم كشته شدند ، و من با پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماندم. خداوند عز و جل ، مشركان را شكست داد. من در پيش چشم پيامبر صلى الله عليه و آله ، هفتاد و اندى زخم برداشتم (در اين حال ، على عليه السلام ردايش را انداخته بود و دست خود را روى آثار جراحات مى كشيد . آنچه كه آن روز انجام دادم، اجرش با خداست ـ اگر خدا بخواهد ـ ».
آن گاه على عليه السلام رو به يارانش كرد و گفت : «اين طور نبود؟» .
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «و امّا پنجمى ، اى برادر يهود! قريشيان و عرب ها گِرد آمدند و بين خويش، پيمان و ميثاقى بستند كه از آن، دست برندارند تا پيامبر خدا را بكشند و همه ما بنى عبد المطّلب را هم با او بكشند. آن گاه با تمام امكانات و نيرو و تجهيزات آمدند و ما را در مدينه محاصره كردند و يقين به كاميابى در هدف داشتند.
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و به وى خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله خود به همراه مهاجران و انصار، خندقى كَندند .قريش آمد و در كنار خندق ايستاد و ما را محاصره كرد. خود را قدرتمند و ما را ناتوان مى ديدند و نعره مى كشيدند و عرضِ اندام مى كردند و پيامبر خدا، آنان را به خداوند عز و جل مى خوانْد و خويشاوندى و نزديكى را يادآور مى شد و آنان نمى پذيرفتند و اين كار، جز بر سركشى آنان نمى افزود و عمرو بن عبد وُدّ، جنگاور آنان ـ كه جنگاور عرب در آن روز بود ـ ، چون شتر مست، نعره مى كشيد و هماورد مى طلبيد و رَجَز مى خواند. گاه نيزه اش و گاه شمشيرش را مى چرخانيد و هيچ كس پا پيش نمى گذاشت و كسى به شكست او اميد نداشت . نه حميّتى كسى را به حركت درمى آورْد، و نه بصيرتى ، كسى را تشجيع مى كرد.
پيامبر خدا به دست خود، دستارى بر سرم گذاشت و اين شمشيرش را (در اين حال ، على عليه السلام با دستش به ذوالفقار زد) به من داد و مرا به سوى او گسيل داشت.
من در حالى به سوى او مى رفتم كه زنان مدينه، از روى دلسوزى بر من از [ بيم رويارويى ام با ]ابن عبد ودّ، اشك مى ريختند. آن گاه خداوند عز و جل او را به دست من كشت ، در حالى كه عرب، جز او جنگجويى براى خود نمى شناخت، و او اين ضربه (در اين حال ، على عليه السلام با دست به سر خود اشاره كرد) را به من زد. خداوند، قريشيان و عرب ها را بدين وسيله و به دليل ضرباتى كه از من بر آنها فرود آمد، منهزم ساخت».
آن گاه، رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين طور نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «امّا ششمى، اى برادر يهود! ما همراه پيامبر خدا به شهرِ ياران تو، خيبر، وارد شديم، در حالى كه مردان يهود و شجاعان قريشى و غير قريشى، با سوارگان و پيادگان و سلاح هايى چون كوه ، با ما روبه رو شدند. آنان، در استوارترين دژ، با بيشترين افراد بودند و هر كدام به مبارزه مى خواندند و قدم پيش مى نهادند و هيچ يك از ياران من وارد ميدان نشد، جز آن كه او را كشتند تا آن كه چشم ها سرخ شد و در حالى به مبارزه فرا خوانده شدم كه هر كس در فكر جان خود بود. هر كدام از يارانم به ديگرى نگاه مى كردند و همه مى گفتند : اى ابوالحسن! برخيز.
پيامبر خدا مرا به سويشان گسيل داشت. آن گاه، هيچ كدام از آنان، داوطلب جنگ با من نشد، جز آن كه او را كشتم و هيچ جنگجويى در برابرم مقاومت نكرد، جز آن كه به او ضربه زدم.
آن گاه، چون شيرى كه بر شكارش سخت مى گيرد، بر آنان سخت گرفتم تا آن كه آنان را به درون شهرشان فرستادم و [راه فرار را ]بر آنان بستم . درِ دژشان را به دست خود كَندم و به تنهايى به شهرشان وارد شدم و هر مردى كه خود را نشان مى داد، مى كشتم و هر كدام از زنانشان را كه مى يافتم، اسير مى كردم تا آن كه به تنهايى آن را فتح كردم، و جز خداى يگانه، هيچ كمكى برايم نبود».
آن گاه،رو به يارانش كرد و فرمود: «آيا اين چنين نبود؟».
گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «و امّا هفتمى، اى برادر يهود! هنگامى كه پيامبر خدا به فتح مكّه روى آورْد، دوست داشت همان گونه كه در آغازْ دعوت كرد، بار ديگر راه عذر را بر آنها بندد و آنان را به سوى خداى عز و جل بخواند. بنابراين، نامه اى به سوى آنان نوشت و آنان را هشدار داد و از عذاب الهى ترسانْد و گذشت را به آنان وعده داد و به بخشش پروردگارشان اميد داد و در پايانِ نامه، سوره برائت را نوشت تا بر آنان خوانده شود. آن گاه به همه ياران خود پيشنهاد كرد كه آن را اجرا كنند . همه آنان آن را مأموريتى سخت و سنگين شمردند . وقتى چنين ديد، يك نفر از آنان را برگزيد و فرستاد.
جبرئيل آمد و گفت : اى محمّد! مسئوليت تو را جز تو و يا كسى از [ كسانِ] تو انجام نمى دهد.
پيامبر خدا مرا از اين موضوع، آگاه كرد و با نوشته و نامه اش مرا به سوى مكّيان فرستاد و من به مكّه آمدم . مردم مكّه را كه مى شناسيد ؛ هر يك از آنان، اگر مى توانست بر سر هر كوهى تكّه اى از بدن مرا قرار دهد، چنين مى كرد، گرچه در اين راه، خود، كسان، فرزندان و اموالش را فدا مى كرد.
من پيام پيامبر صلى الله عليه و آله را به آنان رساندم و نامه اش را خواندم. همه آنان با تهديد و خط و نشان كشيدن ، با من روبه رو شدند و كينه خود را به من نشان دادند و از مردان و زنانشان دشمنى ظاهر شد و كار مرا در اين مورد ديديد».
آن گاه رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
آن گاه فرمود : «اى برادر يهود! اين جاها مواردى بود كه خداوند عز و جل در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مرا آزمود و به لطف خود، در همه آنها مرا فرمانبر يافت. هيچ كس را در اين كارها، آنچه براى من است، نبود، و اگر مى خواستم، توضيح مى دادم؛ امّا خداوند عز و جل از خودستايى پرهيزانده است».
گفتند : اى امير مؤمنان! سوگند به خدا، راست گفتى. خداوند عز و جل فضيلت خويشاوندى با پيامبرمان را به تو داده و تو را به برادرى با او ، سعادت بخشيده است. نسبت به او، چون هارون به موسى عليه السلام هستى و [ خدا ]به خاطر گرفتارى هايى كه در آنها درگير شدى و سختى هايى كه با آنها مواجه شدى، تو را برتر [ از ديگر مؤمنان ]قرار داده است و آنچه را كه ياد كردى، براى تو انباشته است؛ بلكه بيش از آن، چيزهايى را كه ياد نكردى؛ چيزهايى كه هيچ مسلمانى از آنها برخوردار نشد. كسانى از ما كه تو را در كنار پيامبرمان ديدند و يا بعد از آن تو را ديدند، اين مسائل را مى گويند.
اى امير مؤمنان! از آزمايش هايى كه پس از پيامبرمان، خداوند عز و جل تو را در آنها آزموده است و به انجام رساندى و صبر كردى، خبرمان كن. اگر مى خواستيم خودمان آنها را توصيف كنيم، توصيف مى كرديم، چون از آنها اطّلاع داريم و نسبت به آنها آگاهيم؛ امّا دوست داريم از تو بشنويم، چنان كه آزمايش هايى را كه خداوند در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله انجام داد و تو در آنها او را اطاعت كردى، از تو شنيديم.
فرمود : «اى برادر يهود! خداوند متعال، پس از مرگ پيامبرش، در هفت مورد، مرا آزمود ـ و بى آن كه خود را بستايم ـ به لطف و نعمت خود، در آنها مرا شكيبا يافت.
امّا اولين آنها، اى برادر يهود! من در ميان همه مسلمان ها، ارتباط نزديك با كسى جز پيامبر صلى الله عليه و آله نداشتم كه با او انس بگيرم يا بر او تكيه كنم يا به او آرامش يابم يا به او تقرّب جويم. او مرا در خردسالى پروريد و چون بزرگ شدم، همسرم داد، در ندارى اداره ام كرد و از يتيمى نگهم داشت، از طلب كردن، بى نيازم كرد و از كار كردن، بازم داشت و خود و فرزند و كسانم را سرپرستى كرد. اينها در كارهاى دنيايى بود، افزون بر اين كه مرا ويژه مراتبى ساخت كه مرا در نزد خداوند عز و جل شرافت و رتبه داد.
پس، با مرگ پيامبر خدا، فشارى بر من فرود آمد كه فكر نمى كنم اگر بر پشت كوه ها گذاشته مى شد، مى توانستند آن را تحمّل كنند. و افراد خانواده خود را بى تاب ديدم كه اختيار بى تابى خود را نداشتند و بر خود مسلّط نبودند و از تحمّل بار گرانى كه بر آنان رسيده، ناتوان بودند. بى تابى، شكيبايى آنان را از بين برده بود و خِرَدشان را حيران ساخته بود و مانع درك و فهماندن و گفتن و شنواندن آنان شده بود. و ديگران ، از غير خاندان عبد المطّلب، يا تسليت گو و خواستار شكيبايى بودند و يا همراهى كننده، كه بر گريه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله مى گريستند و بر بى تابى آنان، بى تابى مى كردند.
در هنگام مرگ او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) ، بردبارى را با سكوت، بر خود هموار كردم و به دستورى كه به من درباره آماده سازى، غسل، حنوط، كفن، نماز گزاردن بر او، دفن وى و گِردآورى كتاب خدا و عهد خدا بر بندگانش داده بود، مشغول شدم. نه ريزش اشك، مرا از اين كار بازداشت و نه هيجان ناله ها، نه گَزِشِ سوز و نه بزرگىِ مصيبت، تا آن كه در اين خصوص، حقّ واجب خدا و پيامبرش را كه بر گردنم بود، ادا كردم و آنچه كه مرا بدان فرمان داده بود، رساندم و با صبر و به حساب خدا گذاردن، آن را تحمّل كردم».
آن گاه، امير مؤمنان به يارانش رو كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «امّا دومى، اى برادر يهود! پيامبر خدا در زمان حياتش مرا بر همه امّتش فرمانروا ساخت و از همه آنان كه بودند، براى فرمانبرى از دستورهاى من و گوش دادن به سخنان من بيعت گرفت و به حاضرانْ فرمان داد كه به غايبان برسانند. هر زمان كه در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بودم، من از طرف وى دستورهايش را به آنها ابلاغ مى كردم و هرگاه از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا مى شدم، بر كسانى كه با من بودند، امير بودم و هرگز فكر نمى كردم در زمان حيات پيامبر و يا بعد از مرگش كسى در فرمانروايى ، با من مخالفت كند.
آن گاه پيامبر خدا در هنگام بيمارى اش كه منجر به وفاتش شد، دستور به آماده سازى لشكرى به فرماندهى اُسامة بن زيد داد و از خاندان عرب يا از اوسيان و خزرجيان و ديگر كسانى كه از پيمان شكنى و درگيرى شان با من واهمه داشت و يا آنانى كه من به خاطر كشتن پدر يا برادر و يا نزديكان آنها ضربه اى به ايشان زده بودم و نسبت به من كينه داشتند، احدى را وا نگذاشت و همه را در آن سپاه گنجانْد؛ همچنين همه مهاجران و انصار، مسلمانان و غير آنان و مؤلفة قلوبهم ۱ و منافقان را، تا دل آنانى را كه همراه من در حضورش مى مانند، پاك و خالص گردانَد و كسى چيزى كه موجب رنجش من مى گردد، نگويد و كسى بعد از مرگ وى ، مرا از ولايت و به دست گرفتن امور امّتش باز ندارد.
آن گاه، آخرين كلامى كه درباره كارهاى مربوط به امّتش گفت، اين بود كه سپاه اسامه حركت كند و هيچ كس ـ از آنانى كه با اسامه اعزام كرده بود ـ ، تخلّف نكند و در اين كار، شديدترين اقدام را كرد، رساترين دستور را داد و بيشترين پافشارى را كرد.
پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله كسانى را از لشكر اسامة بن زيد و آنان كه با اسامه اعزام شده بودند، ديدم كه پايگاه خود را ترك كرده بودند، مواضع خود را رها كرده بودند و فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را در آنچه كه براى آن اعزامشان كرده بود و بدان دستورشان داده بود و برايشان درنظر گرفته بود (يعنى همراهى با فرمانده شان و حركت تحت فرمان او به سويى كه او را گسيل داشته بود)، مخالفت كردند و فرمانده شان را تنها در سپاه رها كردند و سوار بر مركب ها چهار نعل، براى گسستن پيمانى كه خداوند براى من و پيامبرش بر عهده آنان مقرّر كرده بود، برگشتند و آن را گسستند و عهدى را كه با خدا و پيامبرش بسته بودند، شكستند و براى خود، پيمانى بستند كه براى آن، صدايشان به فرياد و غوغا بلند بود و تنها نظر خودشان بود، بى آن كه با احدى از ما خاندان عبد المطّلب گفتگويى كنند و يا ما را در رأى، مشاركت دهند و يا براى بيعتى كه از من بر گردنشان بود، طلب فسخ كنند.
در حالى چنين كارى را كردند كه من دست اندر كارِ [به خاك سپارىِ ]پيامبر خدا بودم و به خاطر تجهيز وى، از همه كارها بازمانده بودم؛ چون تجهيز پيامبر خدا، مهم ترينِ كارها و سزاوارترينِ آنها بود.
و اى برادر يهود! اين كار (غصب خلافتم)، بزرگ ترين زخمى بود كه بر دل من زده شد، با آن حالى كه من دچارش بودم ، از جهت بزرگى مصيبت و فاجعه بار بودن حادثه و از دست دادن كسى كه جز خدا، كسى جايش را نمى گرفت. من بر اين مصيبت (غصب خلافتم) ، شكيبايى كردم كه پس از مصيبت ديگر (رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ) با نزديكى و سرعت آمد».
آن گاه، رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «امّا سومى، اى برادر يهود! حاكمِ بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله ، در تمام دوران حاكميتش، مرا كه مى ديد، عذر مى خواست و ديگران را به خاطر آن حقّى كه از من سلب كرده بود و بيعتم را گسسته بود، سرزنش مى كرد و از من مى خواست كه حلالش كنم.
من هم مى گفتم : روزگارش به پايان مى رسد و آن گاه، حقّى كه خدا برايم قرار داد، با خوبى و خوشى به من باز مى گردد، بدون آن كه در راه گرفتن حقّم با درگيرى، حادثه اى در اسلام (به خاطر جديد بودن اسلام و نزديكى به دوران جاهليت) به وجود آيد و در گرفتن حقّم كسى پاسخ آرى بگويد و كس ديگرى پاسخ نه بدهد و جريان از سخن به عمل بكشد.
و گروهى از خواص ياران محمّد صلى الله عليه و آله كه آنها را به خيرخواهى براى خدا، پيامبرش، كتابش و دين او (اسلام) مى شناسم، همواره نزد من، آشكار و نهان، در رفت و آمد بودند و مرا به گرفتن حقّم فرا مى خواندند و جانشان را در راه يارى من نثار مى كردند تا حقّ بيعتى را كه برگردنشان داشتم، ادا كنند؛ امّا من مى گفتم : آرام باشيد و كمى صبر كنيد. شايد خداوند، بدون درگيرى و خونريزى، حقّم را بازگردانَد.
بسيارى از مردم، پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله دو دل شدند، و كسانى كه اهليّت نداشتند، به طمعِ حكومت پس از وى افتادند و هر گروهى گفت : امير از ما باشد ، و گويندگان اين سخن، آرزويى نداشتند، جز آن كه كسى غير از من، حكومت را به دست بگيرد.
هنگامى كه مرگ حاكم [ اوّل] فرا رسيد و روزگارش پايان يافت، حكومتِ پس از خود را براى يارش قرار داد. اين هم نظير آن بود و نسبت به من، مثل قبلى بود و هر دو حقّى را از من غصب كردند كه خداوند براى من قرار داده بود.
برخى ياران محمّد صلى الله عليه و آله ، كسانى كه درگذشته اند و يا زنده اند و خداوند، مرگشان را به تأخير انداخته است، گرد آمدند و در اين باره، همان سخنى را كه درباره نظيرش گفته بودند، به من گفتند و پاسخ دوم من، افزون بر پاسخ اوّلم نبود.
با شكيبايى و به حساب خدا گذاشتن و يقين و دلسوزى به اين كه جمعى (اجتماعى) كه پيامبر خدا ، گاه با نرمى و گاه با تندى، زمانى با ترساندن و گاه با شمشير به هم آورده بود، از بين نرود، به گونه اى كه برخى از مؤلّفة قلوبهم در كرّ و فرّ، سيرى و سيرابى و پوشش و دارايى، و برخوردار از زيرانداز و روانداز بودند، حالْ آن كه ما كسان محمّد صلى الله عليه و آله ، خانه هايمان بى سقف بود و جز برگ درخت خرما و امثال آن، چيزى به عنوان در و پرده نداشت. نه زيرانداز داشتيم و نه رواندازى برايمان بود. در نماز، يك لباس، بين اكثر ما دست به دست مى گشت. روزها و شب هاى سالمان مى گذشت و گاه پيش مى آمد كه از آنچه خدا براى ما فَى ء ۲ قرار داده بود و ويژه ما ساخته بود، چيزى به ما مى رسيد و ما در شرايطى بوديم كه بيان كردم؛ امّا پيامبر خدا، برخورداران از نعمت و مال را به خاطر جذب آنان، بر ما مقدّم مى داشت.
و من براى درهم نپاشاندن اين جمع كه پيامبر خدا گِرد آورده بود و نكشاندن آنها به مسيرى كه از آن رهايى نبود ـ جز آن كه به آخر كار برسد و يا عمرها به پايان رسد ـ ، سزاوارتر بودم؛ چون اگر من خودم را مطرح مى كردم و آنان را به يارى ام فرا مى خواندم، آنان درباره من و كار من، به يكى از دو موضع كشانده مى شدند : يا پيروى مى كردند و مى جنگيدند و در نتيجه، يا كشته مى شدند ـ اگر از جمع، پيروى نمى كردند ـ ؛ و يا آن كه يارى ام نمى كردند و در اين صورت، با يارى نكردن، چه در يارى ام كوتاهى مى كردند و چه از انجام دادن فرمانم سر بر مى تافتند، كافر مى شدند، و خداوند، آگاه است كه جايگاه من نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ، همچون جايگاه هارون نسبت به موسى عليه السلام است و در مخالفت با من و يارى نرساندن به من، همان چيزى كه بر قوم موسى عليه السلام در مخالفت با هارون و ترك فرمانبرى اش فرود آمد، بر اينان روا بود كه فرود آيد.
و من جرعه جرعه خوردنِ غم ها و كشيدن آه سرد و ادامه دادن صبر را تا آن هنگام كه خدا گشايش ايجاد كند و يا آنچه را دوست دارد، انجام دهد، براى خودم پر ثواب تر، و براى جمعى كه توصيف كردم، مناسب تر ديدم «و فرمان خدا، همواره به اندازه مقرّر [ و متناسب با توانايى] است» .
اى برادر يهود! اگر من اين حالت را پاس نمى داشتم و حقّم را مى خواستم، نسبت به آنان كه آن را خواستند، سزاوارتر بودم؛ چون يارانِ درگذشته پيامبر خدا و اينانى كه در اين جا پيش تو هستند، مى دانند كه من نيروى بيشترى داشتم، قبيله ام عزيزتر بود، مردان پا برجاتر داشتم، پُرفرمانبرتر بودم، حجّتم واضح تر بود و در اين دين، پر فضيلت تر و پر اثرتر بودم، به جهت سوابق و خويشاوندى و وراثتم، افزون بر استحقاقم بر حاكميت، به خاطر وصيّتى كه مردم، گريزى از آن نداشتند و بيعت پيشينى كه در گردن آنانى بود كه آن [ حاكميّت] را در دست گرفتند .
محمّد صلى الله عليه و آله در گذشت و ولايت امّت در دستش و در خاندانش بود و نه در دست آنانى كه حكومت را به دست گرفتند يا خانه آنان . و خاندان او ـ كه خداوند، ناپاكى را از آنان دور ساخت و پاكشان گردانْد ـ پس از او به حاكميت، از همه جهت، سزاوارتر بودند از غير آنان».
آن گاه رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «و امّا چهارمى، اى برادر يهود! آن كس كه پس از همراهش زمام امور را به دست گرفت، در كارها با من رايزنى مى كرد و طبق نظر من عمل مى كرد و در كارهاى پيچيده، با من گفتگو مى كرد و طبق رأى من عمل مى كرد و نه من و نه ياران من، كسى جز مرا نمى شناسند كه او در مسائل حكومتى با وى گفتگو كرده باشد و پس از او، جز من به كسى در حكومت، نظر نبود.
آن گاه كه بدون بيمارى پيشين، مرگش ناگهانى فرا رسيد و با توجّه به اين كه در دوران سلامت بدنش كارى [ در مورد جانشينى پس از خود ]انجام نداده بود، ترديدى به خود راه ندادم كه در آرامش، حقّم بر مى گردد و به جايگاهى كه مى خواستم، دست مى يابم و به پايانى كه مى جُستم، مى رسم و خداوند، به بهترين شيوه اى كه مى خواستم و برترين نوعى كه آرزو مى كردم، آن را تحقّق مى دهد .
امّا از كارهاى او آن بود كه با نامزد كردن افرادى ـ كه من ششمين آنها بودم ـ ، كارش را پايان داد و [حتى ]مرا با هيچ كدام برابر ننشاندْ و ويژگىِ وراثت من از پيامبر صلى الله عليه و آله و خويشاوندى و دامادىِ او و نَسَب مرا ياد نكرد، حالْ آن كه هيچ كدام از آنان، سابقه اى چون سابقه من نداشتند و از جاى پايى چون جاى پاى من، برخوردار نبودند، و كار را بين ما بر اساس شورا قرار داد و فرزندش را در اين كار، حاكم بر ما برگزيد و دستور داد كه اگر فرمانش را به كار نگيرند، گردن شش نفرى كه حاكميت را در بين آنان قرار داده بود، بزند! اى برادر يهود! براى صبور بودن، صبر بر اين امر، بسنده است.
افراد [ شورا]، چند روزْ درنگ كردند، تا پايان مهلت، و هر كدام ، حاكميت را براى خود مى خواستند و من از اين كه از حاكميتم پرسش شود ، خوددارى مى ورزيدم . سپس از روزگار خودم و روزگار آنان ، و از نقش خود و آنان ، با آنان محاجّه كردم و آنچه را كه بدان ناآگاه نبودند و دلايلى را كه بر استحقاق من و نه آنان به خلافتْ دلالت مى كرد ، برايشان توضيح دادم و پيمانى را كه پيامبر خدا از آنان گرفته بود و تأكيدى را كه نسبت به بيعت من ـ كه بر عهده شان بود ـ داشت، به يادشان آوردم؛ امّا رياستْ دوستى و علاقه به سيطره عملى و زبانى در امر و نهى، دلبستگى به دنيا و پيروى از گذشتگانشان، آنان را به در دست گرفتن آنچه كه خدا برايشان قرار نداده بود، كشانْد.
و وقتى با يكى از آنان تنها شدم، ايّام الهى را به يادش آوردم و از آنچه كه بدان اقدام كرده بود و در آن مسير، گام بر مى داشت، برحذرش داشتم. از من اين شرط را خواست كه حكومت را پس از خود، به او وا گذارم؛ ولى وقتى كه نزد من جز راه روشن و وادار كردن جامعه بر طبق كتاب خداى عز و جل و وصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، و دادن به هركدام از آنان آنچه را كه خدا برايش مقرّر داشته است و بازداشتن وى از آنچه كه خدا از آن بازش داشته است، نديد، حكومت را از من به نفع [ عثمان] پسر عفّان تغيير داد، به خاطر طمعى كه در وى براى خلافت خودش داشت .
و پسر عفّان، مردى بود كه نه با وى و نه با هيچ كدام از آنان كه با او بودند، هرگز برابرى نكرده بود چه برسد به ديگران ؛ نه در بدر ـ كه قلّه افتخارشان بود ـ [افتخارى كسب كرده بود] ، و نه در غير آن از جنگ هايى كه خداوند، فرستاده خودش را بدانها اكرام كرد و با وى ، كسانى از اهل بيتش را [ نيز ]بدانها ويژه ساخت.
بر مردم، چند روز از آن روزشان نگذشته بود كه پشيمانى شان آشكار شد و عقب نشينى كردند و هر كدام ديگرى را مقصّر دانستند . هر كس خويش را و ياران خود را سرزنش مى كرد. از روزگار حاكميت آن مستبد (عثمان)، چندان نگذشته بود كه او را تكفير كردند و از او بيزارى جُستند و [ او] به سوى ياران ويژه خود و نيز ديگر ياران پيامبر خدا رفت و درخواست برگشت از بيعتشان كرد و از اشتباه خود، به درگاه خدا توبه كرد!
اى برادر يهود! اين [ اشتباه] ، از نظيرش بزرگ تر و فجيع تر و سزاوارتر براى ناشكيبايى بود. از اين ، چيزى به من رسيد كه قابل وصف نيست و زمانش پايان پذير نيست و من را در اين خصوص، جز شكيبايى بر آنچه مى چشم و از آن به من مى رسد، چاره اى نبود.
همه باقى مانده آن شش تن، نزد من آمدند و از آنچه در حقّ من مرتكب شده بودند، برگشتند و از من مى خواستند كه عثمان را خلع كنم و بر او يورش برَم و حقّم را بگيرم و به من دست داده، بيعت بر مرگ زير پرچم من يا دستيابى به حقّم را پيشنهاد كردند. سوگند به خدا ـ اى برادر يهود ـ چيزى مرا از اين كار بازنداشت، جز همان كه مرا از دو نظير آن باز داشت و ديدم كه ماندن با آنچه كه از جمع (جامعه اسلامى) مانده، براى من شادى آورتر و با دل من مأنوس تر از نابود شدن آنان است، و مى دانستم كه اگر جمع را بر جان نثارى فراخوانم، اجابت مى كنند .
امّا نسبت به خودم، همه اينانى كه هستند و مى بينى و [ نيز] ياران غايب پيامبر خدا ، مى دانند كه مرگ در نزد من، چون نوشيدنىِ سرد در روز گرم براى فردى بسيار تشنه است.
من و عمويم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمويم عبيده با خداى عز و جل و فرستاده او، بر مرگ، پيمان بستيم و آن را براى خداى عز و جل و فرستاده اش به سرانجام رسانديم. ياران من بر من پيشى گرفتند و من به اراده خداى عز و جل ، از آن جمع ، باز ماندم و خداوند درباره ما اين آيه را نازل كرد : «از ميان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند. برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در [ همين] انتظارند و [ هرگز عقيده خود را ]تبديل نكردند» .
حمزه و جعفر و عبيده، [به شهادت رسيدند] و من ـ سوگند به خدا ـ آن منتظرم ـ اى برادر يهود ـ و هيچ چيزى را تبديل نكردم؛ و چيزى مرا نسبت به پسر عفّان، ساكت نكرد و بر دستْ شستن از او تشويق نكرد، جز آنچه كه من از اخلاق او ـ بر پايه آنچه كه تجربه كرده بودم ـ ، مى دانستم كه وى حكومت را رها نمى كند، جز آن كه حتى افراد بسيار دور هم به كشتن و خلعش فراخوانده شوند، چه رسد به نزديكان؛ و من در گوشه گيرى بودم و شكيبايى كردم تا آن اتّفاق، پيش آمد و آرى يا نه اى نگفتم.
آن گاه، مردم نزد من آمدند و خدا مى داند كه من دوست نداشتم؛ چون مى دانستم كه به اموالى كه در چنگ داشتند و زمين هايى كه داشتند، تطميع شده بودند و مى دانستند كه نزد من، چنين چيزهايى نيست و ترك عادت، سخت است؛ و هنگامى كه آن چيزها را نزد من نيافتند، در پىِ بهانه تراشى افتادند».
آن گاه، آن حضرت، رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا چنين نيست؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «و امّا پنجم، اى برادر يهود! پيروان من وقتى نتوانستند در حكومت، بر من طمع ورزند، زنى را عليه من تحريك كردند، در حالى كه من ولىّ امر او بودم و وصى بر او بودم. او را بر شترى سوار كردند و به حركت وا داشتند و او را در بيابان هاى گسترده، پيش بردند. بيابان ها را پشت سر گذاشت. سگ هاى حَوأب بر وى پارس كردند و نشانه هاى پشيمانى در هر ساعت و هر آن، برايشان آشكار مى شد. [آن زن] در جمعِ گروهى آمد كه با من براى دومين بار پس از بيعت در زمان پيامبر خدا، بيعت كرده بودند تا آن كه به اهل شهرى رسيدند كه دستانشان كوتاه، ۳ سرزنششان بسيار، خِرَدهايشان كم، ديدگاه هايشان به دور [از درستى] ، همسايه بيابان و حاشيه نشين دريا بودند، آنان را حركت دادند تا بدون آگاهى، شمشير بزنند و بدون فهم، تيراندازى كنند.
در برابر آنان، بر سرِ دوراهى قرار گرفتم كه هر دو راه، جاى ناخوشايندى بود ؛ در برابرِ كسانى كه اگر دست مى كشيدم، برنمى گشتند و خِرَد ورزى نمى كردند، و اگر پايدارى مى كردم، به كارى كشانده مى شدم كه دوست نداشتم. با بيان دليل و هشدار، حجّت را پيش داشتم و آن زن را به برگشت به خانه اش، و مردمى را كه او را آورده بودند، به وفا بر بيعتشان با من و عدم نقض عهدى كه با خداى عز و جل درباره من بسته بودند، فرا خواندم و هرچه در توان داشتم، برايشان به كار گرفتم و با برخى از آنان، گفتگو كردم كه برگشت و يادش آوردم و متذكّر شد. ۴
آن گاه، رو به مردم كردم، با همان نصيحت ها؛ ولى تنها نادانى، سركشى و طغيانشان فزونى يافت و چون غير از جنگ را نخواستند، بر آنان به جنگ دست زدم.
پس ادبار، فرار و حسرت، بر آنان بود و نابودى و كشته شدن در بينشان؛ و من، خود را به كارى وا داشتم كه از آن، چاره اى نديدم و هنگامى كه چنين كردم، راهى جز آن برايم نبود. چشمپوشى و خوددارى اى را كه در آغاز برايم امكان داشت ، در پايان، آشكار كردم و ديدم كه اگر [ از جنگ، ]خوددارى مى كردم، با خوددارى كردنم، آنان را عليه خود يارى كرده بودم در آنچه انجام دادند و طمع ورزيدند، از دست درازى كردن به اطراف، خونريزى، كشتار توده، و حاكم ساختن زنان ناقصْ خِرَد و كم بهره در هر حال، همچون روش روميان و پادشاهان سبأ و ملّت هاى گذشته . و به كارى دست يازيدم كه در آغاز و انجام آن، ناچار بودم.
آن زن و سپاهش را مهلت دادم تا آنچه را كه برايشان توصيف كردم، انجام دهند و بر كارى اقدام نكردم، مگر بعد از آن كه سبك و سنگين كردم، تأمّل كردم و بازگشتم، نامه فرستادم و خود نيز [نزدشان ]رفتم ، راه عذر را بستم و بيم دادم و به آنان، هر چيزى كه مى خواستند، دادم و هر آنچه را هم كه نمى خواستند، پيشنهاد كردم.
هنگامى كه جز جنگ را نخواستند، بدان اقدام كردم. خداوند، آنچه را كه اراده كرده بود، به من و آنان رساند و خداوند، به آنچه كه از من به آنان رسيده بود، براى من عليه آنان، گواه است».
آن گاه، رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟» .
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان.
فرمود : «و امّا ششم، اى برادر يهود! داورى حَكَمين از سوى آنان و جنگ پسرِ زن جگرخوار (معاويه) بود. او آزاد شده (طليق) ۵ و دشمن خداوند عز و جل و پيامبر خدا و مؤمنان بود، از روزى كه خداوند، محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت تا روزى كه خداوند، مكّه را به زور براى آن حضرت گشود و در آن روز و در سه جاى ديگر، بيعت او و پدرش براى من گرفته شد. پدرش ديروز اوّلين كسى بود كه به عنوان امير مؤمنان بر من سلام كرد و مرا تشويق مى كرد كه براى گرفتن حقّم از گذشتگان، قيام كنم و هر وقت پيش من مى آمد، بيعتش را تجديد مى كرد.
شگفتْ آن كه هنگامى كه ديد پروردگار ـ تبارك و تعالى ـ حقّ مرا به خودم برگردانْد و او را در جاى خود، مستقر كرد و طمعش را ـ از اين كه در دين خدا فرد چهارم باشد و در امانتى كه آن را بر دوش كشيديم، حاكم گردد ـ قطع كرد، به گنهكار فرزند عاص ، روى آورد و از او دلجويى كرد و او هم به طرفش متمايل شد و پس از آن كه طمع مصر را در او افكند، به او روى آورد ، حالْ آن كه بر او گرفتن درهمى بيش از حقّ خودش از بيت المال، حرام است و بر شهروندان، رساندن درهمى بيش از حقّ وى به او حرام است. آن گاه، به ظلم، به نابودى شهرها پرداخت و با بدرفتارى به لگدكوبى آنها پرداخت. هركس با او بيعت كرد، خشنودش ساخت و هر كس با او مخالفت كرد، قصد او كرد.
آن گاه، بيعت شكنانه به سوى من حركت كرد و در شرق و غرب و شمال و جنوب كشور به غارت پرداخت. خبرها به من مى رسيد و گزارش هاى اين امور، نزد من آورده مى شد. اعور ثقيف (مغيرة بن شعبه) نزد من آمد و به من پيشنهاد كرد كه او (معاويه) را در شهرهايى كه او آن جاست، ولايت دهم تا طبق آنچه كه او را حاكم گردانيدم، اداره كند و در امور دنيا نظرى كه وى بدان سفارش كرد، درست بود، اگر در فرمانروايى او در پيشگاه خدا، عذرى مى يافتم و در نزد خودم هم براى آن توجيهى پيدا مى كردم.
نظرم را به وى گفتم و با كسى كه به خيرخواهى او براى خداى عز و جل و پيامبر خدا و خودم و مؤمنان اطمينان داشتم، مشورت كردم. نظر او درباره فرزند جگرخوار، مانند نظر من بود. مرا از فرمانروا ساختن او نهى كرد و از اين كه دست او را در كارهاى مسلمانان وارد كنم، برحذرم داشت و خدا مرا نبيند كه از گم راهان ، يارى جويم ! ۶
بنابراين، يك بار فردى از قبيله بجيله و يك بار فردى از اشعريان را به سويش فرستادم كه هر دو ، روى به دنيا آوردند و در آنچه كه رضاى معاويه بود ، پيرو اميال او شدند ، و چون ديدم كه در شكستن حرمت هاى الهى توسط او جز سركشى نيست ، با پيروان بدرىِ محمّد صلى الله عليه و آله و آنانى كه خداى عز و جل از كار آنان خشنود و پس از بيعتشان از آنان راضى شد و [ نيز] با ديگر مسلمانان و مؤمنان شايسته ، مشورت كردم و نظر همه موافق نظر من بود در جنگ كردن با او و منع كردن وى از آنچه كه در دست گرفته است .
من با يارانم به طرف او حركت كردم و در هر جا نامه هايم را و فرستادگانم را به سويش گسيل مى داشتم و او را به بازگشت از آنچه كه در آن است و وارد شدن در همراهى مردم با من دعوت مى كردم ؛ ولى او به من نامه هاى تحكّم آميز مى نوشت و آرزوهايى را براى من مطرح مى كرد و شرط هايى را براى من مى گذاشت كه مورد رضايت خداى عز و جل و پيامبرش و مسلمانان نبود .
در پاره اى از نامه هايش به من ، شرط مى كرد كه بعضى از كسانى از خوبان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ، از جمله عمّار بن ياسر را تسليم او كنم . كجا مثل عمّار هست؟! سوگند به خدا، ما را همراه پيامبر صلى الله عليه و آله ديدى و ما پنج نفر نبوديم ، جز آن كه او ششمِ آن بود ، و چهار نفر نبوديم ، جز آن كه او پنجمىِ جمع بود . شرط مى كرد كه آنان را به وى تسليم كنم تا آنان را بكشد و مصلوب سازد .
ادّعاى خونخواهى عثمان مى كرد و سوگند به خدا كه كسى جز او و نظاير او از خاندانش (شاخه هاى درخت لعن شده در قرآن) ، مردم را عليه عثمان جمع نكرد و گِردشان نياورد .
وقتى كه به شرايطش در اين خصوص جواب ندادم ، با طغيان و سركشى كه در جانش شعله ور شده بود ، با نفهم هاى بى خِرَد و بدون بصيرت ، بر من هجوم آورد ، كار را برايشان وارونه جلوه داد ، و آنان از وى پيروى كردند و از مال دنيا ، آنچه را كه بدان آنان را به طرف خود مى كشانَد ، به ايشان بخشيد . با آنان منازعه كرديم و آنان را پس از عذرآورى و پنددهى، به داورى خداى عز و جل فرا خوانديم و هنگامى كه اين كارها ، جز موجب فزونى طغيان و سركشى نشد ، بنا بر سنّت الهى ـ كه همانا پيروزى بر دشمنان خدا و دشمنان خودمان است و بدان خود كرده ايم ـ و با پرچم پيامبر خدا كه در دست ما بود ، با آنان روبه رو شديم ؛ پرچمى كه خداوند ، همواره حزب شيطان را بدان منهزم مى ساخت تا آن كه مرگ به سراغشان آيد .
و او پرچم هاى پدرش را كه همواره در كنار پيامبر خدا در همه جا عليه آنها جنگيده بودم ، برپا داشته بود . او از دست مرگ ، چاره اى جز فرار نيافت . سوار اسبش شد و پرچمش را واژگون ساخت و نمى دانست چه كند .
سپس از ابن عاص ، يارى خواست و او توصيه كرد كه قرآن ها را بيرون آورند و بر سر نيزه ها كنند و به آنچه در آن است ، فراخوانند و گفت : پسر ابو طالب و گروهش ، اهل بصيرت و رحمت و تقوا هستند و آنان ، نخستْ تو را به كتاب خدا فراخواندند و در پايان ، حتما به تو پاسخ مثبت خواهند داد .
او نظر ابن عاص را در آنچه كه بدان سفارش كرده بود ، اطاعت كرد ؛ چون ديد كه براى نجات يافتن از مرگ و فرار ، جز اين راهى نيست .از اين رو ، قرآن ها را فراز آورد و به آنچه كه به پندار خودش در آن است ، فرا خوانْد .
دل هاى باقى مانده ياران من كه پس از درگذشت خوبانِ آنان و تلاش آگاهانه شان عليه دشمنان خدا و دشمنانشان باقى مانده بودند ، به سوى قرآن ها متمايل شد و پنداشتند كه پسر جگرخوار ، به آنچه كه بدان فراخوانده ، وفا خواهد كرد . از اين رو ، به دعوت او گوش دادند و همه شان به پذيرش آن ، روى آوردند .
به آنان آگاهى دادم كه اين كار ، نيرنگى از او و ابن عاص است و آن دو به شكستن قول خود ، نزديك ترند از وفاى به آن ؛ امّا سخن مرا نپذيرفتند و فرمان مرا نبردند و جز به پذيرش آن ، چه من ناخشنود باشم و چه علاقه مند ، بخواهم و يا نخواهم ، تن درندادند . حتى بعضى از آنان گفتند : اگر نپذيرفت، او را به [ عثمان ]ابن عفّان ، ملحق كنيد و يا يك جا به پسر هند (معاويه) ، تحويلش دهيد .
تلاش كردم ـ و خدا به تلاشم آگاه است ـ ، و تا توانستم ، چاره جويى كردم تا مرا با رأى خودم، رها كنند؛ امّا نكردند. از آنان به مقدار فَواق ۷ ماده شترى و دويدن اسبى فرصت خواستم؛ امّا قبول نكردند، جز اين مرد (و با دستش به اَشتر، اشاره كرد) و گروهى از خاندانم.
سوگند به خدا ، چيزى مرا از حركت بر پايه آگاهى ام باز نداشت، جز ترس از اين كه اين دو (اشاره به حسن و حسين عليهماالسلام)، كشته شوند و نسل پيامبر خدا و ذرّيه اش در بين امّت، قطع گردد و ترس از اين كه اين و اين (با دستش به عبد اللّه بن جعفر و محمّد بن حنفيّه اشاره كرد)، كشته شوند.
من مى دانم كه اگر موقعيّت من نبود، آن دو در چنان جايگاهى نمى ماندند . از اين رو، بر آنچه كه مردم اراده كرده بودند، صبر كردم، با توجّه به اين كه علم خداى عز و جل ، بر آن پيشى گرفته بود.
هنگامى كه شمشيرهايمان را از سرِ آن قوم برداشتيم، در كارها، خود فرمان دادند و احكام و نظريه هاى خود را برگزيدند و قرآن و دعوت به حكم قرآن را رها كردند، و من كسى نبودم كه در دين خدا، كسى را حَكَم قرار دهم؛ چون تحكيم در آن، از اشتباه هايى است كه هيچ ترديد و شكّى در آن نيست.
وقتى كه جز تحكيم را نخواستند، خواستم كسى را از خاندانم و يا كسى را كه از نظر و خِرَد او خشنود بودم و به خيرخواهى و دوستى و دينش اطمينان داشتم، داور سازم و چنان شدم كه كسى را نام نمى بردم، جز آن كه پسر هند، از آن امتناع مى كرد، و به حقّى او را نمى خواندم، جز آن كه بر آن پشت مى كرد و پسر هند، به سختگيرى و ستم بر ما روى آورد؛ و اين نبود، جز به خاطر آن كه يارانم از او بر اين كار، پيروى مى كردند.
هنگامى كه از هر چيزى جز قبولاندن حَكميّت به من ابا كردند، به درگاه خداى عز و جل ، از آنان بيزارى جُستم و كار را به دست آنان سپردم. آنان، كسى را به حَكميّت برگزيدند و ابن عاص، چنان او را گول زد كه در شرق و غرب زمين، آشكار شد و گول خورد و پشيمانى خود را اظهار كرد».
آن گاه، على عليه السلام رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «و امّا هفتمى ، اى برادر يهود! پيامبر خدا با من عهد كرد كه در آخرين روزهايم با گروه هايى از يارانم بجنگم كه روزها روزه مى گيرند و شب ها شب زنده دارى مى كنند و قرآن مى خوانند و با مخالفت با من و جنگشان عليه من، از دين، چون تير از كمان مى گريزند كه در بين آنان، ذو ثُدْيَه ۸ قرار دارد، و به كشتن آنان براى من، سعادتْ مقرّر شده است.
هنگامى كه به اين جا رسيدم (يعنى پس از جريان حكميت) ، گروهى از مردم به سرزنش گروه ديگرى در آنچه كه از جريان حكميّت بدان رسيده بودند، پرداختند و چاره اى در پيش خود نديدند، جز آن كه بگويند : بر فرمانرواى ما سزاوار است كه با آن كه خطا كرده، بيعت نكند و بر پايه نظر درست ، بر كشتن خود و كشتن هر كه از ما كه با وى مخالفت كرده، حكم كند. او با پيروى از ما و اطاعت از ما در كار خطا، كافر شده و با اين كار، كشتن خود و ريختن خونش را براى ما حلال گردانيده است .
بر اين كار، گِرد آمدند و با ميل خود و لجبازى خارج شدند، در حالى كه با صداى بلندشان فرياد مى زدند : حكم جز براى خدا نيست .
آن گاه، چند گروه شدند. گروهى به نُخَيله، گروهى به حَروراء و گروه ديگر، با ميل خود و با لجبازى، به سمت شرق به راه افتادند و از دجله گذشتند و به هيچ مسلمانى نگذشتند، جز آن كه او را آزمودند. هركس از آنان را كه پيروى كرد، زنده گذاشتند و هركس را كه مخالفت كرد، كشتند.
به سوى دو گروه اوّل، بيرون شدم، يكى پس از ديگرى، و آنان را به پيروى از خداى عز و جل و برگشت به سوى او فرا خواندم و آن دو گروه، جز شمشير نخواستند. هيچ چيز جز شمشير، آنان را قانع نساخت. وقتى درباره آن دو، چاره كار بر من بسته شد، به خداى عز و جل حواله شان دادم و خداوند، هر دو گروه را كشت.
اى برادر يهود! اگر آنچه كه انجام دادند، نبود، هر آينه ركنى قوى و سدّى استوار بودند و خداوند، جز سرنوشتى كه بدان مبتلا شدند، نخواست.
آن گاه، براى گروه سوم نامه نوشتم و فرستادگانم را پياپى فرستادم و آنان، از بزرگانِ ياران من بودند و اهل تعبّد و زهد در دنيا بودند و آنان، جز پيروى از دو گروه پيشين و گام نهادن در جاى پاى آنها را نخواستند، و در كشتن مسلمانانى كه مخالف آنان بودند، شتاب كردند و گزارش كارهايشان، پى درپى به من مى رسيد. به سويشان خارج شدم تا از دجله گذشتم، و سفيران و خيرخواهان را به سويشان فرستادم و با تلاشم توسط اين و آن (و با دست خود، به مالك اشتر، احنف بن قيس، سعيد بن قيس ارحبى و اشعب بن قيس كِندى اشاره كرد)، به دنبال رضايت و خشنودى بودم و وقتى جز جنگ نخواستند، خداوند متعال ـ اى برادر يهود! ـ همه آنان را كشت و آنان، چهار هزار و يا بيش از آن بودند، به گونه اى كه از آنان، خبر دهنده اى باقى نماند، و در حضور كسانى كه بودند، ذو ثُدْيَه را از بين كشته شده هايشان بيرون كشيدم. او را سينه اى چون سينه زنان بود».
آن گاه، رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟».
گفتند : چرا، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام فرمود : «هفت تا و هفت تا را ـ اى برادر يهود ـ انجام دادم و يكى ديگر مانده است و آن هم آن قدر نزديك است كه گويى اتّفاق افتاده است».
ياران على عليه السلام گريستند و بزرگِ يهوديان هم گريست. گفتند : اى امير مؤمنان! از آن آخرى هم ما را خبر ده.
فرمود : «آخرى آن است كه اين (با دستش به ريش خود اشاره كرد)، با اين (با دستش به سرش اشاره كرد)، رنگين شود».
[راوى گفت :] صداى مردم در مسجد جامع، به زارى و گريه بلند شد، به طورى كه در كوفه خانه اى نماند، جز آن كه اهل آن ، به ضجّه بيرون آمدند .
بزرگِ يهوديان، در همان ساعت، به دست على عليه السلام اسلام آورد و همچنان در كوفه بود كه امير مؤمنان شهيد شد و ابن ملجم ـ كه لعنت خدا بر او باد ـ ، دستگير شد. بزرگ يهود آمد و بر بالاى سر حسن عليه السلام ايستاد و مردم، اطراف او بودند و ابن ملجم ـ كه لعنت خدا بر او باد ـ ، در پيش روى آن حضرت بود.
بزرگِ يهوديان گفت : اى ابو محمّد! او را بكش. خدا او را بكشد! من در كتاب هايى كه بر موسى عليه السلام نازل شده، ديدم كه گناه اين شخص در نزد خداى عز و جل ، از [ گناه ]پسر آدم عليه السلام كه برادرش را كشت و از [ گناه ]قِدار [ بن سالف] كه ناقه ثمود را پى كرد، بزرگ تر است.

1.مؤلفة قلوبهم ، به كسانى اطلاق مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان خداوند ، بخشى از غنايم را جهت ايجاد الفت به آنان داد و در آيه ۶۰ سوره توبه بدان اشاره شده است. (م)

2.اشاره به آيه ۷ سوره حشر دارد كه در آن جا فى ء براى گروهى از جمله ذى القربى قرارداده شده است. (م)

3.كنايه از ضعف و ناتوانى است و مقصود ، مردم بصره هستند .

4.اشاره به بازگشت زبير دارد . ر . ك : ج ۵ ص ۱۵۷ (حركت شجاعانه امام براى نجات دشمن) .

5.اشاره به ماجراى فتح مكّه است كه پيامبر صلى الله عليه و آله قريشيان را با خطاب «طُلَقاء» ، فرمان آزادى داد.

6.به آيه ۵۱ سوره كهف اشاره دارد .

7.فاصله بين دو بار دوشيدن.

8.ر . ك : ص ۱۶۷ ، پاورقى ح ۳۴۴۲ .


دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج8
302

۳۶۵۹.عنه عليه السلام :كانَ لي عَشرٌ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يُعطَهُنَّ أحَدٌ قَبلي ، ولا يُعطاهُنَّ أحَدٌ بَعدي ؛ قالَ لي : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وأنتَ أقرَبُ النّاسِ مِنّي مَوقِفا يَومَ القِيامَةِ ، ومَنزلي ومَنزِلُكَ فِي الجَنَّةِ مُتَواجِهَينِ ۱ كَمَنزِلِ الأَخَوَينِ ، وأنتَ الوَصِيُّ ، وأنتَ الوَلِيُّ ، وأنتَ الوَزيرُ ، عَدُوُّكَ عَدُوّي ، وعَدُوّيَعُدوُّ اللّهِ ، ووَلِيُّكَ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ . ۲

۳۶۶۰.عنه عليه السلام :كانَت لي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَشرُ خِصالٍ ، ما يَسُرُّني بِإِحداهُنَّ ما طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ، وما غَرَبَت . فَقيلَ لَهُ : بَيِّنها لَنا يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ الأَخُ ، وأنتَ الخَليلُ ، وأنتَ الوَصِيُّ ، وأنتَ الوَزيرُ ، وأنتَ الخَليفَةُ فِي الأَهلِ وَالمالِ وفي كُلِّ غَيبَةٍ أغيبُها ، ومَنزِلَتُكَ مِنّي كَمَنزِلَتي مِن رَبّي ، وأنتَ الخَليفَةُ في اُمَّتي ، وَلِيُّكَ وَلِيّي ، وعَدُوُّكَ عَدُوّي ، وأنتَ أميرُ المُؤمِنينَ وسَيِّدُ المُسلِمينَ مِن بَعدي . ۳

3 / 5 ـ 5

قَد وَفَّيتُ سَبعا وسَبعا وبَقِيَتِ الاُخرى

۳۶۶۱.الإمام الباقر عليه السلام :أتى رَأسُ اليَهودِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام عِنَد مُنصَرَفِهِ عَن وَقعَةِ النَّهرَوانِ وهُوَ جالِسٌ في مَسجِدِ الكوفَةِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إني اُريدُ أن أسأَلَكَ عَن أشياءَ لا يَعلَمُها إلّا نَبِيٌّ أو وَصِيُّ نَبِيٍّ . قالَ : سَل عَمّا بَدا لَكَ يا أخَا اليَهودِ .
قالَ : إنّا نَجِدُ فِي الكِتابِ أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ إذا بَعَثَ نَبِيّا أوحى إلَيهِ أن يَتَّخِذَ مِن أهلِ بَيتِهِ مَن يَقومُ بِأَمرِ اُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ ، وأن يَعهَدَ إلَيهِم فيهِ عَهدا يُحتَذى عَلَيهِ ويُعمَلُ بِهِ في اُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ ، وأنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَمتَحِنُ الأَوصِياءَ في حَياةِ الأَنبِياءِ ، ويَمتَحِنُهُم بَعدَ وَفاتِهِم ، فَأَخبِرني كَم يَمتَحِنُ اللّهُ الأَوصِياءَ في حَياةِ الأَنبِياءِ ؟ وكَم يَمتَحِنُهُم بَعدَ وَفاتِهِم مِن مَرَّةٍ ؟ وإلى ما يَصيرُ آخِرُ أمرِ الأَوصِياءِ إذا رَضِيَ مِحنَتَهُم ؟
فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ غَيرُهُ ، الَّذي فَلَقَ البَحرَ لِبَني إسرائيلَ ، وأنزَلَ التَّوراةَ عَلى موسى عليه السلام ، لَئِن أخبَرتُكَ بِحَقٍّ عَمّا تَسأَلُ عَنهُ لَتُقِرَّنَّ بِهِ ؟ قالَ : نَعَم .
قالَ : وَالَّذي فَلَقَ البَحرَ لِبَني إسرائيلَ ، وأنزَلَ التَّوراةَ عَلى موسى عليه السلام ، لَئِن أجَبتُكَ لَتُسلِمَنَّ ؟ قالَ : نَعَم . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَمتَحِنُ الأَوصِياءَ في حَياةِ الأَنبِياءِ في سَبعَةِ مَواطِنَ ؛ لِيَبتَلِيَ طاعَتَهُم ، فَإِذا رَضِيَ طاعَتَهُم ومِحنَتَهُم أمَرَ الأَنبِياءَ أنَ يَتَّخِذوهُم أولِياءَ في حَياتِهِم ، وأوصِياءَ بَعدَ وَفاتِهِم ، ويَصيرُ طاعَةُ الأَوصِياءِ في أعناقِ الاُمَمِ مِمَّن يَقولُ بِطاعَةِ الأَنبِياءِ . ثُمَّ يَمتَحِنُ الأَوصِياءَ بَعدَ وَفاةِ الأَنبِياءِ عليهم السلام في سَبعَةِ مَواطِنَ ؛ لِيَبلُوَ صَبرَهُم ، فَإِذا رَضِيَ مِحنَتَهُم خَتَمَ لَهُم بِالسَّعادَةِ لِيُلحِقَهُم بِالأَنبِياءِ ، وقَد أكمَلَ لَهُمُ السَّعادَةَ .
قالَ لَهُ رَأسُ اليَهودِ : صَدَقتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَأَخبِرني كَمِ امتَحَنَكَ اللّهُ في حَياةِ مُحَمَّدٍ مِن مَرَّةٍ ؟ وكَمِ امتَحَنَكَ بَعدَ وَفاتِهِ مِن مَرَّةٍ؟ وإلى ما يَصيرُ آخِرُ أمرِكَ؟ فَأَخَذَ عَلِيٌّ عليه السلام بِيَدِهِ، وقالَ : اِنهَض بِنا اُنبِئكَ بِذلِكَ . فَقامَ إلَيهِ جَماعَةٌ مِن أصحابِهِ فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنبِئنا بِذلِكَ مَعَهُ، فَقالَ:إنّي أخافُ أن لا تَحتَمِلَهُ قُلوبُكُم. قالوا: ولِمَ ذاكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لِاُمورٍ بَدَت لي مِن كَثيرٍ مِنكُم . فَقامَ إلَيهِ الأَشتَرُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنبِئنا بِذلِكَ،فَوَاللّهِ إنّا لَنَعلَمُ أنَّهُ ما عَلى ظَهرِ الأَرضِ وَصِيُّ نَبِيٍّ سِواكَ ، وإنّا لَنَعلَمُ أنَّ اللّهَ لا يَبعَثُ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله نَبِيّا سِواهُ ، وأنَّ طاعَتَكَ لَفي أعناقِنا ، مَوصولَةً بِطاعَةِ نَِبيِّنا .
فَجَلَسَ عَلِيٌّ عليه السلام وأقبَلَ عَلَى اليَهودِيِّ فَقالَ : يا أخَا اليَهودِ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ امتَحَنَني في حَياةِ نَبِيِّنا مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله في سَبعَةِ مَواطِنَ ، فَوَجَدَني فيهِنَّ ـ مِن غَيرِ تَزكِيَةٍ لِنَفسي ـ بِنِعمَةِ اللّهِ لَهُ مُطيعا . قالَ : وفيمَ وفيمَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : أمّا أوَّلُهُنَّ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أوحى إلى نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله وحَمَّلَهُ الرِّسالَةَ ، وأنَا أحدَثُ أهلِ بَيتي سِنّا ، أخدِمُهُ في بَيتِهِ ، وأسعى في قَضاءٍ بَينَ يَدَيهِ في أمرِهِ ۴ ، فَدَعا صَغيرَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ وكَبيرَهُم إلى شَهادَةِ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وأنَّهُ رَسولُ اللّهِ، فَامتَنَعوا مِن ذلِكَ ، وأنكَروهُ عَلَيهِ، وهَجَروهُ ، ونابَذوهُ ، وَاعتَزَلوهُ ، وَاجتَنَبوهُ ، وسائِرُ النّاسِ مُقصينَ لَهُ ومُخالِفينَ عَلَيهِ ، قَد استَعظَموا ما أورَدَهُ عَلَيهِم مِمّا لَم تَحتَمِلهُ قُلوبُهُم وتُدرِكهُ عُقولُهُم ، فَأَجَبتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَحدي إلى ما دَعا إلَيهِ مُسرِعاً مُطيعاً موقِناً ، لَم يَتَخالَجني في ذلِكَ شَكٌّ ، فَمَكَثنا بِذلِكَ ثَلاثَ حِجَجٍ وما عَلى وَجهِ الأَرضِ خَلقٌ يُصَلّي أو يُشهَدُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِما آتاهُ اللّهُ غَيري وغَيرُ ابنَةِ خُوَيلِدٍ رَحِمَهَا اللّهُ ، وقَد فَعَلَ . ثُمَّ أقبَلَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّانِيَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ قُرَيشاً لَم تَزَل تَخَيَّلُ الآراءَ وتَعمَلُ الحِيَلَ في قَتلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حَتّى كانَ آخِرُ مَا اجتَمَعَت في ذلِكَ يَومَ الدّارِ ـ دارِالنَّدوَةِ ـ وإبليسُ المَلعونُ حاضِرٌ في صورَةِ أعوَرِ ثَقيفٍ ، فَلَم تَزَل تَضرِبُ أمرَها ظَهرا لِبَطنٍ حَتَّى اجتَمَعَت آراؤُها عَلى أن يَنتَدِبَ مِن كُلِّ فَخِذٍ مِن قُرَيشٍ رَجُلٌ ، ثُمَّ يَأخُذَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم سَيفَهُ ، ثُمَّ يَأتِيَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله وهُوَ نائِمٌ عَلى فِراشِهِ فَيَضرِبونَهُ جَميعاً بِأَسيافِهِم ضَربَةَ رَجُلٍ واحِدٍ فَيَقتُلوهُ ، وإذا قَتَلوهُ مَنَعَت قُرَيشٌ رِجالَها ولَم تُسَلِّمها ، فَيَمضي دَمُهُ هَدَراً .
فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ وأخبَرَهُ بِاللَّيلَةِ الَّتي يَجتَمِعونَ فيها ، وَالسّاعَةِ الَّتي يَأتونَ فِراشَهُ فيها ، وأمَرَهُ بِالخُروجِ فِي الوَقتِ الَّذي خَرَجَ فيهِ إلَى الغارِ . فَأَخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالخَبَرِ ، وأمَرَني أن أضطَجِعَ في مَضجَعِهِ ، وأقِيَهُ بِنَفسي ، فَأَسرَعتُ إلى ذلِكَ مُطيعاً لَهُ ، مَسروراً لِنَفسي بِأَن اُقتَلَ دونَهُ ، فَمَضى عليه السلام لَوَجهِهِ ، وَاضطَجَعتُ في مَضجَعِهِ ، وأقبَلَت رَجّالاتُ قُرَيشٍ موقِنَةً في أنفُسِها أن تَقتُلَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمَّا استَوى بي وبِهِمُ البَيتُ الَّذي أنَا فيهِ ناهَضتُهُم بِسَيفي ، فَدَفَعتُهُم عَن نَفسي بِما قَد عَلِمَهُ اللّهُ وَالنّاسُ . ثُمَّ أقبَلَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّالِثَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ ابنَي رَبيعَةَ وَابنَ عُتبَةَ ـ كانوا فُرسانَ قُرَيشٍ ـ دَعَوا إلَى البِرازِ يَومَ بَدرٍ ، فَلَم يَبرُز لَهُم خَلقٌ مِن قُرَيشٍ ، فَأَنهَضَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَعَ صاحِبَيَّ رَضِيَ اللّهُ عَنهُما وقَد فَعَلَ وأنَا أحدَثُ أصحابي سِنّاً ، وأقَلُّهُم لِلحَربِ تَجرِبَةً ، فَقَتَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِيَدي وَليداً وشَيبَةَ سِوى مَن قَتَلتُ مِن جَحاجِحَةِ قُرَيشٍ في ذلِكَ اليَومِ ، وسِوى مَن أسَرتُ ، وكانَ مِنّي أكثَرُ مِمّا كانَ مِن أصحابي ، وَاستُشهِدَ ابنُ عَمّي ۵ في ذلِكَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ . ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ فَقالَ : ألَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : وأمَّا الرّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ أهلَ مَكَّةَ أقبَلوا إلَينا عَلى بَكرَةِ أبيهِم قَدِ استَحاشوا مَن يَليهِم مِن قَبائِلِ العَرَبِ وقُرَيشٍ ؛ طالِبينَ بِثَأرِ مُشرِكي قُرَيشٍ في يَومِ بَدرٍ ، فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ ، فَذَهَبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وعَسكَرَ بِأَصحابِهِ في سَدِّ اُحُدٍ ، وأقبَلَ المُشرِكونَ إلَينا فَحَمَلوا إلَينا ۶ حَملَةَ رَجُلٍ واحِدٍ ، وَاستُشهِدَ مِنَ المُسلِمينَ مَنِ استُشهِدَ ، وكانَ مِمَّن بَقِيَ [ماكانَ] ۷ مِنَ الهَزيمَةِ ، وبَقيتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ومَضَى المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ إلى مَنازِلِهِم مِنَ المَدينَةِ، كُلٌّ يَقولُ : قُتِلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وقُتِلَ أصحابُهُ . ثُمَّ ضَرَبَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ وُجوهَ المُشرِكينَ ، وقَد جُرِحتُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَيِّفاً وسَبعينَ جِراحَةً ، مِنها هذِهِ وهذِهِ ـ ثُمَّ ألقى عليه السلام رِداءَهُ وأمَرَّ يَدَهُ عَلى جِراحاتِهِ ـ وكانَ مِنّي في ذلِكَ ما عَلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ثَوابُهُ ، إن شاءَ اللّهُ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الخامِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ قُرَيشاً وَالعَرَبُ تَجَمَّعَت وعَقَدَت بَينَها عَقداً وميثاقاً لا تَرجِعُ مِن وَجهِها حَتّى تَقتُلَ رَسولَ اللّهِ وتَقتُلَنا مَعَهُ مَعاشِرَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، ثُمَّ أقبَلَت بِحَدِّها وحَديدِها حَتّى أناخَت عَلَينا بِالمَدينَةِ واثِقَةً بِأَنفُسِها فيما تَوَجَّهَت لَهُ ، فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ ، فَخَندَقَ عَلى نَفسِهِ ومَن مَعَهُ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . فَقَدِمَت قُرَيشٌ فَأَقامَت عَلَى الخَندَقِ مُحاصِرَةً لَنا ، تَرى في أنفُسِهَا القُوَّةَ وفينَا الضَّعفَ ، تُرعِدُ وتُبرِقُ ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَدعوها إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ويُناشِدُها بِالقَرابَةِ وَالرَّحِمِ فَتَأبى ، ولا يَزيدُها ذلِكَ إلّا عُتُوّاً ، وفارِسُها وفارِسُ العَرَبِ يَومَئِذٍ عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ يَهدِرُ كَالبَعيرِ المُغتَلِمِ ، يَدعو إلَى البِرازِ ، ويَرتَجِزُ ، ويَخطِرُ بِرُمحِهِ مَرَّةً وبِسَيفِهِ مَرَّةً ، لا يُقدِمُ عَلَيهِ مُقدِمٌ ، ولا يَطمَعُ فيهِ طامِعٌ، ولا حَمِيَّةٌ تُهَيِّجُهُ ، ولا بَصيرَةٌ تُشَجِّعُهُ ، فَأَنهَضَني إلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَمَّمَني بِيَدِهِ ، وأعطاني سَيفَهُ هذا ـ و ضَرَبَ بِيَدِهِ إلى ذِي الفَقارِ ـ فَخَرَجتُ إلَيهِ ونِساءُ أهلِ المَدينَةِ بَواكٍ ؛ إشفاقاً عَلَيَّ مِن ابنِ عَبدِ وَدٍّ ، فَقَتَلَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِيَدي ، وَالعَرَبُ لا تَعُدُّ لَها فارِساً غَيرَهُ ، وضَرَبَني هذِهِ الضَّربَةَ ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى هامَتِهِ ـ فَهَزَمَ اللّهُ قُرَيشاً وَالعَرَبَ بِذلِكَ ، وبِما كان مِنّي فيهِم مِنَ النِّكايَةِ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّادِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنّا وَرَدنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَدينَةَ أصحابِكَ خَيبَرَ عَلى رِجالٍ مِنَ اليَهودِ وفُرسانِها مِن قُرَيشٍ وغَيرِها ، فَتَلَقَّونا بِأَمثالِ الجِبالِ مِنَ الخَيلِ وَالرِّجالِ وَالسِّلاحِ ، وهُمَ في أمنَعِ دارٍ وأكثَرِ عَدَدٍ ، كُلٌّ يُنادي ويَدعو ويُبادِرُ إلَى القِتالِ ، فَلَم يَبرُز إلَيهِم مِن أصحابي أحَدٌ إلّا قَتَلوهُ ، حَتّى إذَا احمَرَّتِ الحَدَقُ ، ودُعيتُ إلَى النِّزالِ ، وأهَمَّت كُلَّ امرِىٍ نَفسُهُ . وَالتَفَتَ بَعضُ أصحابي إلى بَعضٍ وكُلٌّ يَقولُ : يا أبَا الحَسَنِ انهَض . فَأَنهَضَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى دارِهِم ، فَلَم يَبرُز إلَيَّ مِنهُم أحَدٌ إلّا قَتَلتُهُ ، ولا يَثبُتُ لي فارِسٌ إلّا طَحَنتُهُ ، ثُمَّ شَدَدتُ عَلَيهِم شِدَّةَ اللَّيثِ عَلى فَريسَتِهِ ، حَتّى أدخَلتُهُم جَوفَ مَدينَتِهِم مُسَدَّداً عَلَيهِم ، فَاقتَلَعتُ بابَ حِصنِهِم بِيَدي ، حَتّى دَخَلتُ عَلَيهِم مَدينَتَهُم وَحدي أقتُلُ مَن يَظهَرُ فيها مِن رِجالها ، وأسبي مَن أجِدُ مِن نِسائِها حَتَّى افتَتَحتُها ۸ وَحدي ، ولَم يَكُن لي فيها مُعاوِنٌ إلَا اللّهُ وَحدَهُ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا تَوَجَّهَ لِفَتحِ مَكَّةَ أحَبَّ أن يُعذِرَ إلَيهِم ويَدعُوَهُم إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ آخِراً كَما دَعاهُم أوَّلاً ، فَكَتَبَ إلَيهِم كِتاباً يُحَذِّرُهُم فيهِ ويُنذِرُهُم عَذابَ اللّهِ ، ويَعِدُهُمُ الصَّفحَ ، ويُمَنّيهِم مَغفِرَةَ رَبِّهِم ، ونَسَخَ لَهُم في آخِرِهِ سورَةَ بَراءَةٌ لِيَقرَأَها عَلَيهِم . ثُمَّ عَرَضَ عَلى جَميعِ أصحابِهِ المُضِيَّ بِهِ ، فُكُلُّهُم يَرَى التَّثاقُلَ فيهِ ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ نَدَبَ مِنهُم رَجُلاً فَوَجَّهَهُ بِهِ ، فَأَتاهُ جَبرَئيلُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، لا يُؤَدّي عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ . فَأَنبَأَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ ، ووَجَّهَني بِكِتابِهِ ورِسالَتِهِ إلى أهلِ مَكَّةَ ، فَأَتَيتُ مَكَّةَ وأهلُها مَن قَد عَرَفتُم ؛ لَيسَ مِنهُم أحَدٌ إلّا ولَو قَدَرَ أن يَضَعَ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنّي إرباً لَفَعَلَ ، ولَو أن يَبذُلَ في ذلِكَ نَفسَهُ وأهلَهُ ووُلدَهُ ومالَهُ ، فَبَلَّغتُهُم رِسالَةَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وقَرَأتُ عَلَيهِم كِتابَهُ ، فَكُلُّهُم يَلقاني بِالتَّهَدُّدِ وَالوَعيدِ ، ويُبدي لِيَ البَغضاءَ ، ويُظهِرُ الشَّحناءَ مِن رِجالِهِم ونِسائِهِم ، فَكانَ مِنّي في ذلِكَ ما قَد رَأَيتُم . ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : يا أخَا اليَهودَ ، هذِهَ المَواطِنُ الَّتِي امتَحَنَني فيهِ رَبّي عَزَّ وجَلَّ مَعَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، فَوَجَدَني فيها كُلِّها بِمَنِّهِ مُطيعاً ، لَيسَ لِأَحَدٍ فيها مِثلُ الَّذي لي ، ولَو شِئتُ لَوَصَفتُ ذلِكَ ، ولكِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ نَهى عَنِ التَّزكِيَةِ .
فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، صَدَقتَ وَاللّهِ ، ولَقَد أعطاكَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ الفَضيلَةَ بِالقَرابَةِ مِن نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، وأسعَدَكَ بِأَن جَعَلَكَ أخاهُ ، تَنزِلُ مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، وفَضَّلَكَ بِالمَواقِفِ الَّتي باشَرتَها ، وَالأَهوالِ الَّتي رَكِبتَها ، وذَخَرَ لَكَ الَّذي ذَكَرتَ وأكثَرَ مِنهُ مِمّا لَم تَذكُرهُ ، ومِمّا لَيسَ لِأَحَدٍ مِنَ المُسلِمينَ مِثلُهُ ، يَقولُ ذلِكَ مَن شَهِدَكَ مِنّا مَعَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ومَن شَهِدَكَ بَعدَهُ ، فَأَخبِرنا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَا امتَحَنَكَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله فَاحتَمَلتَهُ وصَبَرتَ ؟ فَلَو شِئنا أن نَصِفَ ذلِكَ لَوَصَفناهُ ، عِلماً مِنّا بِهِ ، وظُهوراً مِنّا عَلَيهِ ، إلّا أنّا نُحِبُّ أن نَسمَعَ مِنكَ ذلِكَ كَما سَمِعنا مِنكَ مَا امتَحَنَكَ اللّهُ بِهِ في حَياتِهِ فَأَطَعتَهُ فيهِ .
فَقالَ عليه السلام : يا أخَا اليَهودِ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ امتَحَنَني بَعدَ وَفاةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله في سَبعَةِ مَواطِنَ ، فَوَجَدَني فيهِنَّ ـ مِن غَيرِ تَزكِيَةٍ لِنَفسي ـ بِمَنِّهِ ونِعمَتِهِ صَبوراً .
أمّا أوَّلُهُنَّ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّهُ لَم يَكُن لي خاصَّةً دونَ المُسلِمينَ عامَّةً أحَدٌ آنَسُ بِهِ أو أعتَمِدُ عَلَيهِ أو أستَنيمُ ۹ إلَيهِ أو أتَقَرَّبُ بِهِ غَيرُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، هُوَ رَبّاني صَغيراً ، وبَوَّأَني ۱۰ كَبيراً ، وكَفانِي العَيلَةَ ، وجَبَرَني مِنَ اليُتمِ ، وأغناني عَنِ الطَّلَبِ ، ووَقانِيَ المَكسَبَ ، وعالَ لِيَ النَّفسَ وَالوَلَدَ وَالأَهلَ . هذا في تَصاريفِ أمرِ الدُّنيا ، مَعَ ما خَصَّني بِهِ مِنَ الدَّرَجاتِ الَّتي قادَتني إلى مَعالِي الحَقِّ ۱۱ عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَنَزَلَ بي مِن وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما لَم أكُن أظُنُّ الجِبالَ لَو حُمَّلَتهُ عَنوَةً كانَت تَنهَضُ بِهِ ، فَرَأَيتُ النّاسَ مِن أهلِ بَيتي ما بَينَ جازِعٍ لا يَملِكُ جَزَعَهُ ، ولا يَضبِطُ نَفسَهُ ، ولا يَقوى عَلى حَملِ فادِحِ ما نَزَلَ بِهِ ؛ قَد أذهَبَ الجَزَعُ صَبرَهُ ، وأذهَلَ عَقلَهُ ، وحالَبَينَهُ وبَينَ الفَهمِ وَالإِفهامِ ، وَالقَولِ وَالإِسماعِ ، وسائِرُ النّاسِ مِن غَيرِ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ بَينَ مُعَزٍّ يَأمُرُ بِالصَّبرِ ، وبَينَ مُساعِدٍ باكٍ لِبُكائِهِم ، جازِعٍ لِجَزَعِهِم ، وحَمَلتُ نَفسي عَلَى الصَّبرِ عِندَ وَفاتِهِ بِلُزومِ الصَّمتِ ، وَالاِشتِغالِ بِما أمَرَني بِهِ مِن تَجهيزِهِ وتَغسيلِهِ وتَحنيطِهِ وتَكفينِهِ وَالصَّلاةِ عَلَيهِ ووَضعِهِ في حُفرَتِهِ ، وجَمعِ كِتابِ اللّهِ وعَهدِهِ إلى خَلقِهِ ، لا يَشغَلُني عَن ذلِكَ بادِرُ دَمعَةٍ ، ولا هائِجُ زَفرَةٍ ، ولا لاذِعُ حُرقَةٍ ، ولا جَزيلُ مُصيبَةٍ ، حَتّى أدَّيتُ في ذلِكَ الحَقَّ الواجِبَ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله عَلَيَّ ، وبَلَّغتُ مِنهُ الَّذي أمَرَني بِهِ ، وَاحتَمَلتُهُ صابِراً مُحتَسِباً . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّانِيَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَّرَني في حَياتِهِ عَلى جَميعِ اُمَّتِهِ ، وأخَذَ عَلى جَميعِ مَن حَضَرَهُ مِنهُمُ البَيعَةَ وَالسَّمعَ وَالطّاعَةَ لاِمري ، وأمَرَهُم أن يُبَلِّغَ الشّاهِدُ الغائِبَ ذلِكَ ، فَكُنتُ المُؤَدِّيَ إلَيهِم عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمرَهُ إذا حَضَرتُهُ ، وَالأَميرَ عَلى مَن حَضَرَني مِنهُم إذا فارَقتُهُ ، لا تَختَلِجُ في نَفسي مُنازَعَةُ أحَدٍ مِنَ الخَلقِ لي في شَيءٍ مِنَ الأَمرِ في حَياةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ولا بَعدَ وَفاتِهِ .
ثُمَّ أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِتَوجيهِ الجَيشِ الَّذي وَجَّهَهُ مَعَ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ عِندَ الَّذي أحدَثَ اللّهُ بِهِ مِنَ المَرَضِ الَّذي تَوَفّاهُ فيهِ ، فَلَم يَدَعِ النَّبِيُّ أحَداً مِن أفناءِ العَرَبِ ولا مِنَ الأَوسِ وَالخَزرَجِ وغَيرِهِم مِن سائِرِ النّاسِ مِمَّن يَخافُ عَلى نَقضِهِ ومُنازَعَتِهِ ، ولا أحَداً مِمَّن يَراني بِعَينِ البَغضاءِ مِمَّن قَد وَتَرتُهُ بِقَتلِ أبيهِ أو أخيهِ أو حَميمِهِ إلّا وَجَّهَهُ في ذلِكَ الجَيشِ ، ولا مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وَالمُسلِمينَ وغَيرِهِم ، وَالمُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم ، وَالمُنافِقينَ ؛ لِتَصفُوَ قُلوبُ مَن يَبقى مَعي بِحَضرَتِهِ ، ولِئَلّا يَقولَ قائِلٌ شَيئاً مِمّا أكرَهُهُ ، ولا يَدفَعَني دافِعٌ مِنَ الوِلايَةِ وَالقِيامِ بِأَمرِ رَعِيَّتِهِ مِن بَعدِهِ .
ثُمَّ كانَ آخِرُ ما تَكَلَّمَ بِهِ في شَيءٍ مِن أمرِ اُمَّتِهِ أن يَمضِيَ جَيشُ اُسامَةَ ولا يَتَخَلَّفَ عَنهُ أحَدٌ مِمّن أنهَضَ مَعَهُ ، وتَقَدَّمَ في ذلِكَ أشَدَّ التَّقَدُّمِ ، وأوعَزَ فيهِ أبلَغَ الإِيعازِ ، وأكَّدَ فيهِ أكثَرَ التَّأكيدِ ، فَلَم أشعُر بَعدَ أن قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلّا بِرِجالٍ مِن بَعثِ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ وأهلِ عَسكَرِهِ قَد تَرَكوا مَراكِزَهُم ، وأخَلّوا مَواضِعَهُم ، وخالَفوا أمرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيما أنهَضَهُم لَهُ وأمَرَهُم بِهِ وتَقَدَّمَ إلَيهِم ؛ مِن مُلازَمَةِ أميرِهِم ، وَالسَّيرِ مَعَهُ تَحتَ لِوائِهِ حَتّىَينفُذَ لِوَجهِهِ الَّذي أنفَذَهُ إلَيهِ ، فَخَلَّفوا أميرَهُم مُقيماً في عَسكَرِهِ ، وأقبَلوا يَتَبادَرونَ عَلَى الخَيلِ رَكضاً إلى حَلِّ عُقدَةٍ عَقَدَهَا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لي ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله في أعناقِهِم فَحَلّوها ، وعَهدٍ عاهَدُوا اللّهَ ورَسولَهُ فَنَكَثوهُ ، وعَقَدوا لِأَنفُسِهِم عَقداً ضَجَّت بِهِ أصواتُهُم ، وَاختَصَّت بِهِ آراؤُهُم مِن غَيرِ مُناظَرَةٍ لِأَحَدٍ مِنّا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، أو مُشارَكَةٍ في رَأيٍ ، أوِ استِقالَةٍ لِما في أعناقِهِم مِن بَيعَتي ، فَعَلوا ذلِكَ وأنَا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَشغولٌ ، وبِتَجهيزِهِ عَن سائِرِ الأَشياءِ مَصدودٌ ، فَإِنَّهُ كانَ أهَمَّها ، وأحَقَّ ما بُدِئَ بِهِ مِنها . فَكانَ هذا ـ يا أخَا اليَهودِ ـ أقرَحَ ما وَرَدَ عَلى قَلبي مَعَ الَّذي أنَا فيهِ مِن عَظيمِ الرَّزِيَّةِ وفاجِعِ المُصيبَةِ ، وفَقِد مَن لا خَلَفَ مِنهُ إلَا اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى ، فَصَبَرتُ عَلَيها إذ ۱۲ أتَت بَعدَ اُختِها عَلى تَقارُبِها وسُرعَةِ اتِّصالِها. ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ: أ لَيسَ كَذلِكَ؟ قالوا: بَلى يا أميرَالمُؤمِنينَ.
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّالِثَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ القائِمَ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله كانَ يَلقاني مُعتَذِراً في كُلِّ أيّامِهِ ، ويَلومُ غَيرَهُ مَا ارتَكَبَهُ مِن أخذِ حَقّي ، ونَقضِ بَيعَتي ، ويَسأَلُني تَحليلَهُ ، فَكُنتُ أقولُ : تَنقَضي أيّامُهُ ثُمَّ يَرجِعُ إلَيَّ حَقِّيَ الَّذي جَعَلَهُ اللّهُ لي عَفواً هَنيئاً مِن غَيرِ أن اُحدِثَ فِي الإِسلامِ ـ مَعَ حُدوثِهِ وقُربِ عَهدِهِ بِالجاهِلِيَّةِ ـ حَدَثاً في طَلَبِ حَقّي بِمُنازَعَةٍ ، لَعَلَّ فُلاناً يَقولُ فيها : نَعَم ، وفُلاناً يَقولُ : لا ، فَيَؤولُ ذلِكَ مِنَ القَولِ إلَى الفِعلِ ، وجَماعَةٌ مِن خَواصِّ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أعرِفُهُم بِالنُّصحِ للّهِِ ولِرَسولِهِ ولِكِتابِهِ ودينِهِ الإِسلامِ يَأتُونِّي عَوداً وبَدءاً وعَلانِيَةً وسِرّاً فَيَدعُونِّي إلى أخذِ حَقّي ، ويَبذُلونَ أنفُسَهُم في نُصرَتي ، لِيُؤَدّوا إلَيَّ بِذلِكَ بَيعَتي في أعناقِهِم ، فَأَقولُ : رُوَيداً وصَبراً قَليلاً ؛ لَعَلَّ اللّهَ يَأتيني بِذلِكَ عَفواً بِلا مُنازَعَةٍ ، ولا إراقَةِ الدِّماءِ ، فَقَدِ ارتابَ كَثيرٌ مِنَ النّاسِ بَعدَ وَفاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وطَمِعَ فِي الأَمرِ بَعدَهُ مَن لَيسَ لَهُ بِأَهلٍ ، فَقالَ كُلُّ قَومٍ : مِنّا أميرٌ ، وما طَمِعَ القائِلونَ في ذلِكَ إلّا لِتَناوُلِ غَيرِي الأَمرَ .
فَلَمّا دَنَت وَفاةُ القائِمِ وَانقَضَت أيّامُهُ صَيَّرَ الأَمرَ بَعدَهُ لِصاحِبِهِ ، فَكانَت هذِهِ اُختَ اُختِها ، ومَحَلُّها مِنّي مِثلُ مَحَلِّها ، وأخَذا مِنّي ما جَعَلَهُ اللّهُ لي ، فَاجتَمَعَ إلَيَّ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِمَّن مَضى ومِمَّن بَقِيَ مِمَّن أخَّرَهُ اللّهُ مَنِ اجتَمَعَ ، فَقالوا لي فيها مِثلَ الَّذي قالوا في اُختِها ، فَلَم يَعدُ قولِيَ الثّاني قولِيَ الأَوَّلَ،صَبراً وَاحتِساباً ويَقيناً وإشفاقاً مِن أن تَفنى عُصبَةٌ تَأَلَّفَهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِاللّينِ مَرَّةً وبِالشِّدَّةِ اُخرى ، وبِالنُّذرِ مَرَّةً وبِالسَّيفِ اُخرى ، حَتّى لَقَد كانَ مِن تَأَلُّفِهِ لَهُم أن كانَ النّاسُ في الكَرِّ وَالفِرارِ وَالشَّبَعِ وَالرَّيِّ وَاللِّباسِ وَالوِطاءِ وَالدِّثارِ ، ونَحنُ أهلُ بَيتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله لا سُقوفَ لِبُيوتِنا ، ولا أبوابَ ولاسُتورَ إلَا الجَرائِدُ وما أشبَهَها ، ولا وِطاءَ لَنا ، ولا دِثار عَلَينا ، يَتَداوَلُ الثَّوبَ الواحِدَ فِي الصَّلاةِ أكثَرُنا ، ونَطوِي اللَّيالِيَ وَالأَيّامَ عامَّتُنا ، ورُبَّما أتانَا الشَّيءُ مِمّا أفاءَهُ اللّهُ عَلَينا وصَيَّرَهُ لَنا خاصَّةً دونَ غَيرِنا ـ ونَحنُ عَلى ما وَصَفتُ مِن حالِنا ـ فَيُؤثِرُ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أربابَ النِّعَمِ وَالأَموالِ تَأَلُّفاً مِنهُ لَهُم .
فَكُنتُ أحَقَّ مَن لَم يُفَرِّق هذِهِ العُصبَةَ الَّتي أَلَّفَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولَم يَحمِلها عَلَى الخُطَّةِ الَّتي لا خَلاصَ لَها مِنها دونَ بُلوغِها ، أو فَناءِ آجالِها ؛ لِأَنّي لَو نَصَبتُ نَفسي فَدَعَوتُهُم إلى نُصرَتي كانوا مِنّي وفي أمري عَلى إحدى مَنزِلَتَينِ ؛ إمّا مُتَّبِعٌ مُقاتِلٌ ، وإمّا مَقتولٌ إن لَم يَتَّبِعِ الجَميعَ ، وإمّا خاذِلٌ يَكفُرُ بِخِذلانِهِ إن قَصَّرَ في نُصرَتي أو أمسَكَ عَن طاعَتي ، وقَد عَلِمَ اللّهُ أنّي مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، يَحُلُّ بِهِ في مُخالَفَتي وَالإِمساكِ عَن نُصرَتي ما أحَلَّ قَومُ موسى بِأَنفُسِهِم في مُخالِفَةِ هارونَ وتَركِ طاعَتِهِ . ورَأَيتُ تَجَرُّعَ الغُصَصِ ، ورَدَّ أنفاسِ الصُّعَداءِ ، ولُزومَ الصَّبرِ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ أو يَقضِيَ بِما أحَبَّ أزيَدَ لي في حَظّي ، وأرفَقَ بِالعِصابَةِ الَّتي وَصَفتُ أمرَهُم «وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا»۱۳ .
ولَو لَم أتَّقِ هذِهِ الحالَةَ ـ يا أخَا اليَهودِ ـ ثُمَّ طَلَبتُ حَقّي لَكُنتُ أولى مِمَّن طَلَبَهُ ؛ لِعِلمِ مَن مَضى مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومَن بِحَضرَتِكَ مِنهُ بِأَنّي كُنتُ أكثَرَ عَدَداً ، وأعَزَّ عَشيرَةً ، وأمنَعَ رِجالاً ، وأطوَعَ أمراً ، وأوضَحَ حُجَّةً ، وأكثَرَ فِي هذَا الدّينِ مَناقِبَ وآثاراً ؛ لِسَوابِقي وقَرابَتي ووِراثَتي ، فَضلاً عَنِ استِحقاقي ذلِكَ بِالوَصِيَّةِ الَّتي لا مَخرَجَ لِلعِبادِ مِنها ، وَالبَيعَةِ المُتَقَدِّمَةِ في أعناقِهِم مِمَّن تَناوَلَها ، وقَد قُبِضَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله وإنَّ وِلايَةَ الاُمَّةِ في يَدِهِ وفي بَيتِهِ ، لا في يَدِ الاُلى تَناوَلوها ولا في بُيوتِهِم ، ولَأَهلُ بَيتِهِ الَّذينَ أذهَبَ اللّهُ عَنهُمُ الرِّجسَ وطَهَّرَهُم تَطهيرا أولى بِالأَمرِ مِن بَعدِهِ مِن غَيرِهِم في جَميعِ الخِصالِ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الرّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ القائِمَ بَعدَ صاحِبِهِ كانَ يُشاوِرُني في مَوارِدِ الاُمورِ فَيُصدِرُها عَن أمري ، ويُناظِرُني في غَوامِضِها فَيُمضيها عَن رَأيي ، لا أعلَمُ أحَداً ولايَعلَمُهُ أصحابي يُناظِرُهُ في ذلِكَ غَيري ، ولا يَطمَعُ فِي الأَمرِ بَعدَهُ سِوايَ ، فَلَمّا أن أتَتهُ مَنِيَّتُهُ عَلى فَجأَةٍ بِلا مَرَضٍ كان قَبلَهُ ، ولا أمرٍ كانَ أمضاهُ في صِحَّةٍ مِن بَدَنِهِ ، لَم أشُكَّ أنّي قَدِ استَرجَعتُ حَقّي في عافِيَةٍ بِالمَنزِلَةِ الَّتي كُنتُ أطلُبُها ، وَالعاقِبَةِ الَّتي كُنتُ ألتَمِسُها ، وإنَّ اللّهَ سَيَأتي بِذلِكَ عَلى أحسَنِ ما رَجَوتُ ، وأفضَلِ ما أمَّلتُ ، وكانَ مِن فِعلِهِ أن خَتَمَ أمرَهُ بِأَن سَمّى قَوماً أنَا سادِسُهُم ، ولَم يَستَوِني ۱۴ بِواحِدٍ مِنهُم ، ولا ذَكَرَ لي حالاً في وِراثَةِ الرَّسولِ ، ولا قَرابَةٍ ، ولا صِهرٍ ، ولا نَسَبٍ ، ولا لِواحِدٍ مِنهُم مِثلُ سابِقَةٍ مِن سَوابِقي ، ولا أثَرٌ مِن آثاري ، وصَيَّرَها شورى بَينَنا ، وصَيَّرَ ابنَهُ فيها حاكِماً عَلَينا ، وأمَرَهُ أن يَضرِبَ أعناقَ النَّفَرِ السَّتَّةِ الَّذينَ صَيَّرَ الأَمرَ فيهم إن لَم يُنفِذوا أمرَهُ ، وكَفى بِالصَّبرِ عَلى هذا ـ يا أخَا اليَهودِ ـ صَبراً .
فَمَكَثَ القَومُ أيّامَهُم كُلَّها كُلٌّ يَخطُبُ لِنَفسِهِ ، وأنَا مُمسِكٌ عَن أن سَأَلوني عَن أمري ، فَناظَرتُهُم في أيّامي وأيّامِهِم ، وآثاري وآثارِهِم ، وأوضَحتُ لَهُم ما لَم يَجهَلوهُ مِن وُجوهِ استِحقاقي لَها دونَهُم ، وذَكَّرتُهُم عَهدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَيهِم ، وتأكيدَ ما أكَّدَهُ مِنَ البَيعَةِ لي في أعناقِهِم . دَعاهُم حُبُّ الإِمارَةِ ، وبَسطُ الأَيدي وَالأَلسُنِ فِي الأَمرِ وَالنَّهيِ ، وَالرُّكونُ إلَى الدُّنيا ، وَالِاقتِداءُ بِالماضينَ قَبلَهُم إلى تَناوُلِ ما لَم يَجعَلِ اللّهُ لَهُم .
فَإِذا خَلَوتُ بِالواحِدِ ذَكَّرتُهُ أيّامَ اللّهِ ، وحَذَّرتُهُ ما هُوَ قادِمٌ عَلَيهِ وصائِرٌ إلَيهِ ، التَمَسَ مِنّي شَرطاً أن اُصَيِّرَها لَهُ بَعدي ، فَلَمّا لَم يَجِدوا عِندي إلَا المَحَجَّةَ البَيضاءَ ، وَالحَملَ عَلى كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ووَصِيَّةِ الرَّسولِ ، وإعطاءَ كُلِّ امرِئٍ مِنهُم ماجَعَلَهُ اللّهُ لَهُ ، ومَنعَهُ ما لَم يَجعَلِ اللّهُ لَهُ ، أزالَها عَنّي إلَى ابنِ عَفّانَ ؛ طَمَعاً فِي الشَّحيحِ مَعَهُ فيها ، وَابنُ عَفّانَ رَجُلٌ لَم يَستَوِ بِهِ وبِواحِدٍ مِمَّن حَضَرَهُ حالٌ قَطُّ ، فَضلاً عَمَّن دونَهُم ، لا بِبَدرٍ ـ الَّتي هِيَ سَنامُ فَخرِهِم ـ ولا غَيرِها مِنَ المَآثِرِ الَّتي أكرَمَ اللّهُ بِها رَسولَهُ ، ومَنِ اختَصَّهُ مَعَهُ مِن أهلِ بَيتِهِ عليهم السلام .
ثُمَّ لَم أعلَمِ القَومَ أمسَوا مِن يَومِهِم ذلِكَ حَتّى ظَهَرَت نَدامَتُهُم ، ونَكَصوا عَلى أعقابِهِم ، وأحالَ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ ، كُلٌّ يَلومُ نَفسَهُ ويَلومُ أصحابَهُ ، ثُمَّ لَم تَطُلِ الأَيّامُ بِالمُستَبِدِّ بِالأَمرِ ؛ ابنِ عَفّانَ حَتّى أكفَروهُ وتَبَرَّؤوا مِنهُ ، ومَشى إلى أصحابِهِ خاصَّةً وسائِرَ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عامَّةً يَستَقيلُهُم مِن بَيعَتِهِ ، ويَتوبُ إلَى اللّهِ مِن فَلتَتِهِ ، فَكانَت هذِهِ ـ يا أخَا اليَهودِ ـ أكبَرَ مِن اُختِها ، وأفظَعَ وأحرى أن لا يُصبَرَ عَلَيها ، فَنالَني مِنهَا الَّذي لا يُبلَغُ وَصفُهُ ، ولا يُحَدُّ وَقتُهُ ، ولَم يَكُن عِندي فيها إلَا الصَّبرُ عَلى ما أمَضُّ وأبلَغُ مِنها .
ولَقَد أتانِيَ الباقونَ مِنَ السِّتَّةِ مِن يَومِهِم كُلٌّ راجِعٌ عَمّا كانَ رَكِبَ مِنّي يَسأَلُني خَلعَ ابنِ عَفّانَ ، وَالوُثوبَ عَلَيهِ ، وأخذَ حَقّي ، ويُؤتيني صَفقَتَهُ وبَيعَتَهُ عَلَى المَوتِ تَحتَ رايَتي ، أو يَرُدَّ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عَلَيَّ حَقّي . فَوَاللّهِ ـ يا أخَا اليَهودِ ـ ما مَنَعَني مِنها إلَا الَّذي مَنَعَني مِن اُختَيها قَبلَها ، ورَأَيتُ الإِبقاءَ عَلى مَن بَقِيَ مِنَ الطّائِفَةِ أبهَجَ لي وآنَسَ لِقَلبي مِن فَنائِها ، وعَلِمتُ أنّي إن حَمَلتُها عَلى دَعوَةِ المَوتِ رَكِبتُهُ .
فَأَمّا نَفسي فَقَد عَلِمَ مَن حَضَرَ مِمَّن تَرى ومَن غابَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنَّ الموتَ عِندي بِمَنزِلَةِ الشَّربَةِ البارِدَةِ فِي اليَومِ الشَّديدِ الحَرِّ مِن ذِي العَطَشِ الصَّدى ۱۵ ، ولَقَد كُنتُ عاهَدتُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ورَسولَهُ صلى الله عليه و آله أنَا وعَمّيحَمزَةُ وأخي جَعفَرٌ وَابنُ عَمّي عُبَيدَةُ عَلى أمرٍ وَفَينا بِهِ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ ، فَتَقَدَّمَني أصحابي وتَخَلَّفتُ بَعدَهُم لِما أرادَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ، فَأَنزَلَ اللّهُ فينا : «مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَـهَدُواْ اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلاً »۱۶ حَمزَةُ وجَعفَرٌ وعُبَيدَةُ ، وأنَا وَاللّهِ المُنتَظِرُ ـ يا أخَا اليَهودِ ـ وما بَدَّلتُ تَبديلاً ، وما سَكَّتَني عَنِ ابنِ عَفّانَ وحَثَّني عَلَى الإِمساكِ عَنهُ إلّا أنّي عَرفتُ مِن أخلاقِهِ فيمَا اختَبَرتُ مِنهُ بِما لَن يَدَعَهُ حَتّى يَستَدعِيَ الأَباعِدَ إلى قَتلِهِ وخَلعِهِ ، فَضلاً عَنِ الأَقارِبِ ، وأنَا في عُزلَةٍ ، فَصَبَرتُ حَتّى كانَ ذلِكَ ، لَم أنطِق فيهِ بِحَرفٍ مِن «لا» ولا «نَعَم» .
ثُمَّ أتانِيَ القَومُ وأنَا ـ عَلِمَ اللّهُ ـ كارِهٌ ؛ لِمَعرِفَتي بِما تَطاعَموا بِهِ مِنِ اعتِقالِ الأَموالِ ، وَالمَرَحِ فِي الأَرضِ ، وعِلمِهِم بِأَنَّ تِلكَ لَيسَت لَهُم عِندي ، وشَديدٌ عادَةٌ مُنتَزِعَةٌ ، فَلَمّا لَم يَجِدوا عِندي تَعَلَّلُوا الأَعاليلَ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ فَقالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الخامِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإنَّ المُتابِعينَ لي لَمّا لَم يَطمَعوا في تِلكَ مِنّي وَثَبوا بِالمَرأَةِ عَلَيَّ وأنَا وَلِيُّ أمرِها ، وَالوَصِيُّ عَلَيها ، فَحَمَلوها عَلَى الجَمَلِ ، وشَدّوها عَلَى الرِّحالِ ، وأقبَلوا بِها تَخبِطُ الفَيافِيَ ۱۷ ، وتَقطَعُ البَرارِيَ ، وتَنبَحُ عَلَيها كِلابُ الحَوأَبِ ، وتُظهِرُ لَهُم عَلاماتِ النَّدَمِ في كُلِّ ساعَةٍ وعِندَ كُلِّ حالٍ ، في عُصبَةٍ قَد بايَعوني ثانِيَةً بَعدَ بَيعَتِهِمُ الاُولى في حَياةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، حَتّى أتَت أهلَ بَلدَةٍ قَصيرَةٍ أيديهِم ، طَويلَةٍ لِحاهُم ، قَليلَةٍ عُقولُهُم ، عازِبَةٍ آراؤُهُم، وهُم جيرانُ بَدوٍ، ووُرّادُ بَحرٍ، فَأَخرَجَتهم يَخبِطونَ بِسُيوفِهِم مِن غَيرِ عِلمٍ ، ويَرمونَ بِسِهامِهِم بِغَيرِ فَهمٍ .
فَوَقَفتُ مِن أمرِهِم عَلَى اثنَتَينِ كِلتاهُما في مَحَلَّةِ المَكروهِ ؛ مِمَّن إن كَفَفتُ لَم يَرجِع ولمَ يَعقِل ، وإن أقَمتُ كُنتُ قَد صِرتُ إلَى الَّتي كَرِهتُ ، فَقَدَّمتُ الحُجَّةَ بِالإِعذارِ وَالإِنذارِ ، ودَعَوتُ المَرأَةَ إلَى الرُّجوعِ إلى بَيتِها ، وَالقَومَ الَّذينَ حَمَلوها عَلَى الوَفاءِ بِبَيعَتِهِم لي ، وَالتَّركِ لِنَقضِهِم عَهدَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فِيَّ ، وأعطَيتُهُم مِن نَفسي كُلَّ الَّذي قَدَرتُ عَلَيهِ ، وناظَرتُ بَعضَهُم فَرَجَعَ ، وذَكَّرتُ فَذَكَرَ .
ثُمَّ أقبَلتُ عَلَى النّاسِ بِمِثلِ ذلِكَ فَلَم يَزدادوا إلّا جَهلاً وتَمادِياً وغَيّاً ، فَلَمّا أبَوا إلّا هِيَ ، رَكِبتُها مِنهُم ، فَكانَت عَلَيهِمُ الدَّبرَةُ ۱۸ ، وبِهِمُ الهَزيمَةُ ، ولَهُمُ الحَسرَةُ ، وفيهِمُ الفَناءُ وَالقَتلُ . وحَمَلتُ نَفسي عَلَى الَّتي لَم أجِد مِنها بُدّاً ، ولَم يَسَعني إذ فَعَلتُ ذلِكَ وأظهَرتُهُ آخِراً مِثلُ الَّذي وَسَعَني مِنهُ أوَّلاً ؛ مِنَ الإِغضاءِ وَالإِمساكِ ، ورَأَيتُني إن أمسَكتُ كُنتُ مُعيناً لَهُم عَلَيَّ بِإِمساكي عَلى ما صاروا إلَيهِ ، وطَمِعُوا فيهِ مِن تَناوُلِ الأَطرافِ ، وسَفكِ الدِّماءِ ، وقَتلِ الرَّعِيَّةِ ، وتَحكيمِ النِّساءِ النَّواقِصِ العُقولِ وَالحُظوظِ عَلى كُلِّ حالٍ ، كَعادَةِ بَني الأَصفَرِ ومَن مَضى مِن مُلوكِ سَبَاً وَالاُمَمِ الخالِيَةِ ، فَأَصيرُ إلى ما كَرِهتُ أوَّلاً وآخِراً .
وقَد أهمَلتُ المَرأَةَ وجُندَها يَفعَلونَ ما وَصَفتُ بَينَ الفَريقَينِ مِنَ النّاسِ ، ولَم أهجُم عَلَى الأَمرِ إلّا بعَدَما قَدَّمتُ وأخَّرتُ ، وتَأَنَّيتُ وراجَعتُ ، وأرسَلتُ وسافَرتُ ، وأعذَرتُ وأنذَرتُ ، وأعطَيتُ القَومَ كُلَّ شَيءٍ التَمَسوهُ بَعدَ أن عَرَضتُ عَلَيهِم كُلَّ شَيءٍ لَم يَلتَمِسوهُ ، فَلَمّا أبَوا إلّا تِلكَ ، أقدَمتُ عَلَيها ، فَبَلَغَ اللّهُ بي وبِهِم ما أرادَ ، وكانَ لي عَلَيهِم بِما كانَ مِنّي إلَيهِم شَهيداً . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّادِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَتَحكيمُهُمُ الحَكَمَينِ وُمحارَبَةُ ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ وهُوَ طَليقٌ مُعانِدٌ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ وَالمُؤمِنينَ مُنذُ بَعَثَ اللّهُ مُحَمَّداً إلى أن فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ مَكَّةَ عَنوَةً ، فَاُخِذَت بَيعَتُهُ وبَيعَةُ أبيهِ لي مَعَهُ في ذلِكَ اليَومِ وفي ثَلاثَةِ مَواطِنَ بَعدَهُ ، وأبوهُ بِالأَمسِ أوَّلَ مَن سَلَّمَ عَلَيَّ بِإِمرَةِ المؤُمِنينَ ، وجَعَلَ يَحُثُّني عَلَى النُّهوضِ في أخَذِ حَقّي مِنَ الماضينَ قَبلي ، ويُجَدِّدُ لي بَيعَتَهُ كُلَّما أتاني .
وأعجَبُ العَجَبِ أنَّهُ لَمّا رَأى رَبّي تَبارَكَ وتَعالى قَد رَدَّ إلَيَّ حَقّي وأقَرَّ في مَعدِنِهِ ، وَانقَطَعَ طَمَعُهُ أن يَصيرَ في دينِ اللّهِ رابِعاً ، وفي أمانَةٍ حُمِّلناها حاكِماً ، كَرَّ عَلَى العاصِي بنِ العاصِ فَاستَمالَهُ ، فَمالَ إلَيهِ ، ثُمَّ أقبَلَ بِهِ بَعدَ أن أطمَعَهُ مِصرَ ، وحَرامٌ عَلَيهِ أن يَأخُذَ مِنَ الفَيءِ دونَ قِسمِهِ دِرهَماً ، وحَرامٌ عَلَى الرّاعي إيصالُ دِرهَمٍ إلَيهِ فَوقَ حَقِّهِ ، فَأَقبَلَ يَخبِطُ البِلادَ بِالظُّلمِ ، ويَطَأُها بِالغَشمِ ، فَمَن بايَعَهُ أرضاهُ ، ومَن خالَفَهُ ناواهُ .
ثُمَّ تَوَجَّهَ إلَيَّ ناكِثاً عَلَينا ، مُغيراً فِي البِلادِ شَرقاً وغَرباً ، ويَميناً وشِمالاً ، وَالأَنباءُ تَأتيني وَالأَخبارُ تَرِدُ عَلَيَّ بِذلِكَ ، فَأَتاني أعوَرُ ثَقيفٍ فَأَشارَ عَلَيَّ أن اُوَلِّيَهُ البِلادَ الَّتي هُوَ بِها ؛ لِاُدارِيَهُ بِما اُوَلّيهِ مِنها ، وفِي الَّذي أشارَ بِهِ الرَّأيُ في أمرِ الدُّنيا ، لَو وَجَدتُ عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ في تَولِيَتِهِ لي مَخرَجاً ، وأصَبتُ لِنَفسي في ذلِكَ عُذراً ، فَأَعلَمتُ الرَّأيَ في ذلِكَ ، وشاوَرتُ مَن أثِقُ بِنَصيحَتِهِ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ولي ولِلمُؤمِنينَ ، فَكانَ رَأيُهُ في ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ كَرَأيي ، يَنهاني عنَ تَولِيَتِهِ ، ويُحَذِّرُني أن اُدخِلَ في أمرِ المُسلِمينَ يَدَهُ ، ولَم يَكُنِ اللّهُ لِيَراني أتَّخِذُ المُضِلّينَ عَضُداً ۱۹ .
فَوَجَّهتُ إلَيهِ أخا بَجيلَةَ مَرَّةً ، وأخَا الأَشعَرِيّينَ مَرَّةً ، كِلاهُما رَكَنَ إلَى الدُّنيا ، وتابَعَ هَواهُ فيما أرضاهُ ، فَلَمّا لَم أرَهُ أن يَزدادَ فيمَا انتَهَكَ مِن مَحارِمِ اللّهِ إلّا تَمادِياً شاوَرتُ مَن مَعي مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله البَدرِيّينَ ، وَالَّذينَ ارتَضَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ أمرَهُم ورَضِيَ عَنهُم بَعدَ بَيعَتِهِم ، وغَيرِهِم مِن صُلَحاءِ المُسلِمينَ وَالتّابِعينَ ، فَكُلٌّ يُوافِقُ رَأيُهُ رَأيي ؛ في غَزوِهِ ومُحارَبَتِهِ ومَنعِهِ مِمّا نالَت يَدُهُ .
وإنّي نَهَضتُ إلَيهِ بِأَصحابي ، اُنفِذُ إلَيهِ مِن كُلِّ مَوضِعٍ كُتُبي ، واُوَجِّهُ إلَيهِ رُسُلي ، أدعوهُ إلَى الرُّجوعِ عَمّا هُوَ فيهِ ، وَالدُّخولِ فيما فيهِ النّاسُ مَعي ، فَكَتَبَ يَتَحَكَّمُ عَلَيَّ ، ويَتَمَنّى عَلَيَّ الأَمانِيَّ ، ويَشتَرِطُ عَلَيَّ شُروطاً لا يَرضاهَا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ورَسولُهُ ولَا المُسلِمونَ، ويَشتَرِطُ في بَعضِها أن أدفَعَ إلَيهِ أقواماً مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أبراراً ، فيهِم عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وأينَ مِثلُ عَمّارٍ ؟ ! وَاللّهِ لَقَدَرَأيتُنا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وما يُعَدُّ مِنّا خَمسَةٌ إلّا كانَ سادِسَهُم ، ولا أربَعَةٌ إلّا كانَ خامِسَهُم ، اشتَرَطَ دَفعَهُم إلَيهِ لِيَقتُلَهُم ويُصَلِّبَهُم . وَانتَحَلَ دَمَ عُثمانَ ، ولَعَمرُو اللّهِ ما ألَّبَ ۲۰ عَلى عُثمانَ ولا جَمَعَ النّاسَ عَلى قَتلِهِ إلّا هُوَ وأشباهُهُ مِن أهلِ بَيتِهِ ، أغصانُ الشَّجَرَةِ المَلعونَةِ فِي القُرآنِ .
فَلَمّا لَم اُجِب إلى مَا اشتَرَطَ مِن ذلِكَ كَرَّ مُستَعلِياً في نَفسِهِ بِطُغيانِهِ وبَغيِهِ ، بِحَميرٍ لا عُقولَ لَهُم ولا بَصائِرَ ، فَمَوَّهَ لَهُم أمراً فَاتَّبَعوهُ ، وأعطاهُم مِنَ الدُّنيا ما أمالَهُم بِهِ إلَيهِ ، فَناجَزناهُم وحاكَمناهُم إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بَعدَ الإِعذارِ وَالإِنذارِ ، فَلَمّا لَم يَزِدهُ ذلِكَ إلّا تَمادِياً وبَغياً لَقيناهُ بِعادَةِ اللّهِ الَّتي عَوَّدَناهُ مِنَ النَّصرِ عَلى أعدائِهِ وعَدُوِّنا ، ورايَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِأَيدينا ، لَم يَزَلِ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى يَفُلُّ حِزبَ الشَّيطانِ بِها حَتّى يَقضِيَ المَوتَ عَلَيهِ ، وهُوَ مُعلِمُ راياتِ أبيهِ الَّتي لَم أزَل اُقاتِلُها مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في كُلِّ المَواطِنِ ، فَلَم يَجِد مِنَ المَوتِ مَنجى إلَا الهَرَبَ ، فَرَكَبَ فَرَسَهُ ، وقَلَبَ رايَتَهُ ، لا يَدري كَيفَ يَحتالُ .
فَاستَعانَ بِرَأيِ ابنِ العاصِ ، فَأَشارَ عَلَيهِ بِإِظهارِ المَصاحِفِ ، ورَفعِها عَلَى الأَعلامِ وَالدُّعاءِ إلى ما فيها ، وقالَ : إنَّ ابنَ أبي طالِبٍ وحِزبَهُ أهلُ بَصائِرَ ورَحمَةٍ وتُقيا ۲۱ ، وقَد دَعَوكَ إلى كِتابِ اللّهِ أوَّلاً وهُم مُجيبوكَ إلَيهِ آخِراً . فَأَطاعَهُ فيما أشارَ بِهِ عَلَيهِ ؛ إذ رَأى أنَّهُ لا مَنجى لَهُ مِنَ القَتلِ أوِ الهَرَبِ غَيرُهُ ، فَرَفَعَ المَصاحِفَ يَدعو إلى ما فيها بِزَعمِهِ .
فَمالَت إلَى المَصاحِفِ قُلوبٌ ، ومَن بَقِيَ من أصحابي بَعدَ فَناءِ أخيارِهِم وجَهدِهِم في جِهادِ أعداءِ اللّهِ وأعدائِهِم عَلى بَصائِرِهِم ، وظَنّوا أنَّ ابنَ آكِلَةِ الأَكبادِ لَهُ الوَفاءُ بِما دَعا إلَيهِ ، فَأَصغَوا إلى دَعوَتِهِ ، وأقبَلوا بِأَجمَعِهِم في إجابَتِهِ ، فَأَعلَمتُهُم أنَّ ذلِكَ مِنهُ مَكرٌ ومِنِ ابنِ العاصِ مَعَهُ ، وأنَّهُما إلَى النَّكثِ أقرَبُ مِنهُما إلَى الوَفاءِ . فَلَم يَقبَلوا قَولي ، ولَم يُطيعوا أمري ، وأَبَوا إلّا إجابَتَهُ ، كَرِهتُ أم هَويتُ ، شِئتُ أو أبَيتُ، حَتّى أخَذَ بَعضُهُم يَقولُ لِبَعضٍ : إن لَم يَفعَل فَأَلحِقوهُ بِابنِ عَفّانَ ، أوِ ادفَعوهُ إلَى ابنِ هِندٍ بِرُمَّتِهِ .
فَجَهَدتُ ـ عَلِمَ اللّهُ جَهدي ـ ولَم أدَع غُلّةً ۲۲ في نَفسي إلّا بَلَّغتُها في أن يُخَلّوني ورَأيي ، فَلَم يَفعَلوا ، وراوَدتُهُم عَلَى الصَّبرِ عَلى مِقدارِ فُواقِ النّاقَةِ أو رَكضَةِ الفَرَسِ فَلَم يُجيبوا ، ما خَلا هذَا الشَّيخَ ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الأَشتَرِ ـ وعُصبَةً مِن أهلِ بَيتي ، فَوَاللّهِ ما مَنَعَني أن أمضِيَ عَلى بَصيرَتي إلّا مَخافَةَ أن يُقتَلَ هذانِ ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام ـ فَيَنقَطِعَ نَسلُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وذُرِّيَّتُهُ مِن اُمَّتِهِ ، ومَخافَةَ أن يُقتَلَ هذا وهذا ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ ومُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ ـ فَإِنّي أعلَمُ لَولا مَكاني لَم يَقِفا ذلِكَ المَوقِفَ ، فَلِذلِكَ صَبَرتُ عَلى ما أرادَ القَومُ ، مَعَ ما سَبَقَ فيهِ مِن عَلمِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ .
فَلَمّا رَفَعنا عَنِ القَومِ سُيوفَنا تَحَكَّموا فِي الاُمورِ ، وتَخَيَّروا الأَحكامَ وَالآراءَ ، وتَرَكُوا المَصاحِفَ وما دَعَوا إلَيهِ مِن حُكمِ القُرآنِ ، وما كُنتُ اُحَكِّمُ في دينِ اللّهِ أحَداً ؛ إذ كانَ التَّحكيمُ في ذلِكَ الخَطَأَ الَّذي لا شَكَّ فيهِ ولَا امتِراءَ ، فَلَمّا أبَوا إلّا ذلِكَ أرَدتُ أن اُحَكِّمَ رَجُلاً مِن أهلِ بَيتي أو رَجُلاً مِمَّن أرضى رَأيَهُ وعَقلَهُ وأثِقُ بِنَصيحَتِهِ ومَوَدَّتِهِ ودينِهِ ، وأقبَلتُ لا اُسَمّي أحَداً إلَا امتَنَعَ مِنهُ ابنُ هِندٍ ، ولا أدعوهُ إلى شَيءٍ مِنَ الحَقِّ إلّا أدبَرَ عَنهُ . وأقبَلَ ابنُ هِندٍ يَسومُنا ۲۳ عَسفاً ، وما ذاكَ إلّا بِاتِّباعِ أصحابي لَهُ عَلى ذلِكَ .
فَلَمّا أبَوا إلّا غَلَبَتي عَلَى التَّحَكُّمِ تَبَرَّأتُ إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ مِنهُم ، وفَوَّضتُ ذلِكَ إلَيهِم ، فَقَلَّدوهُ امرَءاً ، فَخَدَعَهُ ابنُ العاصِ خَديعَةً ظَهَرَت في شَرقِ الأَرضِ وغَربِها ، وأظهَرَ المَخدوعُ عَلَيها نَدَماً . ثُمَّ أقبَلَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ فَقال : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ عَهِدَ إلَيَّ أن اُقاتِلَ في آخِرِ الزَّمانِ مِن أيّامي قَوماً مِن أصحابي يَصومونَ النَّهارَ ويَقومونَ اللَّيلَ ويَتلونَ الكِتابَ ، يَمرُقونَ ـ بِخِلافِهِم عَلَيَّ ومُحارَبَتِهِم إيّايَ ـ مِنَ الدّينِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، فيهِم ذُو الثُدَيَّةِ ، يُختَمُ لي بِقَتلِهِم بِالسَّعادَةِ .
فَلَمَّا انصَرَفتُ إلى مَوضِعي هذا ـ يَعني بَعدَ الحَكَمَينِ ـ أقبَلَ بَعضُ القَومِ عَلى بَعضٍ بِاللائِمَةِ فيما صاروا إلَيهِ مِن تَحكيمِ الحَكَمَينِ ، فَلَم يَجِدوا لِأَنفُسِهِم مِن ذلِكَ مَخرَجاً إلّا أن قالوا : كانَ يَنبَغي لِأَميرِنا أن لا يُبايِعَ ۲۴ مَن أخطَأَ ، وأن يَقضِيَ بِحَقيقَةِ رَأيِهِ عَلى قَتلِ نَفسِهِ وقَتلِ مَن خالَفَهُ مِنّا ، فَقَد كَفَرَ بِمُتابَعَتِهِ إيّانا وطاعَتِهِ لَنا فِي الخَطَأِ ، واُحِلَّ لَنا بِذلِكَ قَتلُهُ وسَفكُ دَمِهِ .
فَتَجَمَّعوا عَلى ذلِكَ وخَرَجوا راكِبينَ رُؤوسَهُم ، يُنادونَ بِأَعلى أصواتِهِم : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ثُمَّ تَفَرَّقوا ؛ فِرقَةٌ بِالنُّخَيلَةِ ، واُخرى بِحَروراءَ ، واُخرى راكِبَةٌ رَأسَها تَخبِطُ الأَرضَ شَرقاً حَتّى عَبَرَت دِجلَةَ ، فَلَم تَمُرَّ بِمُسلِمٍ إلَا امتَحَنَتهُ ؛ فَمَن تابَعَهَا استَحيَتهُ ، ومَن خالَفَها قَتَلَتهُ .
فَخَرَجتُ إلَى الاُولَيَينِ واحِدَةً بَعدَ اُخرى أدعوهُم إلى طاعَةِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وَالرُّجوعِ إلَيهِ ، فَأَبَيا إلَا السَّيفَ ، لا يَقنَعُهُما غَيرُ ذلِكَ ، فَلَمّا أعيَتِ الحيلَةُ فيهِما حاكَمتُهُما إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَقَتَلَ اللّهُ هذِهِ وهذِهِ . وكانوا ـ يا أخَا اليَهودِ ـ لَولا ما فَعَلوا لَكانوا رُكناً قَوِيّاً وسَدّاً مَنيعاً ، فَأَبَى اللّهُ إلّا ما صاروا إلَيهِ .
ثُمَّ كَتَبتُ إلَى الفِرقَةِ الثّالِثَةِ ، ووَجَّهتُ رَسُلي تَترى ، وكانوا مِن جِلَّةِ أصحابي ، وأهلِ التَّعَبُّدِ مِنهُم ، وَالزُّهدِ فِي الدُّنيا ، فَأَبَت إلَا اتِّباعَ اُختَيها ، وَالِاحتِذاءَ عَلى مِثالِهِما ، وأسرَعَت في قَتلِ مَن خالَفَها مِنَ المُسلِمينَ ، وتَتابَعَت إلَيَّ الأَخبارُ بِفِعلِهِم . فَخَرَجتُ حَتّى قَطَعتُ إلَيهِم دِجلَةَ ، اُوَجِّهُ السُّفَراءَ وَالنُّصَحاءَ ، وأطلُبُ العُتبى بِجُهدي بِهذا مَرَّةً وبِهذا مَرَّةً ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الأَشتَرِ ، والأَحنَفِ بنِ قَيسٍ ، وسَعيدِ بنِ قَيسٍ الأَرحَبِيِّ ، وَالأَشعَثِ بنِ قَيسٍ الكِندِيِّ ـ فَلَمّا أبَوا إلّا تِلكَ رَكِبتُها مِنهُم فَقَتَلَهُمُ اللّهُ ـ يا أخَا اليَهودِ ـ عَن آخِرِهِم ، وهُم أربَعَةُ آلافٍ أو يَزيدونَ ، حَتّى لَم يَفلِت مِنهُم مُخبِرٌ ، فَاستَخرَجتُ ذَا الثُّدَيَّةِ مِن قَتلاهُم بِحَضرَةِ مَن تَرى ، لَهُ ثَديٌ كَثَديِ المَرأَةِ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ .
فَقالَ عليه السلام : قَد وَفَيتُ سَبعاً وسَبعاً يا أخَا اليَهودِ ، وبَقِيَتِ الاُخرى ، وأوشِك بِها فَكَأَن قَد ۲۵ . فَبَكى أصحابُ عَلِيٍّ عليه السلام ، وبَكى رَأسُ اليَهودِ ، وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أخبِرنا بِالاُخرى ؟
فَقالَ : الاُخرى أن تُخضَبَ هذِهِ ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى لِحيَتِهِ ـ مِن هذِهِ ـ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى هامَتِهِ ـ . قالَ : وَارتَفَعَت أصواتُ النّاسِ فِي المَسجِدِ الجامِعِ بِالضَّجَّةِ وَالبُكاءِ ، حَتّى لَم يَبقَ بِالكوفَةِ دارٌ إلّا خَرَجَ أهلُها فَزِعاً ، وأسلَمَ رَأسُ اليَهودِ عَلى يَدَي عَلِيٍّ عليه السلام مِن ساعَتِهِ . ولَم يَزَل مُقيماً حَتّى قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، واُخِذَ ابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ ، فَأَقبَلَ رَأسُ اليَهودِ حَتّى وَقَفَ عَلَى الحَسَنِ عليه السلام وَالنّاسُ حَولَهُ وَابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ بَينَ يَدَيهِ ، فَقالَ لَهُ : يا أبَا مُحَمَّدٍ ، اقتُلهُ قَتَلَهُ اللّهُ ؛ فَإِنّي رَأَيتُ فِي الكُتُبِ الَّتي اُنزِلَت عَلى موسى عليه السلام أنَّ هذا أعظَمُ عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ جُرماً مِن ابنِ آدَمَ قاتِلِ أخيهِ ، ومِنَ القُدارِ عاقِرِ ناقَةِ ثَمودَ . ۲۶

1.في المصادر الاُخرى : «متواجهان» وهو الأنسب .

2.الخصال : ص ۴۲۹ ح ۷ ، الأمالي للصدوق : ص ۱۳۶ ح ۱۳۵ ، الأمالي للطوسي : ص ۱۳۷ ح ۲۲۲ كلّها عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام .

3.كتاب سليم بن قيس : ج ۲ ص ۸۳۰ ح ۴۰ وراجع الخصال : ص ۴۲۹ ح ۶ و ۸ و ۹ .

4.كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «وأسعى بين يديه في أمره» .

5.ومراده : عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف .

6.كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «علينا» .

7.سقط ما بين المعقوفين من المصدر وأثبتناه من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .

8.في المصدر : «أفتتحها» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .

9.استنام فلان إلى فلان : إذا أنس به واطمأنّ إليه وسكن (لسان العرب : ج ۱۲ ص ۵۹۸ «نوم») .

10.الباءة والباء : النكاح والتزويج (لسان العرب : ج ۱ ص ۳۶ «بوأ») .

11.كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «معالي الحظوة» .

12.في المصدر : «إذا» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .

13.الأحزاب : ۳۸ .

14.كذا في المصدر ، وفي الاختصاص : «يُساوِني» .

15.الصدى : العطش الشديد (لسان العرب : ج ۱۴ ص ۴۵۵ «صدي») .

16.الأحزاب : ۲۳.

17.الفيافي : البراري الواسعة ، جمع فيفاء (النهاية : ج ۳ ص ۴۸۵ «فيف») .

18.الدَّبْرَة : نقيض الدولة ، والعاقبة ، والهزيمة في القتال (القاموس المحيط : ج ۲ ص ۲۶ «دبر») .

19.إشارة إلى الآية ۵۱ من سورة الكهف .

20.ألبَ الإبل : جمعها وساقها ، وألبتُ الجيش ؛ إذا جمعته (لسان العرب : ج ۱ ص ۲۱۵ «ألب») .

21.كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «بقيا» وهو أنسب . والبُقيا : الإبقاء ، والعرب تقول للعدوّ إذا غلب : «البقيّة» ؛ أي أبقوا علينا ولا تستأصلونا (لسان العرب : ج ۱۴ ص ۸۰ «بقي») .

22.كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «علّة» ، وفي الاختصاص : «غاية» .

23.السَّوم : أن تُجشِّم إنسانا مشقّةً أو سوءا أو ظلما (لسان العرب : ج ۱۲ ص ۳۱۲ «سوم») .

24.في بحار الأنوار : «لايتابع» وهو الأنسب .

25.أي فكأن قد وقعت (بحار الأنوار : ج ۳۸ ص ۱۸۶) .

26.الخصال : ص ۳۶۵ ح ۵۸ عن جابر الجعفي ، الاختصاص : ص ۱۶۴ عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام عن محمّد بن الحنفيّة ، بحار الأنوار : ج ۳۸ ص ۱۶۷ ح ۱ .

  • نام منبع :
    دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج8
    سایر پدیدآورندگان :
    همکار: طباطبايي، محمدكاظم؛ طباطبايي نژاد، محمود؛ مترجم: سلطانی، محمدعلی
    تعداد جلد :
    14
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1386
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 88977
صفحه از 578
پرینت  ارسال به