3 / 4
حركت امام به سوى حَروراء و توبه گروهى از خوارج
۲۶۷۶.الفتوحـ پس از بيانِ بازگشت عبد اللّه بن عبّاس از حروراء و گزارش دادنِ وى به امام عليه السلام درباره آنچه ميان وى و خوارج گذشته است ـ: على عليه السلام همراه صد مرد از يارانش ، به سوى خوارج مَركَب راند تا در حروراء به ايشان رسيد . چون اين خبر به خوارج رسيد ، عبد اللّه بن كَوّاء ، همراه صد مرد از يارانش مَركَب راند تا مقابل على عليه السلام ايستاد .
على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء! سخن بسيار است . از ياران خويش جدا شو و نزد من آى تا با تو سخن بگويم» .
ابن كوّاء گفت : آيا از شمشير تو در امانم؟
على عليه السلام گفت : «آرى ؛ تو از شمشير من در امانى» .
ابن كوّاء با ده تن از يارانش حركت كرده ، به على عليه السلام نزديك شدند . ابن كوّاء خواست سخن را بياغازد ، كه مردى از ياران على عليه السلام بر او بانگ زد و گفت : خاموش باش تا آن كس كه در سخن گفتن سزاوارتر از توست ، به سخن پردازد.
پس ابن كوّاء سكوت ورزيد و على بن ابى طالب عليه السلام لب به كلام گشود . از نبردى سخن گفت كه ميان او و معاويه رخ داده بود و از روزى ياد كرد كه قرآن ها برافراشته شدند و اين كه چگونه بر آن دو داور ، اتّفاق كردند .
سپس على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء ، واى بر تو! آيا در آن روز كه قرآن ها برافراشته شدند ، به شما نگفتم كه چگونه شاميان ، قصد فريب دادن شما را دارند؟ آيا نگفتمتان كه سلاح[ هاى شما ]ايشان را گَزيده و از جنگ ، بيمناك گشته اند و مرا وا گذاريد تا كارشان را يكسره كنم ؛ امّا شما گفتيد : همانا اين قوم ، ما را به كتاب خداى عز و جل فرا خوانده اند . پس يا ايشان را اجابت كن و يا همراه تو نمى جنگيم و به ايشان تسليمت مى كنيم؟
آن گاه كه سخن شما را پذيرفتم و خواستم پسر عمويم ابن عبّاس را برگزينم تا از جانب من داور باشد ـ زيرا وى مردى است كه در پى بهره اى از اين دنيا نيست و هيچ كس در فريفتنش طمع نمى بندد ـ ، گروهى از شما از سخنم سر باز زديد و ابو موسى اشعرى را نزد من آورديد و گفتيد : ما به اين مرد خشنوديم . پس ، به اكراه ، سخنتان را پذيرفتم و اگر يارانى جز شما در آن هنگام داشتم ، اجابتتان نمى كردم . سپس در حضور شما بر داوران شرط كردم كه بر پايه آنچه در قرآن نازل شده ، از آغاز تا پايان ، و يا سنّتِ غير قابل اختلاف ، داورى كنند و اگر چنين نكرده باشند ، پذيرش رأيشان بر من واجب نيست . آيا چنين بود يا نبود؟» .
ابن كوّاء گفت : راست مى گويى ؛ يكسره چنين بود . پس چرا آن گاه كه دريافتى داوران به حق داورى نكرده اند و يكى ، ديگرى را فريفته ، به جنگ با آن قوم بازنگشتى؟
على عليه السلام گفت : «تا زمانى كه مهلت مقرّر ميان من و ايشان پايان پذيرد ، مرا راهى براى جنگ با ايشان نيست» .
ابن كوّاء گفت : آيا بر اين مطلب مصمّمى؟
گفت : «مگر چاره اى ديگر دارم؟ اى ابن كوّاء! بنگر كه اگر من يارانى داشته باشم ، از حقّم فرو مى نشينم؟» .
در اين هنگام ، ابن كوّاء بر شكم اسبش نواخت و همراه آن ده تن كه با وى بودند ، به سوى على عليه السلام روان شد . و بدين سان ، آنان از انديشه خوارج بازگشتند و با على عليه السلام به كوفه بازگشتند و ديگران پراكنده شدند ، در حالى كه مى گفتند : حكم، تنها از آنِ خداست ، و از كسى كه خدا را نافرمانى كرده ، نمى توان اطاعت كرد .