۲۷۰۷.كنز العمّالـ به نقل از ابوسليمان مرعش ـ: آن گاه كه على عليه السلام به نهروان رهسپار گشت ، من با وى همراه شدم . على عليه السلام گفت : «سوگند به آن كه دانه را شكافيد و جنبنده را آفريد ، ايشان [حتّى ]ده تن از شما را نمى كشند و از خودِشان [ هم ]ده تن باقى نمى مانند» .
چون مردم اين را شنيدند ، بر آنان هجوم بردند و هلاكشان كردند .
۲۷۰۸.الإرشادـ به نقل از جُنْدَب بن عبد اللّه اَزْدى ـ: من در جَمَل و صِفّين با على عليه السلام همراه بودم و در نبرد با كسانى كه وى با ايشان جنگيد ، ترديد نورزيدم . امّا وقتى در نهروان فرود آمديم،ترديد در من راه يافت و گفتم : قاريان و برگزيدگانِ خود را مى كشيم؟ اين ، كارى بس گران است!
پگاهان ، برون آمده ، با مَشكى آب در دست ، قدم زدم ، چندان كه از صف ها جدا شدم . پس نيزه ام را در زمين فرو كردم و سپرم را بر آن نهادم و [ سايبانى ساخته ]خود را از تابش آفتاب پوشاندم . نشسته بودم كه على امير مؤمنان ، نزد من آمد و مرا گفت : «اى برادر اَزدى! آيا آب براى طهارت دارى؟» .
گفتم : آرى .
سپس مَشك آب را به وى دادم . او چندان دور شد كه نديدمش . سپس در حالى كه وضو ساخته بود ، برگشت و در سايه سپر نشست . در اين حال ، سوارى پيش آمد كه در جستجوى او بود .
گفتم : اى امير مؤمنان! اين سوار تو را مى جويد .
گفت : «به وى اشاره كن!» .
او را اشاره كردم و آمد . گفت : اى امير مؤمنان! آن جماعت عبور كردند و از نهر برگذشتند .
گفت : «نه! عبور نكرده اند» .
گفت : چرا ؛ به خدا سوگند ، بر گذشتند .
گفت : «نه! چنين نكرده اند» .
گفت : همانا كه چنين است .
در اين حال ، ديگرى آمد و گفت : اى امير مؤمنان! آنان عبور كردند .
گفت : «نه! عبور نكرده اند» .
گفت : به خدا سوگند ، نزدت نيامدم ، مگر آن گاه كه پرچم ها و بارها[ يشان] را در آن سو ديدم .
گفت : «به خدا سوگند ، چنين نكرده اند ! همانا همين جا هلاكتگاه و جاى ريختن خون ايشان است» .
سپس برخاست و من [ هم] با وى برخاستم . با خود گفتم : سپاس ، از آنِ خدايى است كه مرا نسبت به اين مرد ، بينا ساخت و امر خويش را به من شناسانْد . وضع او از دو حال خارج نيست : يا مردى است دروغگو و بى باك ؛ و يا از پروردگار خويش ، دليلى روشن و از پيامبرش ، خبرى در اختيار دارد .
بار خدايا! من با تو پيمانى مى سپارم كه روز قيامت ، مرا از آن واخواست فرمايى : اگر آن جماعت [ از نهر ]عبور كرده باشند ، من نخستين كسى خواهم بود كه با وى بجنگم و نيزه را در چشم او فرو برم ؛ واگر عبور نكرده باشند ، به كارزار و جنگ برخيزم.
سپس به صف ها رسيديم و پرچم ها و بارها را ، چنان كه بود ، يافتيم . على عليه السلام پشت گردنم را گرفت و مرا [مقدارى] پيش رانْد . آن گاه گفت : «اى برادر اَزدى! آيا حقيقت برايت روشن شد؟» .
گفتم : آرى ، اى امير مؤمنان!
گفت : «پس اين تو و اين دشمنت!» .
پس يكى را كشتم و از پس آن ، ديگرى را . سپس با مردى ديگر در افتادم و به هم ضربه مى زديم ، پس هر دو فرو افتاديم . يارانم مرا با خود حمل كردند [ و باز پس كشيدند] . هنگامى به هوش آمدم كه جماعت از جنگ فارغ شده بودند .