۲۶۷۱.شرح نهج البلاغةـ به نقل از عمر ، غلام غفره ـ: آن گاه كه على عليه السلام از صفّين به كوفه بازگشت ، خوارج بر پا شدند و گرد آمدند و به صحرايى در كوفه با نام «حروراء» روان شدند و ندا در دادند : داورى تنها از آنِ خداست ، گر چه مشركان نخواهند . هَلا كه على و معاويه ، ديگران را در حكم خدا شريك ساخته اند!
پس على عليه السلام ، عبداللّه بن عبّاس را به سوى آنان روان ساخت و او كار ايشان را بررسى كرد و با آنان سخن گفت و سپس نزد على عليه السلام بازگشت . على عليه السلام او را گفت : «چه ديدى؟»
ابن عبّاس گفت : به خدا سوگند ، نمى دانم آنان چيستند!
على عليه السلام به او گفت : «آيا ايشان را منافق يافتى؟» .
گفت : خداى را سوگند ، نشانِ منافقان در سيماى آنان پيدا نيست . ميان پيشانى هايشان اثر سجده نمايان است و قرآن را تأويل و تفسير مى كنند .
على عليه السلام گفت : «مادام كه خونى نريخته اند يا مالى غصب نكرده اند ، آنان را به حال خود گذاريد» . سپس به آنان پيغام فرستاد : «اين كار چيست كه بدان پرداخته ايد و در پى چه هستيد؟» .
گفتند : مى خواهيم كه ما و تو و همراهانمان در صِفّين ، سه شب بيرون شويم و از كار داوران (عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى) نزد خداوند توبه كنيم و سپس به سوى معاويه روان شويم و با او بجنگيم تا خداوند ، ميان ما و او داورى كند .
على عليه السلام گفت : «پس چرا آن گاه كه داوران را برگزيديم و از ايشان عهد ستانديم و به آنان اختيار داورى داديم ، چنين نگفتيد؟ چرا اين را آن لحظه نگفتيد؟» .
گفتند : در آن حال ، جنگ براى ما به درازا كشيده ، دشوارى ها شدّت گرفته ، شمارِ مجروحان بسيار شده ، و مَركَب و سلاح به پايان رسيده بود!
على عليه السلام به آنان گفت : «آيا زمانى كه دشوارى بر شما شدّت يافت ، پيمان بستيد و آن گاه كه آرام يافتيد ، گفتيد : پيمان مى شكنيم ؟ همانا پيامبر خدا به پيمان خود با مشركان وفادار بود ؛ شما از من مى خواهيد كه عهدم را بشكنم؟» .