۲۸۶۴.الغاراتـ به نقل از ابو ودّاك شاذى ـ: زرارة بن قيس شاذى آمد و خروج بُسر به همراه عده اى را به على عليه السلام خبر داد. حضرت بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
امّا بعد؛ اى مردم! نخستين جدايى و آغاز كاهش شما، رفتن خردمندان و فرزانگان شماست؛ آنان كه چون سخن به آنان گفته مى شد ، تصديق مى كردند ؟ مى گفتند و عدالت داشتند؛ فرا خوانده مى شدند و اجابت مى كردند. به خدا سوگند، من شما را در آغاز و پايان و آشكار و نهان و شب و روز و صبح و عصر فرا خواندم، و دعوتم جز بر فرار و رويگردانى شما نيفزود. آيا پند و دعوت به هدايت و حكمت، سودتان نمى بخشد؟
من به آنچه شما را اصلاح مى كند و كجى تان را استوار مى سازد ، دانايم ؛ ولى به خدا سوگند ، شما را به بهاى تباه ساختن خودم اصلاح نمى كنم! ولى اندكى مهلتم دهيد. به خدا سوگند ، كسى بر شما مسلّط خواهد شد كه محرومتان ساخته، عذابتان مى كند و خدا هم او را عقوبت مى كند، آن گونه كه او شما را شكنجه مى دهد.
از ذلّت مسلمانان و تباهى دين است كه پسر ابو سفيان، فرومايگان و اشرار را فرا مى خوانَد و پاسخ مى شنود؛ولى من شما شايستگان و نيكان را دعوت مى كنم، طفره مى رويد و امروز و فردا مى كنيد! اين، كار تقوا پيشگان نيست.بُسر بن ارطات روى به حجاز آورده است. و مگر بُسر كيست؟ خدا لعنتش كند! گروهى از شما به سويش بشتابيد تا او را از غارتش بازگردانيد. او با ششصد نفر يا بيشتر تاخته است».
مردم مدّتى سرافكنده ، ساكت ماندند و چيزى نگفتند.
فرمود: «شما را چه مى شود؟ لال شده ايد كه حرف نمى زنيد؟» .
حارث بن حصيره از مسافر بن عفيف نقل كرده است كه ابو برده اَزْدى برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! اگر حركت كنى با تو كوچ مى كنيم.
[ خطاب به جمع] فرمود: «خداوندا! شما را چه مى شود؟ زبانتان به گفتارِ راست استوار مباد! آيا در چنين موقعيّتى سزاوار است كه من برون آيم؟ در اين وضعيّت، مردى از شجاعان و تك سواران شما كه قبولش داريد ، بايد به مقابله برآيد. سزاوار نيست كه من سپاه و شهر و بيت المال و كار جمع آورى خراج و داورى ميان مسلمانان و بازرسى حقوق مردم را رها كنم و همراه گُردانى در پى گُردانى ديگر، در دشت ها و كوهستان ها بيرون آيم.
به خدا سوگند، اين انديشه بدى است. به خدا سوگند ، اگر اميد شهادت در نبرد با آنان نداشتم ـ كه اميد دارم كه نصيبم شود ـ اسبم را نزديك آورده، پا در ركاب نهاده ، از شما جدا مى شدم و هرگز ـ تا زمين در چرخش است ـ جوياى شما نمى شدم. به خدا سوگند، آسايش جسم و جان در دورى از شماست».
جارية بن قُدامه سعدى برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! خداوند، ما را بى تو قرار ندهد و به هجرانت مبتلايمان نسازد! من آماده نبرد با آنانم . مرا به سوى آنان اعزام كن.
فرمود: «آماده شو . از وقتى كه ياد دارم، تو خجسته سرشت بوده اى!».
وَهْب بن مسعود خَثْعَمى برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! من مردم را به سوى آنان فرا مى خوانم.
فرمود: «فراخوان . خداوند تو را بركت دهد!». و فرود آمد.