۲۵۹۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو مِخنَف ـ: اشعث بن قيس نزد على عليه السلام آمد و به وى گفت : چنان كه مى بينم ، افراد فقط به اين خرسند و شادمان اند كه دعوت سپاه معاويه براى داورى طبق قرآن را بپذيرند . پس اگر خواهى ، نزد معاويه رَوَم و خواست او را بپرسم و ببينم او چه مى خواهد .
[ على عليه السلام ] گفت : «اگر مى خواهى ، نزد او رو و سؤال كن» .
پس اشعث نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه! از چه رو ، اين قرآن ها را برافراشته ايد؟
گفت : از آن روى كه ما و شما به آنچه خداى عز و جل در كتابش امر فرموده ، باز گرديم . شما مردى را كه بر مى گزينيد ، از سوى خود فرا فرستيد و ما هم مردى را از خود فرا فرستيم . آن گاه ، از ايشان پيمان بگيريم كه به آنچه در كتاب خداست ، عمل كنند و از آن فراتر نروند ؛ سپس به هرچه حكم كردند ، تن دهيم .
اشعث بن قيس به او گفت : اين ، حقّ است . پس من نزد على مى روم و او را خبر مى دهم كه معاويه چه گفته است .
سپاهيان عراق گفتند : ما [ به حكميّت] خرسنديم و آن را مى پذيريم .
سپاهيان شام گفتند : ما عمرو بن عاص را برگزيده ايم .
اشعث و آنان كه بعدا در زمره خوارج درآمدند ، گفتند : ما به ابو موسى اشعرى خرسنديم .
على عليه السلام گفت : «شما در آغازِ اين كار ، از من سرپيچيديد . پس اكنون ديگر سر نپيچيد . رأى من آن نيست كه ابو موسى را برگزينم» .
اشعث و زيد بن حُصَين طائى و مسعر بن فَدَكى گفتند : ما جز به او رضايت نمى دهيم ، كه او ما را از جنگْ حذر داد و ما در آن فرو افتاديم .
على عليه السلام گفت : «مرا به وى اطمينانى نيست ، كه او از من جدا شد و مردم را از پيرامونم پراكنْد و سپس از من گريخت ، تا پس از چند ماه ، او را امان دادم . امّا اين ابن عبّاس ؛ كار را به وى وا مى گذاريم» .
گفتند : براى ما ، تو و ابن عبّاس تفاوتى نداريد . ما تنها كسى را مى پسنديم كه نسبتش با تو و معاويه يكسان باشد و به هيچ يك از شما نزديك تر از ديگرى نباشد .
سپس على عليه السلام گفت : «پس من اَشتر را بر مى گزينم» .
... اشعث گفت : آيا كسى جز اشتر در زمين، شعله[ ى جنگ] بر افروخت؟ ... و آيا ما جز به حكم اشتر بوده ايم؟
على عليه السلام گفت : «حكم او چيست؟» .
گفت : اين است كه برخى از ما برخى ديگر را با شمشير فرو كوبند ، تا آنچه تو و او مى خواهيد ، تحقّق يابد .
گفت : «شما جز به ابو موسى خرسند نيستيد؟» .
گفتند : آرى .
گفت : «پس آنچه مى خواهيد ، انجام دهيد!» .
كسى را نزد ابو موسى فرستادند كه از جنگ كناره گرفته ، در [ منطقه] عُرض سكونت گزيده بود . پس غلام وى آمد و گفت : همانا مردم ، صلح پيش گرفته اند .
گفت : سپاسْ خداى ، پروردگار جهان ها را !
گفت : تو را به داورى برگزيده اند .
گفت : إنّا للّه و انّا إليه راجعون!
ابو موسى روانه شد تا به اردوگاه درآمد . اشتر نيز روان گشت تا نزد على عليه السلام رسيد و گفت : مرا در كنار عمرو بن عاص بگمار ، كه سوگند به خدايى كه جز او معبودى نيست ، اگر چشمم به او افتد ، وى را خواهم كشت .
احنف [ بن قيس] درآمد و گفت : اى امير مؤمنان! تو با مردى بس هوشمند (عمرو بن عاص) رويارو شده اى ؛ همان كس كه از آغاز اسلام ، با خدا و پيامبرش جنگيده است . من اين مرد (ابو موسى اشعرى) را آزموده و نيك و بدش را ديده ام و او را بسيار كم بُرِش و كم ژرفا يافته ام . همانا براى اينان تنها كسى شايسته است كه چنان به ايشان نزديك شود كه گويى در چنگشان افتاده و چنان دور گردد كه گويى همانند ستاره اى از ايشان فاصله دارد . اگر نمى خواهى مرا به داورى برگزينى ، در رده دوم يا سوم قرارم ده ، كه او (عمرو بن عاص) هيچ گرهى بر نمى بندد ، مگر آن كه من بگشايم و هيچ گرهى را كه من برمى بندم ، برنمى گشايد ، جز آن كه گرهى استوارتر از آن برايت بربندم .
امّا افراد [ سپاه على عليه السلام ] تنها به ابو موسى و داورىِ [ او ]طبق قرآن ، رضايت دادند .