۳۸۰۹.المناقب ، ابن شهرآشوب :پس از صلح امام حسن عليه السلام ، سعد بن ابى وقّاص ، نزد معاويه آمد. معاويه گفت : خوشامد مى گويم به كسى كه حق را نمى شناسد تا از آن پيروى كند و باطل را نمى شناسد تا از آن دورى گزيند.
سعد گفت : آيا مى خواهى پس از آن كه از پيامبر خدا شنيدم كه به دخترش فاطمه مى فرمود : «تو بهترينِ مردم از نظر پدر و شوهرى»، تو را عليه على يارى كنم؟!
۳۸۱۰.تاريخ دمشقـ به نقل از حارث بن مالك ـ: به مكّه درآمدم و نزد سعد بن ابى وقّاص رفتم و گفتم : آيا درباره على ، فضيلتى شنيده اى؟
گفت : چهار ويژگى درباره او ديدم كه اگر يكى از آنها از آنِ من بود ، برايم از اين كه در دنيا چون عمر نوح عليه السلام داشته باشم ، دوست داشتنى تر بود.
پيامبر خدا ، ابو بكر را با سوره «برائت» به سوى مشركان قريش اعزام كرد و او يك شب و روز ، راه پيمود. آن گاه ، به على فرمود : «دنبال ابو بكر برو و آن را از او بگير و ابلاغ كن و ابو بكر را نزد من برگردان».
ابو بكر برگشت و گفت : اى پيامبر خدا! آيا درباره من چيزى نازل شده است؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نه ، مگر خوبى؛ جز آن كه از سوى من، جز من و يا مردى از من (يا فرمود : از كسانِ من) ابلاغ نمى كند».
سعد گفت : ما با پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بوديم كه شبى بين ما بانگ زدند : غير از خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله و خانواده على ، همه بايد از مسجد ، خارج شوند. [ سعد گفت : ]ما نعلين كشان ، خارج شديم.
صبح كه شد ، عبّاس به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا! عموها و يارانت را بيرون كردى و اين جوان را در مسجد ، ساكن كردى؟!
پيامبر خدا فرمود : «من نه فرمان به اخراج شما دادم و نه به اسكان اين جوان؛ بلكه خداوند به آن فرمان داده است».
سعد گفت : و سومى اين كه پيامبر خدا ، عمر و سعد را به خيبر فرستاد. سعد ، حمله كرد و عمر ، عقب نشينى كرد [ و كارى پيش نرفت]. پيامبر خدا فرمود : «پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند» (ضمن ستايش هاى بسيارى كه مى ترسم چيزهايى از آن را فراموش كرده باشم). [ پس ]على را خواست. گفتند : او چشمْ درد دارد. دست او را گرفتند و نزدش آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «چشمت را باز كن». على گفت : نمى توانم. پيامبر صلى الله عليه و آله از آب دهانش به چشم او زد و با انگشتش ماليد و پرچم را به او داد.
چهارم ، در روز غدير خم ، پيامبر خدا به پا ايستاد و ابلاغ كرد و آن گاه سه بار فرمود : «اى مردم! آيا من نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم؟».
گفتند : آرى.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى على! نزديك بيا» و آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، دست على را بلند كرد و دست خود را بلند كرد ، به گونه اى كه سفيدى زير دو بغلش را ديدم و سه بار فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست».
پنجمين فضيلت او اين كه پيامبر خدا ، سوار بر شتر سرخ مويش به قصد جنگ، خارج شد و على را بر جا گذاشت. قريش ، اين را دليل بر ناشايستگىِ على شمردند و گفتند : او از اين جهت به جا گذاشته شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضور او را بارِ گران مى دانست و از همراهى اش ناخشنود بود.
اين خبر به على رسيد. نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و ركاب شتر را گرفت و گفت : قريش مى پندارند كه چون تو مرا بار گران مى دانستى و از همراهى من ناخشنود بودى ، مرا به جا گذاشتى ، و گريست.
پيامبر صلى الله عليه و آله بين مردم، بانگ زد و همه جمع شدند و آن گاه فرمود : «اى مردم! هر كدام از شما يارى صميمى داريد. آيا خشنود نيستى ـ اى پسر ابو طالب ـ كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟». على گفت : از خدا و پيامبر او خشنودم.