۲۵۴۰.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابوجعفر ـ: على عليه السلام به [مردمِ] ربيعه و هَمْدان گفت: «شما زره و نيزه من هستيد». پس دوازده هزار نفر پيرامونش گرد آمدند و على عليه السلام با اَسترِ خويش پيشاپيش آنان در حركت شد . آن گاه وى حمله آورد و آنان نيز [ يك پارچه ]همچون يك مرد ، حمله كردند . پس همه صف هاى شاميان از هم گسيخت و ايشان ، جمله افراد روياروى خود را كشتند تا به معاويه رسيدند . 
 على عليه السلام مى گفت : 
«ايشان را ضربت مى زنم ، [ امّا ]معاويه را نمى بينم ؛
همان بزرگْ شكمى كه حدقه چشمش بيرون زده است» .
 سپس معاويه را ندا داد و گفت : «بر چه پايه ، مردم در ميان ما كشته شوند؟ پيش بيا تا تو را به داورى نزد خدا بَرَم . پس هر كس ديگرى را كُشت ، خلافت براى او راست گردد» . 
 عمرو به وى (معاويه) گفت : آن مرد ، با تو انصاف ورزيد . 
 معاويه گفت : «انصاف نورزيد! تو ، خود مى دانى كه هر كس به مبارزه او رفته ، كشته شده است . 
 عمرو به وى گفت : برازنده تو نيست ، مگر مبارزه با او! 
 معاويه گفت : در خلافتِ پس از من ، طمع كرده اى!
9 / 17
يادكردى از مبارزه جويى امام
  ۲۵۴۱.الأمالى ، صدوقـ به نقل از عَدّى بن اَرطات ـ: روزى معاويه به عمرو بن عاص گفت : اى ابو عبد اللّه ! كدام يك از ما زيرك تريم؟ 
 عمرو گفت : من در زودانديشى و تو در ديرانديشى . 
 معاويه گفت : به سود من وزيان خود ، حكم كردى ؛ با آن كه در زودانديشى نيز ، من از تو زيرك ترم . 
 عمروگفت : كجا بود زيركى ات آن گاه كه من قرآن ها را [ بر نيزه ]برافراشتم؟ 
 گفت : اى ابوعبد اللّه ! با همين كار ، بر من پيروز شدى . پس ، از تو چيزى نمى پرسم كه با من در آن راست بگويى (هر چه مى پرسم ، ناراست پاسخ مى دهى )! 
 گفت : به خدا سوگند ، ناراستى زشت است . هر آنچه مى خواهى ، بپرس ، كه با تو راست مى گويم . 
 گفت : آيا از روزى كه خيرخواه من شده اى ، در كارم نيرنگ ورزيده اى؟ 
 گفت : نه . 
 گفت : آرى . به خدا سوگند ، با من نيرنگ ورزيده اى ؛ البتّه نمى گويم در هر جاى ، بلكه در يك جاى . 
 گفت : كدام جاى؟ 
 گفت : آن روز كه على بن ابى طالب ، مرا به مبارزه فرا خوانْد ، من با تو راى زدم و گفتم : اى ابوعبد اللّه ! چه مى انديشى؟ تو گفتى : هماوردى گرامى است ؛ و مرا به مبارزه با او اشارت نمودى ، حال آن كه مى دانستى او كيست ، و من دانستم كه با من نيرنگ مى ورزى . 
 گفت : اى امير المؤمنين! مردى تو را به مبارزه با خويش فرا خوانْد كه بس شرافتمند و بلندپايه بود و تو در مبارزه با او ، به يكى از دو نيكى دست مى يافتى ؛ يا او را مى كشتى كه بدين سان ، كُشنده قاتلِ پهلوانان بودى و بر شرافت خويش مى افزودى و در حكمرانى بى رقيب مى شدى ؛ و يا زودتر به هم نشينى با شهيدان و صالحان مى پيوستى ، كه خوش هم نشينانى هستند ايشان! 
 معاويه گفت : اين ، از آن ، بدتر شد! به خدا سوگند ، هر آينه مى دانم كه اگر من او را مى كشتم ، در آتش مى شدم ؛ و اگر او مرا مى كشت نيز [ باز] در آتش مى شدم! 
 عمرو گفت : پس چرا به جنگ او برخاستى؟ 
 گفت : حكومتْ عقيم (بى خير و بى رَحْم) است . و هرگز كسى پس از تو ، اين سخن را از من نشنود .