۲۸۵۹.تاريخ اليعقوبى:معاويه، بُسْر بن ابى اَرطات را ـ بسر بن ارطات عامرى از بنى عامر هم گفته اند ـ با سه هزار نفر فرستاد و به او گفت: برو تا به مدينه بگذرى. اهل مدينه را آواره كن، به هر كه گذشتى او را بهراسان و به هر كس رسيدى كه مالى داشت و در اطاعت ما نبود، غارتش كن. به مردم مدينه چنين وانمود كن كه قصد جانشان را كرده اى و هيچ برائت و عذرى نزد تو ندارند. پيش برو تا به مكّه برسى. در مكّه متعرّض كسى نشو . مردم بين مكّه و مدينه را به وحشت بينداز و آنان را آواره و پراكنده ساز . سپس پيش برو تا به صنعا برسى، كه آن جا پيروانى داريم و نامه آنان به من رسيده است.
بُسر خارج شد. به هيچ قبيله اى از قبايل عرب نمى گذشت ، مگر آن كه طبق دستور معاويه با آنان رفتار مى كرد تا آن كه به مدينه رسيد. فرماندار مدينه ابو ايّوب انصارى بود كه از مدينه گريخت.
بُسر وارد شد و به منبر رفت و سپس گفت: اى مردم مدينه! مَثل بدى براى شماست : «آبادى امن و مطمئنى كه رزق و روزى اش فراوان از هر سوى مى آمد، پس به نعمت هاى خدا ناسپاسى كردند، خدا هم به خاطر عملكردشان جامه گرسنگى و ترس بر آنان چشاند» . آگاه باشيد كه خداوند اين مَثل را بر شما وارد ساخته و شما را اهل آن قرار داده است . بدا به چهره هايتان! سپس پيوسته به آنان دشنام مى داد، تا فرود آمد.
جابر بن عبد اللّه انصارى نزد امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت: بيم آن داشتم كه كشته شوم . اين بيعت هم بيعت گم راهى است.
امّ سلمه گفت: پس بيعت كن . همانا تقيّه اصحاب كهف را وا داشت كه صليب [ برگردن] بياويزند و در جشن ها با مردمشان شركت كنند.
بُسر در مدينه خانه هايى را ويران كرد . سپس رفت تا به مكّه رسيد، و باز هم رفت تا وارد يمن شد. فرماندار على عليه السلام در يمن عبيد اللّه بن عبّاس بود.
خبر به على عليه السلام رسيد. به سخنرانى ايستاد و فرمود: «اى مردم! اوّلين كاهش شما، رفتن خردمندان و صاحبان فكر از ميان شما بود؛ آنان كه سخن مى گفتند و راست مى گفتند؛ مى گفتند و عمل مى كردند. من شما را در رفت و برگشت و نهان و آشكار و شب و روز دعوت كردم، و دعوت من جز بر فرارتان نمى افزايد. نه موعظه سودتان مى بخشد و نه دعوت به هدايت و حكمت.
به خدا سوگند ، من مى دانم كه چه چيزى شما را اصلاح مى كند؛ ولى در اين كارْ تباه شدن من است. اندكى مهلتم دهيد، به خدا سوگند ، كسى به سراغ شما مى آيد كه اندوهگينتان مى سازد، شما را شكنجه مى دهد، خدا هم او را به سبب شما عذاب مى كند. از ذلّت اسلام و تباهى دين همين است كه پسر ابو سفيان، اراذل و اوباش و اشرار را فرا مى خوانَد، جوابش مى دهند ، و من شما را فرا مى خوانم و شما صلاح نمى يابيد و مى گريزيد. اين بُسر است كه به يمن آمده است. پيش از آن نيز به مكّه و مدينه رفته است».
جـارية بن قدامه سعدى بـرخاست و گفت: اى امير مؤمنان! خدا ما را از قُرب تو محروم نكند و دورى تو را نشانمان ندهد! تربيت تو تربيت خوبى است . به خدا سوگند ، تو پيشواى خوبى هستى. من براى نبرد با اين قوم آماده ام . مرا به سويشان اعزام كن.
حضرت فرمود: «مهيّا شو . تا آن جا كه مى دانم ، تو در سختى و آسايش، دلير مردى و خجسته و نيك سرشتى».
سپس وهب بن مسعود خَثعمى برخاست و گفت: من [مردم را] فرا مى خوانم ، اى امير مؤمنان!
فرمود: «فرا خوان . خداوند بر تو خجستگى دهد!».
جاريه با دو هزار نفر و وهب بن مسعود هم با دو هزار نفر بيرون شدند. على عليه السلام آنان را فرمان داد كه در پى بُسر باشند، هر جا كه باشد، تا به او برسند. وقتى به هم رسيدند، جاريه فرمانده همه است. جاريه از بصره خارج شد و وهب از كوفه، تا در سرزمين حجاز به هم برخوردند.
بُسر از طائف گذشت تا وارد يمن شد. عبيد اللّه بن عبّاس از يمن گريخته بود و عبد اللّه بن عبد المدانِ حارثى را به جاى خود گذاشته بود. بُسر آمد و او و پسرش مالك بن عبد اللّه را كشت. عبيد اللّه بن عبّاس دو پسرش عبد الرحمان و قُثَم را نزد جويريه دختر قارظ كنانى ـ كه مادر آن دو بود ـ گذاشته بود و مردى از كنانه را هم به جاى خود گذاشته بود.
چون بُسر به نزد آن زن رسيد، دو پسر عبيد اللّه را طلبيد تا آنان را بكشد. آن مردِ كنانى شمشيرش را كشيد و گفت: به خدا سوگند ، در دفاع از اين دو كشته مى شوم، تا عذرى نزد خدا و مردم داشته باشم. با شمشيرش به زد و خورد پرداخت تا كشته شد. زنانى از بنى كنانه بيرون آمدند و گفتند: اى بُسر! مردان اند كه مى جنگند، بچه ها چه كرده اند؟ به خدا سوگند ، [ در ]جاهليّت هم كودكان را نمى كشتند . به خدا حكومتى كه جز با كشتن كودكان و بى رحمى استوار نشود، بد حكومتى است.
بُسر گفت: به خدا سوگند ، تصميم داشتم شما زنان را نيز از دم تيغ بگذرانم. آن دو كودك را پيش كشيد و سرشان را بُريد ... .
سپس بُسر مردم نجران را گرد آورد و گفت: اى برادران مسيحى! به آن كه جز او معبودى نيست ، سوگند ، اگر از شما گزارش ناخوشايندى دريافت كنم ، كشته هايتان را افزون خواهم ساخت. سپس به سوى جيشان ـ كه پيروان على عليه السلام بودند ـ شتافت و با آنان جنگيد و تار و مارشان كرد و قتل عامشان كرد . آن گاه به صنعا بازگشت.
جارية بن قدامه سعدى به راه افتاد تا به نجران رسيد و بُسر را طلبيد. بُسر از او به جاهاى ديگر گريخت و براى مقابله با او نَايستاد و از ياران او گروهى را كشت و با كشتن و اسير گرفتن در پى آنان افتاد، تا به مكّه رسيد. بُسر گذشت تا وارد حجاز شد و به چيزى توجّه نمى كرد.
جارية بن قدامه از مردم مكّه بيعت گرفت. گفتند: على عليه السلام كشته شده است، با چه كسى بيعت كنيم؟ گفت: با هركس كه ياران على عليه السلام پس از او با وى بيعت كردند. امّا آنان بيعت نمى كردند.
گفت: به خدا سوگند ، بايد بيعت كنيد، هرچند با نشيمنگاه هايتان! پس بيعت كردند و وارد مدينه شد، در حالى كه با ابو هريره سازش كرده بودند كه با آنان نماز بخواند. ابو هريره از او گريخت.
جاريه گفت: اى مردم مدينه! با حسن بن على عليهماالسلام بيعت كنيد. آنان هم بيعت كردند. سپس به قصد كوفه خارج شد. مردم مدينه ابو هريره را بازگرداندند... .
ابو الكنود گفته است: جاريه در پى بُسر مى رفت و به هيچ شهرى و به هيچ چيز توجّهى نمى كرد، تا آن كه به يمن و نجران رسيد و بسيارى را كشت و بُسر از وى گريخت. نيز بسيارى از جاها را آتش زد. از اين رو «آتش افروز» ناميده شد.