125
دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج7

8 / 2

هجوم ابن حَضْرَمى به بصره

۲۸۳۷.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابى نعامه ـ: چون محمّد بن ابى بكر در مصر كشته شد، ابن عبّاس، از بصره نزد على عليه السلام در كوفه رفت و زياد را به جاى خود تعيين كرد. ابن حضرمى نيز از سوى معاويه آمد و نزد بنى تميم منزل كرد. زياد، حضين بن منذر و مالك بن مسمع را احضار كرد و به آنان گفت: شما اى گروه بكر بن وائل! از ياران و افراد مورد اعتماد امير مؤمنان هستيد. ابن حضرمى جايى فرود آمده كه مى بينيد . كسانى هم به حمايتْ نزد او رفته اند. پس در مقابل هجوم او، با من به دفاع برخيزيد تا فرمان امير مؤمنان به من برسد.
حضين گفت: باشد. مالك ـ كه گرايش اموى داشت و در حادثه جمل، مروان به او پناهنده شده بود ـ گفت: اين كارى است كه مرا در آن شريكانى است . بايد مشورت كنم و آن گاه نظر دهم.
زياد، چون سرسنگينى مالك را ديد، ترسيد كه قبيله ربيعه دچار اختلاف شوند . پس در پى نافع فرستاد و از او نظر مشورتى خواست. نافع، او را به صبرة بن شيمان حدّانى راهنمايى كرد. زياد در پى او فرستاد و گفت: آيا به من و بيت المال مسلمانان پناه مى دهى؟ اين اموال و غنايم شماست، من هم امانتدار امير مؤمنانم!
گفت: باشد، به شرط اين كه آنها را پيش من آورى و در خانه من منزل كنى.
گفت: چنين مى كنم.
زياد، بيت المال را برداشت و بيرون شد تا به حدّان ۱ رسيد و در خانه صبرة بن شيمان فرود آمد و بيت المال و منبر را هم آورد و در مسجد حدّان قرار داد. همراه زياد، پنجاه نفر ديگر هم آمدند كه از جمله آنان «ابو اُبىّ حاضر» بود.
زياد ، نماز جمعه را در مسجد حدّان برگزار مى كرد و به مردم غذا مى داد.
زياد ، به جابر بن وَهْب راسبى گفت: اى ابو محمّد! فكر نمى كنم كه ابن حضرمى دست بردارد؛ بلكه به نظرم با شما خواهد جنگيد. نمى دانم نظر ياران تو چيست تا فرمانشان بدهم و ببينيم چه دارند.
زياد چون نماز خواند ، در مسجد نشست. مردم دور او جمع شدند. جابر گفت: اى گروه اَزْد! تميم مى پندارند كه آنان كسى هستند و هنگامه نبرد و سختى از شما صبورترند. به من خبر رسيده كه آنان مى خواهند نزد شما آمده، پناهنده شما را بگيرند و به زور از شهر بيرون ببرند. اگر چنين كنند، چه خواهيد كرد ، در حالى كه او و بيت المال مسلمانان را در پناه خويش گرفته ايد؟!
صبرة بن شيمان ـ كه حرمتى داشت ـ گفت: اگر اَحنف بيايد ، مى آيم . اگر حُتات بيايد ، مى آيم. اگر جوانان بيايند، ميان ما هم جوانان هستند!
زياد پيوسته مى گفت: مرا خنده گرفت و برخاستم. هرگز نقشه اى نكشيده ام كه نزديك باشد به رسوايى من بينجامد، جز آن روز كه خنده ام گرفت.
سپس زياد به على عليه السلام نوشت: ابن حضرمى از شام آمده و در خانه بنى تميم فرود آمده و به خونخواهى عثمانْ مردم را به جنگ فرا مى خوانَد. تميم و بيشتر مردم بصره نيز با او بيعت كرده اند و من كسى را ندارم كه به دفاع پردازم. خودم و بيت المال را در پناه صبرة بن شيمان قرار دادم و رفتم و در نزد آنان ماندم. پيروان عثمان در رفت و آمد با ابن حضرمى هستند.
على عليه السلام اَعْيَن بن ضُبيعه مجاشعى را فرستاد تا قوم خود را از اطراف ابن حضرمى پراكنده سازد. [ و به او دستور داد] : «بنگر كه چه خواهد كرد. اگر گروه ابن حضرمى پراكنده شد، اين همان چيزى است كه مى خواهى و اگر كارها به ستيزه جويى و نافرمانى كشيد ، پس به جهاد با آنان برخيز. اگر در ياران خود سرسنگينى و سستى ديدى و بيم آن داشتى كه به خواسته ات نرسى، با آنان مدارا كن و معطّلشان كن و چشم و گوشَت به آنان باشد، گويا سپاهيان خدا بر تو سايه افكن شده كه ستمگران را به قتل برسانى».
اَعيَن به نزد زياد آمد و نزد او منزل كرد . آن گاه نزد قبيله خود رفت و مردانى را گرد آورد و به سوى ابن حضرمى شتافت و آنان را فرا خواند. دشنامش دادند و به او بد گفتند. او از نزد ايشان به خانه خود برگشت. گروهى به خانه اش وارد شده ، او را كُشتند.
چون اَعيَن بن ضبيعه كشته شد، زياد تصميم به جنگ با آنان گرفت. بنى تميم [ نامه اى ] نزد قبيله ازد فرستادند كه: ما به پناهنده شما و هيچ يك از يارانش تعرّضى نكرديم . شما از پناهنده ما و جنگ با ما چه مى خواهيد؟
ازد، تمايل به جنگ نداشتند. پاسخ دادند: اگر متعرّض پناهنده ما شوند ، جلوگيرى مى كنيم و اگر از پناهنده ما دست بدارند، ما نيز دست از پناهنده آنان برخواهيم داشت. آنان هم دست از مقابله كشيدند.
زياد به على عليه السلام نوشت: اعين بن ضُبيعه آمد و كسانى را از خويشاوندان خود كه فرمانبردار او بودند ، گرد آورد . سپس آنان را با جدّيت و نيّت درست، براى مقابله با ابن حضرمى فراخواند و آنان را به اطاعت و دست كشيدن از اختلاف دعوت كرد. همه قومش همراهش شدند. اين آنان را هراسان ساخت. كسان بسيارى كه همراهشان بودند و نويد يارى مى دادند، از گرد ايشان پراكنده شدند و ميانشان اختلاف پديد آمد. سپس به نزد خانواده اش برگشت. بر او وارد شده و او را ترور كردند و كشته شد. خداوندْ اعين را رحمت كند! در آن هنگام من خواستم با آنان نبرد كنم ؛ امّا كسانى به اندازه كافى نداشتم كه عليه آنان نيرو بگيرم. دو طايفه نيز با هم نامه نگارى كردند و دست از هم كشيدند.
على عليه السلام چون نامه او را خواند، جارية بن قُدامه سعدى را فراخواند و او را همراه با پنجاه نفر از بنى تميم روانه ساخت. شريك بن اعور را نيز همراه او فرستاد. نيز گفته مى شود كه جارية بن قدامه را با پانصد نفر روانه ساخت. نامه اى نيز به زياد نوشت و فكر و كار او را تأييد كرد و فرمانش داد كه جارية بن قدامه را يارى كند و نظر مشورتى به او بدهد. جاريه به بصره آمد و نزد زياد رفت. زياد به او گفت: دست به كار شو؛ امّا مواظب باش كه آنچه بر سر رفيقت آمد ، بر سر تو نيايد، و به هيچ يك از اين مردم اعتماد مكن.
جاريه نزد قوم خودش رفت و نامه على عليه السلام را بر آنان خواند و وعده[ى پيروزى ]به آنان داد. گروه بسيارى پاسخ دادند. به سوى ابن حضرمى شتافت . او را در خانه سُنبيل محاصره كرد و خانه را بر سر او و همراهانش ـ كه هفتاد يا چهل نفر بودند ـ [ خراب كرد و] به آتش كشيد .
مردمْ پراكنده شدند و زياد به دارالحكومه بازگشت و نامه اى به على عليه السلام فرستاد ، به همراه ظبيان بن عماره ـ كه از كسانى بود كه با جاريه آمده بود ـ ... كه : جاريه نزد ما آمد و به سوى ابن حضرمى رفت و با وى جنگيد و او را به يكى از خانه هاى بنى تميم كشاند، همراه با تعدادى از مردان همراهش . پس از عذر آوردن و بيم دادن و دعوت به اطاعت ، چون به حق باز نگشتند، آتش بر آنان و خانه شان افروخت و آنان را سوزاند و خانه را بر سرشان خراب كرد. دور باد آن كه طغيان و تجاوز كند!

1.نام تيره اى از قبيله اَزْد كه در بصره نشيمن داشتند. (م)


دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج7
124

8 / 2

هُجومُ ابنُ الحَضرَمِيِّ عَلَى البَصرَةِ

۲۸۳۷.تاريخ الطبري عن أبي نعامة :لَمّا قُتِلَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بكرٍ بِمِصرَ ، خَرَجَ ابنُ عَبّاسٍ مِنَ البَصرَةِ إلى عَلِيٍّ بِالكوفَةِ وَاستَخلَفَ زِيادا ، وقَدِمَ ابنُ الحَضرَمِيِّ مِن قِبَلِ مُعاوِيَةَ فَنَزَلَ في بَني تَميمٍ ، فَأَرسَلَ زِيادٌ إلى حَضينِ بِن المُنذِرِ ومالِكِ بنِ مِسمَعٍ فَقالَ : أنتُم يا مَعشَرَ بَكرِ بنِ وائِلٍ مِن أنصارِ أميرِ المُؤمِنينَ وثِقاتِهِ ، وقَد نَزَلَ ابنُ الحَضرَمِيِّ حَيثُ تَرَونَ وأتاهُ مَن أتاهُ ، فَامنَعوني حَتّى يَأتِيَني رَأيُ أميرِ المُؤمِنينَ .
فَقالَ حَضينٌ : نَعَم . وقالَ مالِكٌ : ـ وكانَ رَأيُهُ مائِلاً إلى بَني اُمَيَّةَ وكانَ مَروانُ لَجَأَ إلَيهِ يَومَ الجَمَلِ ـ هذا أمرٌ لي فيهِ شُرَكاءُ أستَشيرُ وأنظِرُ .
فَلَمّا رَأى زِيادٌ تَثاقُلَ مالِكٍ خافَ أن تَختَلِفَ رَبيعَةُ ، فَأَرسَلَ إلى نافِعٍ أن أشِر عَلَيَّ فَأَشارَ عَلَيهِ نافِعٌ بِصَبرَةَ بنِ شَيمانَ الحُدّانِيِّ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ زِيادٌ فَقالَ : أ لا تُجيرُني وبَيتَ مالِ المُسلِمينَ فَإِنَّهُ فَيؤُكُم وأنَا أمينُ أميرِ المُؤمِنينَ ؟
قالَ : بَلى إن حَمَلتَهُ إلَيَّ ونَزَلتَ داري .
قال : فَإِنّي حامِلُهُ ، فَحَمَلَهُ وخَرَجَ زِيادٌ حَتّى أتَى الحُدّاَن ونَزَلَ في دارِ صَبرَةَ بنِ شَيمانَ ، وحَوَّلَ بَيتَ المالِ وَالمِنبَرَ فَوَضَعَهُ في مَسجِدِ الحُدّانِ ، وتَحَوَّلَ مَعَ زِيادٍ خَمسونَ رَجُلاً مِنهُم أبو أبي حاضِرٍ .
وكانَ زِيادٌ يُصَلِّي الجُمعَةَ في مَسجِدِ الحُدّانِ ويُطعِمُ الطَّعامَ .
فَقالَ زِيادٌ لِجابِرِ بنِ وَهَبٍ الراسِبِيِّ : يا أبا مُحَمَّدٍ إنّي لا أرَى ابنَ الحَضرَمِيِّ يَكُفُّ ، ولا أراهُ إلّا سَيُقاتِلُكُم ، ولا أدري ما عِندَ أصحابِكَ فآمُرَهُم وانظُرَ ما عِندَهُم ، فَلَمّا صَلّى زِيادٌ جَلَسَ فِي المَسجِدِ ، وَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ فَقالَ جابِرٌ : يا مَعشَرَ الأَزدِ ، تَميمٌ تَزعُمُ أنَّهُم هُمُ النّاسُ وأنَّهُم أصبَرُ مِنكُم عِندَ البَأسِ ، وقَد بَلَغَني أنَّهُم يُريدونَ أن يَسيروا إلَيكُم حَتّى يَأخُذوا جارَكُم ويُخرِجوهُ مِنَ المِصرِ قَسراً ، فَكَيفَ أنتُم إذا فَعَلوا ذلِكَ وقَد أجَرتُموهُ وبَيتَ مالِ المُسلِمينَ ؟ !
فَقالَ صَبرَةُ بنُ شَيمانَ ، وكانَ مُفَخَّماً : إن جاءَ الأَحنَفُ جِئتُ ، وإن جاءَ الحُتاتُ جِئتُ ، وإن جاءَ شُبّانٌ فَفينا شُبّانٌ .
فَكانَ زِيادٌ يَقولُ : إنَّنِي استَضحَكتُ ونَهَضتُ ، وما كِدتُ مَكيدَةً قَطُّ كُنتُ إلَى الفَضيحَةِ بِها أقرَبَ مِنّي لِلفَضيحَةِ يَومَئِذٍ لِما غَلَبَني مِنَ الضِّحكِ .
قالَ : ثُمَّ كَتَبَ زِيادٌ إلى عَلِيٍّ : إنَّ ابنَ الحَضرَمِيِّ أقبَلَ مِنَ الشّامِ فَنَزَلَ في دارِ بَني تَميمٍ ، ونَعى عُثمانَ ودَعا إلَى الحَربِ وبايَعَتهُ تَميمٌ وجُلُّ أهلِ البَصرَةِ ، ولَم يَبقَ مَعي مَن أمتَنِعُ بِهِ ، فَاستَجَرتُ لِنَفسي ولِبَيتِ المالِ صَبرَةَ بنَ شَيمانَ ، وتَحَوَّلتُ فَنَزَلتُ مَعَهُم ، فَشيعَةُ عُثمانَ يَختَلِفونَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ .
فَوَجِّه عَلَيَّ أعيَنَ بنَ ضُبَيعَةَ المُجاشِعِيَّ لِيُفَرِّقَ قَومَهُ عَنِ ابنِ الحَضرَمِيِّ ، فَانظُر ما يَكونُ مِنهُ ، فَإِن فَرَّقَ جَمعَ ابنِ الحَضرَمِيِّ فَذلِكَ ما تُريدُ ، وإن تَرَقَّت بِهِمُ الأُمورُ إلَى التَّمادي فِي العِصيانِ فَانهَض إلَيهِم فَجاهِدهُم ، فَإِن رَأَيتَ مِمَّن قِبَلَكَ تَثاقُلاً وخِفتَ أن لا تَبلُغَ ما تُريدَ ، فَدارِهِم وطاوِلهُم ثُمَّ تَسَمَّع وأبصِر ، فَكَأَنَّ جُنودَ اللّهِ قَد أظَلَّتكَ تَقتُلُ الظّالِمينَ .
فَقَدِمَ أعيَنُ فَأَتى زِياداً فَنَزَلَ عِندَهُ ، ثُمَّ أتى قَومَهُ وجَمَعَ رِجالاً ونَهَضَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ ، فَدَعاهُم فَشَتَموهُ وناوَشوهُ فَانصَرَفَ عَنهُم ، ودَخَلَ عَلَيهِ قَومٌ فَقَتَلوهُ .
فَلَمّا قُتِلَ أعيَنُ بنُ ضُبَيعَةَ أرادَ زِيادٌ قِتالَهُم ، فَأَرسَلَت بَنو تَميمٍ إلَى الأَزدِ : إنّا لَم نُعَرِّض لِجارِكُم ولا لِأَحَدٍ مِن أصحابِهِ ، فَماذا تُريدونَ إلى جارِنا وحَربِنا ؟ فَكَرِهَتِ الأَزدُ القِتالَ وقالوا : إن عَرَّضوا لِجارِنا مَنَعناهُم ، وإن يَكُفّوا عَن جارِنا كَفُفنا عَن جارِهِم فَأَمسَكوا .
وكَتَبَ زِيادٌ إلى عَلِيٍّ : أنَّ أعيَنَ بنَ ضُبَيعَةَ قَدِمَ فَجَمَعَ مَن أطاعَهُ مِن عَشيرَتِهِ ، ثُمَّ نَهَضَ بِهِم بِجِدٍّ وصِدقِ نِيَّةٍ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ ، فَحَثَّهُم عَلَى الطّاعَةِ ودَعاهُم إلَى الكَفِّ وَالرُّجوعِ عَن شِقاقِهِم ، ووافَقَتهُم عامَّةُ قَومٍ فَهالَهُم ذلِكَ ، وتَصَدَّعَ عَنهُم كَثيرٌ مِمَّن كانَ مَعَهُم يُمنّيهِم نُصرَتَهُ،وكانَت بَينَهُم مُناوَشَةٌ ، ثُمَّ انصَرَفَ إلى أهلِهِ فَدَخَلوا عَلَيهِ فَاغتالوهُ فَاُصيبَ ، رَحِمَ اللّهُ أعيَنَ ، فَأَرَدتُ قِتالَهُم عِندَ ذلِكَ فَلَم يَخِفَّ معَي مَن أقوى بِهِ عَلَيهِم ، وتَراسَلَ الحَيّانَ فَأَمسَكَ بَعضَهُم عَن بَعضٍ .
فَلَمّا قَرَأَ عَلِيٌّ كِتابَهُ دَعا جارِيَةَ بنَ قُدامَةَ السَّعدِيَّ فَوَجَّهَهُ في خَمسينَ رَجُلاً مِن بَني تَميمٍ ، وبَعَثَ مَعَهُ شَريكَ بنَ الأَعوَرِ ويُقالُ : بَعَثَ جارِيَةَ في خَمسِمِئةِ رَجُلٍ ، وكَتَبَ إلى زِيادٍ كِتاباً يُصَوِّبُ رَأيَهُ فيما صَنَعَ وأمَرَهَ بِمَعونَةِ جارِيَةَ بنِ قُدامَةَ وَالإِشارَةِ عَلَيهِ ، فَقَدِمَ جارِيَةُ البَصرَةَ ، فَأَتى زِياداً فَقالَ لَهُ : اِحتَفِز وَاحذَر أن يُصيبَكَ ما أصابَ صاحِبَكَ ، ولا تَثِقَنَّ بِأَحَدٍ مِنَ القَومِ .
فَسارَ جارِيَةُ إلى قَومِهِ فَقَرَأَ عَلَيهِم كِتابَ عَلِيٍّ ووَعَدَهُم ، فَأَجابَهُ أكثَرُهُم ، فَسارَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ فَحَصَرَهُ في دارِ سِنبيلٍ ثُمَّ أحرَقَ عَلَيهِ الدّارَ وعَلى مَن مَعَهُ ، وكانَ مَعَهُ سَبعونَ رَجُلاً ـ ويُقالُ أربَعونَ ـ وتَفَرَّقَ النّاسُ ورَجَعَ زِيادٌ إلى دارِ الإِمارَةِ ، وكَتَبَ إلى عَلِيٍّ مَعَ ظَبيانَ بنِ عُمارَةَ وكانَ مِمَّن قَدِمَ مَعَ جارِيَةَ ... وأنَّ جارِيَةَ قَدِمَ عَلَينا فَسارَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ فَقَتَلَهُ حَتَّى اضطَرَّهُ إلى دارٍ مِن دورِ بَني تَميمٍ في عِدَّةِ رِجالٍ مِن أصحابِهِ بَعدَ الإِعذارِ وَالإِنذارِ وَالدُّعاءِ إلَى الطّاعَةِ ، فَلَم يُنيبوا ولَم يَرجِعوا ، فَأَضرَمَ عَلَيهِمُ الدّارَ فَأَحرَقَهُم فيها وهَدَمَت عَلَيهِم ، فَبُعداً لِمَن طَغى وعَصى . ۱

1.تاريخ الطبري : ج ۵ ص ۱۱۰ ، الكامل في التاريخ : ج ۲ ص ۴۱۵ نحوه وراجع الغارات : ج ۲ ص ۳۷۳ ـ ۴۱۲ .

  • نام منبع :
    دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج7
    سایر پدیدآورندگان :
    همکار: طباطبايي، محمدكاظم؛ طباطبايي نژاد، محمود؛ مترجم: محدثی، جواد؛ سلطانی، محمدعلی
    تعداد جلد :
    14
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1386
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 73180
صفحه از 580
پرینت  ارسال به