۲۹۲۴.مسند أبى يعلىـ به نقل از ابو صالح ـ: از على عليه السلام شنيدم كه فرمود: «پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم و از رنج و عداوتى كه از امّتش ديده بودم ، به او شكايت كردم و گريستم. به من فرمود: اى على! گريه نكن و بنگر . نگريستم . دو مرد را ديدم كه آه و نَفَس عميق مى كشند و صخره ها و سنگ هاى خارا را ديدم كه بر سرشان مى زنند تا آن كه آن را مى شكافد و زخمى مى كند و سپس به حالت اوّل برمى گردد».
ابو صالح گويد: صبح مثل هر روز به قصد خانه على عليه السلام بيرون آمدم . به بازار خرّازان كه رسيدم، مردم را ديدم كه مى گفتند: امير مؤمنان ، كشته شد.
۲۹۲۵.الإرشادـ به نقل از حسن بصرى ـ: آن شب كه امير مؤمنان در سحرگاهش كشته شد، على عليه السلام بيدار بود و طبق عادتش براى نماز شب به مسجد نرفت. دخترش ام كلثوم ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ گفت: چه چيزى خواب را از شما ربوده است؟ فرمود: «صبح كه شود ، من كشته مى شوم».
ابن نباح نزد حضرت آمد و او را براى نماز خبر داد. حضرت اندكى رفت و دوباره برگشت. دخترش ام كلثوم گفت: به جعده بگو با مردم نماز بخواند. فرمود: «باشد . به جعده بگوييد نماز بخواند». سپس فرمود: «از اجل نمى توان گريخت» . پس به سوى مسجد بيرون شد.
۲۹۲۶.الإرشاد:نقل شده كه على عليه السلام آن شب بيدار بود. زياد بيرون مى آمد و به آسمان نگاه مى كرد و مى گفت: «به خدا نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند . اين همان شبى است كه به آن وعده ام داده اند» . سپس به رخت خواب برمى گشت. چون سپيده زد، كمربندش را بست و بيرون شد، در حالى كه مى گفت:
«كمربندت را براى مرگ محكم ببند
كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد .
و از مرگ نترس و بى تابى مكن
آن گاه كه بر تو وارد شود».
چون به حياط خانه بيرون شد، مرغابيانْ جلوى او آمدند و به روى او بانگ برآوردند. آنها را دور مى كردند. حضرت فرمود: «مرانيدشان كه نوحه گرند!» . سپس بيرون رفت و ضربت خورد.