۲۷۳۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه ـ: على عليه السلام در جستجوى ذو ثُدَيّه برآمد و همراهش ابو جبره سليمان بن ثُمامه حنفى و ريّان بن صبرة بن هوذه بودند . پس رَيّان بن صبرة بن هوذه ، او را در شكافى همراه با چهل يا پنجاه كشته يافت .
چون بيرون آورده شد ، على عليه السلام به بازويش نگريست و ديد كه گوشتى متراكم همانند پستان زن ، بر شانه اوست كه برآمدگى اى دارد و بر آن موهاى سياهى رُسته است، كه وقتى آن را مى كِشند ، كشيده مى شود و به درازاى دست ديگرش مى رسد و وقتى رها مى شود ، به طرف شانه اش بر مى گردد ، همانند پستان زن!
چون برون آورده شد ، على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! به خدا سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده . هَلا! به خدا سوگند ، اگر نبود كه دست از عمل مى كشيديد ، به شما خبر مى دادم كه خداوند بر زبان پيامبرش چه جارى فرمود درباره كسى كه با آنان ، بينشمندانه و با شناختِ حقّى كه بر آنيم ، بجنگد» .
۲۷۳۴.الكامل فى التّاريخ :گروهى روايت كرده اند كه على عليه السلام ، پيش از پيدايىِ خوارج ، با يارانش سخن مى گفت كه دسته اى از دين بيرون مى روند ، همانند بيرون شدن تير از هدف ؛ و نشانه آنان ، مردى است ناقصْ دست . و آنان اين سخن را بارها از او شنيده بودند .
پس چون نهروانيان شوريدند ، على عليه السلام همراه همان ياران به سوى ايشان روان گشت و كارش با آنان ، همان شد كه شد و آن گاه كه [ از كارشان] فراغت يافت ، به يارانش فرمان داد كه آن ناقصْ دست را بيابند . پس او را پى جُستند و برخى گفتند : «او را نمى يابيم!» و گروهى ديگر گفتند : «وى در ميان ايشان نيست!» ؛ [ امّا ]على عليه السلام گفت : «به خدا سوگند ، همانا او در ميان ايشان است . به خدا سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده» .
سپس مردى نزد وى آمد و بشارتش داد و گفت : اى امير مؤمنان! او را يافتيم!