۳۱۰۱.تاريخ دمشقـ به نقل از اَنَس ـ: عبّاس و شَيبه، متولّيان خانه خدا ، نشسته بودند و بر يكديگر فخر مى فروختند. عبّاس به وى گفت : من شريف تر از توام. من عموى پيامبر خدا و وصىّ پدرش و سقاى حاجيانم.
شيبه گفت : من از تو شريف ترم. من امين خدا بر خانه اش و نگاهبان آنم. آيا چنين نبود ، كه به تو اعتماد نكرده ، آن گونه كه به من اعتماد كرده است؟
آنان همچنان به مشاجره ادامه مى دادند تا اين كه على عليه السلام نزد آنان رسيد. عبّاس به وى گفت : پسر برادرم، لحظه اى درنگ كن ! على عليه السلام ايستاد.
عبّاس به وى گفت : شيبه بر من فخر مى فروشد و مى پندارد كه شرافتى برتر از من دارد.
على عليه السلام فرمود : «عمو جان ! تو به او چه گفتى؟» .
گفت : گفتم كه من عموى پيامبر خدا و وصىّ پدرش و ساقى حاجيانم. پس ، از تو برترم.
سپس به شيبه فرمود : «تو به او چه گفتى؟».
شيبه گفت : گفتم كه من از تو برترم. من امين خدا بر خانه اش و نگاهبان آنم. آيا چنين نيست كه به تو اعتماد نكرده ، آن گونه كه به من اعتماد كرده است؟
على عليه السلام فرمود : «مرا هم با خودتان در مباهات و افتخار شركت دهيد».
گفتند : باشد.
على عليه السلام فرمود : «من از هر دوى شما برترم. من از بين مردانِ اين امّت، اوّلين كسى هستم كه به انذار ايمان آورد، هجرت كرد و جهاد نمود».
هر سه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و در برابرش زانو زدند و هر كدام از آنان افتخار خود را به ايشان گفت.
پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى در جواب آنان نگفت و همه رفتند. بعد از چند روز، درباره آنان وحى نازل شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبال هر سه نفر فرستاد و آنها پيش وى آمدند و براى آنان اين آيه را خواند : «آيا سيراب ساختن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [ كار ]كسى پنداشتيد كه به خدا و روز واپسين ايمان آورده است؟ ...» (تا پايان ده آيه [دوم سوره]) .