۲۹۲۹.مروج الذهب:على عليه السلام اين دو [ بيت] را بسيار بر زبان مى آورد:
«كمربندت را براى مرگْ محكم ببند
كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد .
و از مرگ نترس و بى تابى مكن
آن گاه كه بر تو وارد شود».
اين دو بيت از آن حضرت، هنگام شهادت هم شنيده شد. او به سوى مسجد بيرون شد. گشودن درِ خانه ، بر او دشوار گشت . درِ خانه از شاخه هاى خرما بود. آن را از جا كَند و كنارى گذاشت. كمربندش باز شد. آن را محكم بست، در حالى كه آن دو بيت پيشين را مى خواند.
۲۹۳۰.الفتوح:على عليه السلام درِ خانه را باز كرد تا بيرون شود . در به شالِ كمرش گير كرد . آن را باز كرد و مى گفت:
«كمربندت را براى مرگْ محكم ببند
كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد.
و از مرگ نترس و بى تابى مكن
آن گاه كه بر تو فرود آيد.
اقوامى را مى شناسم
هرچند افراد عادى و ناتوان بودند
كه به سوى خير شتابان بودند
و بدى را وا مى گذاشتند» .
۲۹۳۱.بحار الأنوارـ به نقل از اُمّ كلثوم دختر على عليه السلام ـ: چون شب نوزدهم ماه رمضان شد ، هنگام افطار او ، يك سينى كه دو قرص نان جو و ظرفى كه در آن شير و نمكِ ساييده بود ، پيش او نهادم . چون از نماز فارغ شد ، رو به افطار كرد . چون در آن به دقّت نگريست ، سرش را تكان داد و به شدّت گريست و فرمود : «دخترم! فكر نمى كردم كه دخترى به پدرش بدى كند ، آن طور كه تو به من بدى كردى!» .
گفتم : كدام بدى ، پدرم؟
فرمود : «دخترم ! دو نوع غذا در يك سينى جلوى پدرت مى گذارى؟ آيا مى خواهى فرداى قيامت ، توقّف من در برابر خدا طول بكشد؟ دوست دارم كه از برادرم و پسر عمويم پيامبر خدا پيروى كنم كه تا زنده بود ، هرگز دو غذا در يك سينى جلويش نگذاشتند .
دخترم ! هيچ كس نيست كه خوراك و نوشيدنى و پوشاكش خوب و دلپذير باشد ، مگر آن كه روز قيامت ، توقّفش در پيشگاه خدا بيشتر به درازا مى كشد . دخترم ! در حلال دنيا حساب است و در حرامش عِقاب ... . دخترم ! به خدا چيزى نمى خورم تا يكى از دو غذا را بردارى» .
چون برداشتم ، رو به غذا آورد و يك گِرده نان با نمكِ سوده خورد . سپس خداوند را حمد و ثنا گفت . سپس به نماز ايستاد و همچنان در ركوع و سجود و نيايش و ناليدن به درگاه خداى سبحان بود ، زياد داخل و خارج مى شد و به آسمان مى نگريست ، ناآرام بود و نالان ...
آن شب همواره در حال قيام و قعود و ركوع و سجود بود . دم به دم بيرون مى رفت ، نگاهش را به آسمان مى انداخت ، به ستارگان مى نگريست و مى گفت : «به خدا كه نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند . اين همان شبِ موعود است !». دوباره به عبادتگاه خويش برمى گشت و مى گفت : «خدايا! مرگ را بر من مبارك گردان» و بسيار «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و «لا حول ولا قوة إلّا باللّه العلى العظيم» مى گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و دودمانش درود مى فرستاد و زياد استغفار مى كرد .
چون ديدم كه ايشان بى تاب و نالان است و بسيار ذكر و استغفار مى گويد،آن شب همراه او خوابم نبرد. گفتم: پدر! شما را چه شده كه مى بينم امشب طعم خواب را نمى چشى؟
فرمود : «دخترم ! پدرت دلاوران را كشته و به صحنه هاى خطر وارد شده و هرگز نهراسيده است و هيچ شبى مثل امشب ، رعب و هراس در دلم نيفتاده است» . سپس گفت : «إنا للّه وإنا إليه راجعون!» .
گفتم : پدر ! چرا از اوّل امشب ، خبر از مرگ مى دهى؟
فرمود : «دخترم ! اجلْ نزديك شده و آرزو بريده است» .
اُمّ كلثوم گويد : گريستم .
فرمود : «دخترم! گريه مكن . اين سخن را جز به دليل عهد و سخنى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با من فرموده است ، نگفتم» .
سپس لَختى سر بر زانو نهاد و چُرت زد . چون چشم گشود ، گفت : «دخترم ! وقتى هنگام اذانْ نزديك شد ، خبرم كن» . دوباره به نماز و دعا و نيايش به درگاه خداى متعال پرداخت كه از اوّل شب ، همين حالت را داشت .
مراقب وقت اذان بودم . چون وقتش شد ، همراه ظرفى كه آب داشت ، نزد او آمدم . بيدارش كردم . وضو گرفت ، برخاست ، جامه اش را پوشيد ، در را گشود و به حياط خانه رفت . در خانه مرغابى هايى بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود . چون به حياط رفت ، مرغابى ها در پى او بال زنان و صيحه زنان بيرون شدند . پيش از آن شب ، صيحه نزده بودند . فرمود : «لا إله إلا اللّه ! ناله زنانى كه در پى آنها نوحه كنانى خواهند بود و در صبح فردا قضاى الهى آشكار مى شود» .
گفتم : پدر ! اين گونه فال بد مى زنى؟
فرمود : «دخترم ! هيچ يك از ما خاندانْ اهل فال بد زدن نيستيم و به ما نيز فال بد نمى زنند ؛ ليكن سخنى بود كه بر زبانم گذشت» .
سپس فرمود : «دخترم ! تو را به حقّى كه بر گردنت دارم ، اينها را آزاد كن . حيواناتِ زبان بسته اى را نگه داشته اى كه هرگاه گرسنه يا تشنه شوند ، نمى توانند حرف بزنند . يا به آب و غذايشان برس ، يا آزادشان كن تا از خس و خاشاك زمين بخورند» . ۱