۲۷۴۶.الغارات :در [ نبرد] صِفّين ، خِرّيت بن راشدِ ناجى و يارانش با على عليه السلام همراه بودند . پس خِرّيت با سى سوار از يارانش به سوى على عليه السلام حركت كرد و از ميان ايشان پياده پيش آمد تا نزد على عليه السلام ايستاد و به وى گفت : به خدا سوگند ، فرمانت را اطاعت نمى كنم و فرا پشتت نماز نمى گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد . و اين ، پس از نبرد صِفّين و داور ساختنِ آن دو حَكَم بود .
پس على عليه السلام به وى گفت : «مادرت به سوگت نشيند! در اين صورت ، عهد مى شكنى ، پروردگارت را نافرمانى مى كنى ، و جز به خويشتن زيان نمى رسانى! به من بگو ، چرا چنين مى كنى؟» .
گفت : زيرا آن گاه كه كار بس سخت شد ، كار را به داورى در كتاب [ خدا ]كشاندى و در حق ، سستى ورزيدى و به گروهى تكيه كردى كه به خود ستم رانده اند . پس ما از تو سر مى پيچيم و بر ايشان خشم مى گيريم و از همگى تان جدا مى شويم .
على عليه السلام به وى گفت : «واى بر تو! نزد من آى تا كتاب [ خدا] را به تو بياموزم و درباره سنّت ها برايت دليل آورم و نكته هايى از حق را به رويت بگشايم كه از تو به آنها داناترم ؛ باشد كه آنچه را اكنون منكر آنى ، بازشناسى و به آنچه اينك درباره اش نابينا و جاهلى ، بينايى يابى!» .
پس خِرّيت گفت : من فردا به سويت باز مى گردم .
على عليه السلام به وى گفت : «برو ؛ [ امّا] مبادا شيطان تو را بفريبد و بد انديشى گرفتارت كند و جاهلانى كه نمى دانند ، خوارت سازند! به خدا سوگند ، اگر از من راه جويى ونصيحت شنوى و سخن پذيرى ، هر آينه ، تو را به راه هدايت ره مى نمايم» .
پس خرّيت از نزد او به جانب اطرافيانش برون آمد .
عبد اللّه بن قُعَين گفته است : پس به دنبال وى شتابان رفتم . و مرا از پسر عموهاى وى ، دوستى بود . خواستم با پسر عمويش در اين باب، ديدار كنم و سخن او به امير مؤمنان و پاسخ امام به خِرّيت را به وى خبر دهم و از او بخواهم كه با زبانى تند بر خِرّيت سخت گيرد و او را به فرمان بردن و نصيحت پذيرفتن از امير مؤمنان امر كند و او را بياگاهاند كه اين در حالِ دنيا و آينده آخرت ، برايش بهتر است .
پس روان شدم تا در پى او به منزلش رسيدم . بر درِ خانه اش ايستادم كه در آن ، گروهى از يارانش گرد آمده بودند كه به هنگام وارد شدن وى بر على عليه السلام همراهش نبودند . به خدا سوگند ، از آنچه به امير مؤمنان گفته بود و نافرمانى اش از او ، نه بازگشت و نه پشيمان شد . سپس به ايشان گفت : اى جماعت! من انديشيده ام كه از اين مرد جدا شوم . هنگامى كه از نزد وى بيرون مى آمدم ، عهد كردم كه فردا نزدش بازگردم ؛ امّا چنين مى انديشم كه از او جدا شوم .
بيشينه يارانش گفتند: تا نزدش نرفته اى،از او جدا مشو! اگر كارى را كه نيك مى شمارى ، از تو خواست ، مى پذيرى و اگر چنين نبود ، جداشدنت از وى ، بس آسان است .
او به آنان گفت : آنچه انديشيده ايد ، صواب است .
[ عبد اللّه بن قُعَين گفت : ]سپس من از ايشان اجازه[ ى ورود] خواستم و مرا اجازه دادند . پس نزد پسر عمويش ، مُدرك بن رَيّان ناجى ، از بزرگان عرب ، رفتم و به او گفتم : به سبب برادرى و دوستى ام با تو و به جهت حقّ مسلمان بر مسلمان ، تو را بر من حقّى است . از پسرعمويت كارى سرزد كه برايت گفتند ، پس با او خلوت كن و انديشه اش را بر او بازافكن و [وى را از آن بازگردان و ]كارى را كه از او سرزد ، بر وى گران شمار ، و بدان كه من بيمناكم كه اگر وى از امير مؤمنان جدا شود ، تو و خود و خاندانش را به هلاكت افكَنَد .
گفت : خداى تو را پاداشِ نيكِ برادرى دهد! به راستى اندرز نيكو دادى و دلسوزى ورزيدى! اگر پسر عمويم بخواهد از امير مؤمنان جدا شود ، من از او مى گسلم و با وى مخالفت مى كنم و سخت تر از همه مردم ، با وى درخواهم افتاد . خود با او خلوت خواهم كرد و وى را اندرز خواهم داد كه از امير مؤمنان اطاعت كند و با او مهر ورزد و همراهش بايستد ؛ و نعمت و هدايت او در همين است .
پس از نزد وى برخاستم ، به اين قصد كه به سوى على عليه السلام بازگردم و او را از ماجرا آگاه كنم . [ امّا] سپس از گفته آن دوست ، اطمينان يافتم و به خانه خود بازگشتم و شب را خفتم .
صبحگاهان كه خورشيد برآمد ، نزد امير مؤمنان رفتم و قدرى در حضورش نشستم و خواستم سخن خويش را در خلوت با او بگويم . نشستنم به درازا كشيد و مردم همچنان رو به فزونى بودند . به وى نزديك شده ، پشت سرش نشستم . سرش را به دهانم نزديك كرد و من آگاهش كردم كه از خِريّت چه شنيده ام ، به پسر عمويش چه گفته ام و او مرا چه پاسخى داده است .
گفت : «او را وا گذار! اگر حق را پذيرفت و بازگشت ، در مى يابيم كه بر صواب است و از او مى پذيريم ؛ و اگر سر باز زد ، در طلبش بر مى آييم» .
گفتم : اى امير مؤمنان! چرا اكنون او را به چنگ نمى آورى تا از وى ايمن شوى؟
گفت : «همانا اگر با همه كسانى كه بديشان گمان بد داشتيم ، چنين مى كرديم ، زندان ها را از آنان مى انباشتيم . به رأى من ، مرا روا نيست تا افراد ، نافرمانى از ما را اظهار نكرده اند ، ايشان را دستگير كنم ، به حبس افكنم و كيفر نمايم» .
پس من سكوت ورزيدم و فاصله گرفتم و كنار يارانم نشستم . آن گاه ، همراه ايشان ، چندى كه خدا خواست ، درنگ ورزيدم. سپس على عليه السلام مرا گفت : «نزديك من بيا!». به او نزديك شدم . نجوا كنان به من گفت : «به خانه آن مرد رو و مرا خبر ده كه چه كرده است . كم روزى بود كه تا پيش از اين ساعت ، نزد من نيامده باشد!» .
به منزل وى روان شدم و ديدم كه از آنان ، هيچ كس در خانه نيست . پس به درِ خانه هاى ديگر ياران وى رفتم و از آنها نيز صدايى و پاسخى بر نيامد . سپس نزد على عليه السلام آمدم . مرا كه ديد ، گفت : «آيا امان گُزيدند و ماندند يا ترسيدند و كوچيدند؟» .
گفتم : بلكه كوچيدند!
گفت : «خدا آنان را دور سازد! همان سان كه ثمود دور شدند . هَلا ! به خدا سوگند ، اگر نيزه ها به سويشان روان مى گشت و شمشيرها بر سرشان فرود مى آمد ، هر آينه پشيمان مى شدند . همانا شيطانْ آنان را فريفت و گم راهشان كرد ، حال آن كه فردا از ايشان بيزارى و كناره خواهد جُست» .