۲۵۷۲.مروج الذهبـ در بيان ماجراى روز غرّش ـ: در آن روز كه آدينه بود ، اَشتر ، فرمانده جناح راست على عليه السلام ، در آستانه پيروزى قرار داشت كه سالخوردگانِ شامى ندا دادند : اى انبوهِ عرب ، خدا را ! خدا را ! حرمت ها و زنان و دختران را پاس داريد .
معاويه گفت : اى فرزند عاص! آنچه را پوشيده داشته اى ، آشكار كن ، كه هلاك شديم . حكومتِ مصر را هم در ياد داشته باش!
عمرو گفت : اى مردم! هر كه قرآن دارد ، بر نيزه بيفرازد .
در ميان سپاه ، فراوان قرآن بر افراشته شد و فريادها به هوا برخاست . مى گفتند : كتاب خدا ميان ما و شما داور است . پس از شاميان ، چه كس پاسدار مرزهاى شام ، و پس از عراقيان ، چه كس نگاهبان مرزهاى ايشان خواهد بود؟ چه كسى به جهاد روميان و تُركان و كافران خواهد رفت؟
در سپاه معاويه ، نزديك به پانصد قرآن برافراشته شد .
در اين باب ، نجاشى بن حارث مى سرايد :
شاميان نيزه ها را رو به ما برافراشتند
كه بر سرشان كتاب خدا بود ؛ برترين خواندنى!
و ندا دادند على را : اى پسر عموى محمّد!
آيا پروا ندارى كه اين دو گروه بزرگِ [ مسلمانان ]هلاك شوند؟
چون بسيارى از عراقيان چنين ديدند ، گفتند : كتاب خدا را اجابت مى كنيم و به آن باز مى گرديم؛ و [ حقيقت آن بود كه ]ايشان ، دوستارِ سازش بودند . آن گاه ، به على عليه السلام گفته شد : معاويه ، حق را به تو عرضه داشت و تو را به كتاب خدا فرا خوانْد . پس دعوتش را بپذير! و سرسخت ترينِ ايشان [ بر اين سخن ]در آن روز ، اشعث بن قيس بود .