۳۸۵۹.الأمالى ، طوسىـ به نقل از موسى بن عبد اللّه اسدى ـ : وقتى مردم بصره شكست خوردند ، على بن ابى طالب ، دستور داد عايشه را در قصر ابو خلف، جاى دهند. وقتى در آن جاى گرفت ، عمّار بن ياسر به نزدش آمد و گفت : اى مادر! شمشير زدن فرزندانت براى دينشان را چگونه ديدى؟
عايشه گفت : اى عمّار! آيا چون پيروز شدى ، خود را برحق مىپندارى؟
گفت : من بيشتر از اين [كه ربطى به پيروزىام داشته باشد] ، خود را بر حق مىدانم . سوگند به خدا، اگر ما را با شمشير مىزديد ، به گونهاى كه ما را به نخلستانهاى منطقه هَجَر مىرانديد ، باز هم مىدانستيم كه ما بر حقّيم و شما بر باطليد.
عايشه به وى گفت : چنين توهّم كردهاى؟ اى عمّار! از خدا بترس. تو كهنْسال شدهاى ، استخوانت فرسوده و عمرت پايان يافته است و به خاطر فرزند ابو طالب ، دينت را از دست دادى.
عمّار گفت : سوگند به خدا، من از بينِ ياران پيامبر خدا براى خودم انتخابى كردم و ديدم كه على ، از همه آنان نسبت به كتاب خداوند عز و جل پُرخوانتر است و نسبت به تأويل آن ، آگاهتر است و از همه آنان ، بيشتر حرمت آن را نگه مىدارد و به سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، آشناتر است؛ افزون بر خويشاوندى او با پيامبر خدا و زيادى گرفتارى و رنجش او در راه اسلام.
آنگاه ، عايشه ساكت شد.
6 / 20
عمر بن خطّاب
۳۸۶۰.تاريخ دمشقـ به نقل از عمر بن خطّاب ـ : خداوندا! هيچ گرفتارى و سختىاى نازل
مكن ، جز آن كه ابو الحسن ، كنار من باشد.