۲۹۱۴.الإرشادـ به نقل از معلّى بن زياد ـ: عبد الرحمان بن ملجم ملعون به نزد امير مؤمنان آمد و از او مى خواست كه مَركب برايش مهيّا سازد و گفت: اى امير مؤمنان! مرا سواره ساز. امير مؤمنان به او نگاه كرد و سپس فرمود: «تو عبد الرحمان بن ملجم مرادى هستى؟». گفت: آرى.
فرمود: «تو عبد الرحمان بن ملجم مرادى هستى؟». گفت: آرى.
فرمود: «اى غزوان! او را بر اسب اشقر (سرخ مايل به زرد) سوار كن». او اسب سرخ رنگى آورد كه ابن ملجم مرادى بر آن سوار شد و عنان آن را گرفت. چون برگشت كه برود، على عليه السلام [ با تمثّل به شعر شاعر عرب ]فرمود:
«من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد
براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور!».
چون ماجراى او اتّفاق افتاد و بر امير مؤمنان ضربت زد، در حالى كه از مسجد بيرون رفته بود، دستگير شد. او را نزد امير مؤمنان آوردند. حضرت فرمود: «به خدا سوگند، با آن كه مى دانستم تو قاتل منى ؛ ولى به تو خوبى مى كردم. با تو آن گونه رفتار مى كردم تا نزد خدا عليه تو حجّت داشته باشم».
۲۹۱۵.الطبقات الكبرىـ به نقل از محمّد بن سيرين ـ: على بن ابى طالب عليه السلام به
مرادى فرمود:
«من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد
براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور!».
۲۹۱۶.الإرشادـ به نقل از اصبغ بن نباته ـ: ابن ملجم به نزد امير مؤمنان آمد و
جزو بيعت كنندگان با وى بيعت كرد . سپس برگشت كه برود. امير مؤمنان صدايش كرد و از او پيمان مؤكّد گرفت كه نيرنگ نزند و پيمان نشكند. او هم قول داد.
روى كرد كه برود. بار دوم امير مؤمنان ، او را صدا كرد و از او عهد و پيمان محكم گرفت كه نيرنگ نزند و پيمان نشكند. او هم قول داد. خواست برود . براى سومين بار امير مؤمنان او را خواست و از او پيمان گرفت كه نيرنگ نزند و پيمان نشكند. ابن ملجم گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، نديدم كه با كسى جز من اين گونه رفتار كنى. امير مؤمنان [ با تمثّل به شعر شاعر] فرمود :
«من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد
براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور!
برو ، اى ابن ملجم! به خدا سوگند ، فكر نمى كنم كه به آنچه گفتى وفا كنى!».