515
دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج6

۲۷۴۷.الكامل فى التّاريخـ در بـيان رويـدادهـاى سـال ۳۸ هجرى ـ: در اين سال ، خِرّيت بن راشدِ ناجى به مخالفت با على عليه السلام برخاست و به سوى امير مؤمنان روان گشت . با او سيصد تن از بنى ناجيه بودند كه پيش تر ، از بصره به همراهى على عليه السلام خارج شده بودند ، در [ نبردهاى ]جَمَل و صِفّين كنار وى حضور يافته و تا آن زمان همراه او در كوفه مانده بودند .
پس خِرّيت با سى سوار نزد على عليه السلام حاضر شد و به وى گفت : اى على! به خدا سوگند ، فرمان تو را اطاعت نمى كنم و فرا پشتت نماز نمى گزارم و همانا فردا از تو جدا مى شوم . و اين ، بعد از داور ساختن آن دو حَكَم بود .
پس على عليه السلام به وى گفت : «مادرت به سوگت نشيند! اگر چنين كنى ، پروردگارت را نافرمانى مى كنى و پيمانت را مى شكنى و جز به خويشتن زيان نمى رسانى! به من بگو ، چرا چنين مى كنى؟» .
گفت : زيرا تو به داورى تن دادى و در حق ، سستى ورزيدى و به گروهى تكيه كردى كه ستم ورزيدند . پس من تو را نكوهش مى كنم و بر ايشان خشم مى گيرم و از همه شما جدايى مى پذيرم .
سپس على عليه السلام به وى گفت : «بيا تا كتاب [ خدا] را به تو بياموزم و در سنّت ها با تو گفتگو كنم و امورى را بر تو وا بگشايم كه از تو به آنها آگاه ترم ؛ باشد كه آنچه را اكنون منكرى ، بازشناسى!» .
گفت : همانا به سويت باز خواهم گشت .
گفت : «مبادا شيطان فريبت دهد و جاهلان به خوارى ات افكنند! به خدا سوگند ، اگر از من راه يابى و [ پند ]پذيرى ، تو را به راه درست هدايت خواهم كرد» .
پس خِرّيت از نزد على عليه السلام به سوى خاندانش بازگشت و همان شب ، او و يارانش در راه شدند . چون على عليه السلام از حركت ايشان ، با خبر شد ، گفت : «دورى شان باد ، چنان كه ثمود دور شدند! همانا امروز شيطان ، ايشان را فريفت و گم راه كرد و فردا از آنان بيزارى خواهد جُست» .
پس زياد بن خصفه بَكرى به او گفت : اى امير مؤمنان! همانا نبودِ ايشان بر ما گران نيست تا به سببش اندوه خورى ؛ زيرا اگر با ما مى ماندند ، چندان بر شمارمان نمى افزودند و اكنون كه از ما جدا شده اند ، چندان از شمارمان نكاسته اند ؛ ولى ما از اين بيمناك هستيم كه گروهى انبوه از كسانى را كه به سويت مى آيند و از تو فرمان مى برند ، بر ما تباه كنند [و از ما جداشان كنند] . پس مرا اذن دِه كه به دنبال ايشان روم تا به سوى تو بازشان گردانم .
على عليه السلام گفت : «آيا مى دانى به كدام سو روى كرده اند؟» .
گفت : نه ؛ امّا مى پرسم و ردّ[ شان] را دنبال مى كنم .
به او گفت : «خدايت رحمت كناد! حركت كن و در دير ابو موسى منزل گزين و بمان تا فرمانم تو را رسد ؛ زيرا اگر پديدار شوند ، كارگزارانم به زودى خبرشان را برايم مى نويسند» .
پس زياد حركت كرد و به خانه اش درآمد و يارانش از [ قبيله] بَكر بن وائل را فراهم آورد و آن خبر را به ايشان رساند . با وى يكصد و سى مرد روان شدند . او گفت : همين مرا بس است!
سپس به راه شد تا در دير ابوموسى رسيد و يك روز در آن منزل گزيد و در انتظار فرمان على عليه السلام ماند . نامه اى از قَرَظَة بن كعب انصارى به على عليه السلام رسيد كه به او خبر داده بود ايشان به سوى نِفَّر ۱ حركت كرده اند و يكى از كدخدايان مسلمان را كشته اند .
على عليه السلام به زياد پيغام داد كه آنان را دنبال كند و حال ايشان را به وى گزارش نمايد و [ در پيغامش آورد كه ]آنان ، مردى مسلمان را كشته اند و به زياد فرمان داد كه ايشان را به سوى وى بازگردانَد و اگر سر پيچيدند ، با آنان به نبرد برخيزد . على عليه السلام ، اين نامه را با عبد اللّه بن وال روان كرد .
عبد اللّه از على عليه السلام خواست كه اجازه دهد همراه زياد حركت كند . على عليه السلام به او اجازه داد و به وى گفت : «همانا اميد دارم كه از ياران من در حق باشى و بر اين گروه ستمگر ياورى ام كنى!» .
[ عبد اللّه ] ابن وال [ بعدها] مى گفت : به خدا سوگند ، دوست نمى دارم كه آن گفتار وى را [ درباره خودم] با شتران سرخ مو عوض كنم ...
آن گاه در پى ايشان برآمدند تا آنان را در مَذار ۲ يافتند ... زياد ، او (خِرّيت) را فرا خواند و گفت : چرا بر امير مؤمنان و ما كين ورزيدى ، چندان كه از ما جدا شدى؟
گفت : من امير شما را امام نمى شمارم و رفتار شما را سيره [ ى صحيح ]نمى دانم . پس صواب ديدم كه كناره گيرم و همراه كسانى درآيم كه به شورا فرا مى خوانند .
زياد به وى گفت: آيا مردم بر كسى توافق خواهند كرد كه در شناخت خدا و سنّتش و كتابش،و نيز خويشاوندى اش با پيامبر خدا و پيشينه اش در اسلام ، به اميرت كه از او جدا شدى ، نزديك باشد؟
او را گفت : اين را ادّعا نمى كنم .
زياد به او گفت : پس چرا آن مرد مسلمان را كشتى؟
او را گفت : من وى را نكشتم ؛ بلكه گروهى از يارانم او را كشتند .
گفت : پس آنان را به ما تسليم كن!
گفت : توان اين كار را ندارم .
آن گاه ، زياد يارانش را فرا خواند و خِرّيت نيز ياران خود را . پس به نبردى سخت پرداختند و با نيزه بر هم زدند ، چندان كه نيزه اى باقى نمانْد . سپس با شمشيرها ضربه زدند ، چنان كه شمشيرها خم شدند و همه اسب هاشان پى شد و بسيارى شان مجروح گشتند و از ياران زياد دو تن كشته شدند و از آن طرف،پنج تن . پس شب آمد و ميان ايشان فاصله افكند و از يكديگر بيزارى ورزيدند.
زياد مجروح شد و خِرّيت ، شبانگاه به حركت درآمد و زياد به سوى بصره حركت كرد . به آنان خبر رسيد كه خِرّيت به اهواز درآمده و در سويى از آن منزل گزيده و گروهى از يارانش به وى پيوسته اند و نزديك به دويست تن شده اند ... پس مَعقِل به سوى اهواز رفت ... و در حوالى يكى از كوه هاى رامهرمز به آنان رسيدند ...
سپس ياران مَعقِل، هفتاد تن از ايشان ، شامل بنى ناجيه و عرب هاى همراهشان را كشتند و [ نيز] حدود سيصد تن از كافران عجم و كُردها را از پاى درآوردند . آن گاه ، خِرّيت بن راشد شكست خورد و به كرانه دريا پيوست ، حال آن كه گروهى بسيار از قومش با او بودند و وى با آنان حركت مى كرد و به مخالفت با على عليه السلام فراشان مى خوانْد و به آنان اعلام مى كرد كه هدايت ، در جنگ با على است ؛ چندان كه بسيارى از ايشان از او پيروى كردند ... .
پس على عليه السلام به مَعقِل پيغام نوشت و او و يارانش را ستود و به وى فرمان داد كه خِرّيت را دنبال كند و يا بكشد يا تبعيد نمايد ... چون مَعقِل به خرّيت رسيد ، پرچم اَمان برافراشت و گفت : هر كس زير اين پرچم درآيد ، در امان است ، مگر خِرّيت و يارانى از او كه نخست بار با ما جنگيدند .
پس بسيارى از همراهان خِرّيت كه هم قومِ وى نبودند ، از او جدا گشتند ... سپس معقل و همه همراهانش هجوم آوردند و به جنگى شديد پرداختند و در نبرد با او پايدارى ورزيدند .
آن گاه ، نعمان بن صُهبان راسِبى ، خِرّيت را ديد و به او هجوم آورْد و بر وى ضربه اى زد . او از چارپايش به زير افتاد . دو ضربه ردّ و بدل كردند و نعمان ، وى را كشت . از همراهان وى در ميدان نبرد ، يكصد و هفتاد تن از پاى درآمدند و باقى به راست و چپ پراكنده شدند .

1.نِفَّر ، نام آبادى اى است بر كناره رود نَرْس در ايران (معجم البلدان : ج ۵ ص ۲۹۵) .

2.مَذار ؛ شهرى است در مَيسان ، ميان واسط و بصره ؛ و آن ، مركز مَيسان است (معجم البلدان ؛ ج ۵ ص ۸۸) .


دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج6
514

۲۷۴۷.الكامل في التاريخـ في ذِكرِ أحداثِ سَنَةِ (۳۸ ه ) ـ: وفي هذِهِ السَّنَةِ أظهَرَ الخِرّيتُ بنُ راشِدٍ النّاجِيُّ الخِلافَ عَلى عَلِيٍّ ، فَجاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ وكانَ مَعَهُ ثَلاثُمِئَةٍ مِن بَني ناجِيَةَ ، خَرَجوا مَعَ عَلِيٍّ مِنَ البَصرَةِ ، فَشَهِدوا مَعَهُ الجَمَلَ وصِفّينَ ، وأقاموا مَعَهُ بِالكوفَةِ إلى هذَا الوَقتِ ، فَحَضَرَ عِندَ عَلِيٍّ في ثَلاثينَ راكِبا ، فَقالَ لَهُ : يا عَلِيٌّ ، وَاللّهِ لا اُطيعُ أمرَكَ ، ولا اُصَلّي خَلفَكَ ، وإنّي غَدا مُفارِقٌ لَكَ ، وذلِكَ بَعدَ تَحكيمِ الحَكَمَينِ .
فَقالَ لَهُ : ثَكِلَتكَ اُمُّكَ ، إذَن تَعصي رَبَّكَ ، وتَنكُثُ عَهدَكَ ، ولا تَضُرُّ إلّا نَفسَكَ ! خَبِّرني لِمَ تَفعَل ذلِكَ ؟ فَقالَ : لِأنَّكَ حَكَّمتَ وضَعُفتَ عَنِ الحَقِّ ، ورَكَنتَ إلَى القَومِ الَّذينَ ظَلَموا ، فَأَنَا عَلَيكَ زارٍ ، وعَلَيهِم ناقِمٌ ، ولَكُم جَميعا مُبايِنٌ .
فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : هَلُمَّ اُدارِسكَ الكِتابَ واُناظِركَ فِي السُّنَنِ واُفاتِحكَ اُمورا أنَا أعلَمُ بِها مِنكَ ، فَلَعَلَّكَ تَعرِفُ ما أنتَ لَهُ الآنَ مُنكِرٌ ، قالَ : فَإِنّي عائِدٌ إلَيكَ .
قالَ : لا يَستَهوِيَنَّكَ الشَّيطانُ ، ولا يَستَخِفَّنَّكَ الجُهّالُ ، وَاللّهِ لَئِنِ استَرشَدتَني وقَبِلتَ مِنّي لَأَهدِيَنَّكَ سَبيلَ الرَّشادِ .
فَخَرَجَ مِن عِندِهِ مُنصَرِفا إلى أهلِهِ ، وسارَ مِن لَيلَتِهِ هُوَ وأصحابُهُ ، فَلَمّا سَمِعَ بِمَسيرِهِم عَلِيٌّ قالَ : بُعدا لَهُم كما بَعِدَت ثَمودُ ! إنَّ الشَّيطانَ اليَومَ استَهواهُم وأضَلَّهُم ، وهُوَ غَدا مُتَبَرِّئٌ مِنهُم .
فَقالَ لَهُ زِيادُ بنُ خَصَفَةَ البَكرِيُّ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّهُ لَم يَعظُم عَلَينا فَقدُهُم فَتَأسى عَلَيهِم ، إنَّهُم قَلَّما يَزيدونَ في عَدَدِنا لَو أقاموا ، ولَقَلَّما يَنقُصونَ مِن عَدَدِنا بِخُروجِهِم عَنّا ، ولكِنّا نَخافُ أن يُفسِدوا عَلَينا جَماعَةً كَثيرَةً مِمَّن يَقدَمونَ عَلَيكَ مِن أهلِ طاعَتِكَ ، فَأذَن لي فِي اتِّباعِهِم حَتّى أرُدَّهُم عَلَيكَ . فَقالَ : أ تَدري أينَ تَوَجَّهوا ؟ قالَ : لا ، ولكِنّي أسأَلُ وأتبَعُ الأَثَرَ . فَقالَ لَهُ : اُخرُج ، رَحِمَكَ اللّهُ ، وَانزِل دَيرَ أبي موسى ، وأقِم حَتّى يَأتِيَكَ أمري ، فَإِن كانوا ظاهِرينَ فَإِنَّ عُمّالي سَيَكتُبونَ بِخَبَرِهِم .
فَخَرَجَ زِيادٌ فَأَتى دارَهُ وجَمَعَ أصحابَهُ مِن بَكرِ بنِ وائِلٍ وأعلَمَهُمُ الخَبَرَ ، فَسارَ مَعَهُ مِئَةٌ وثَلاثونَ رَجُلاً ، فَقالَ : حَسبي .
ثُمَّ سارَ حَتّى أتى دَيرَ أبي موسى فَنَزَلَهُ يَوما يَنتَظِرُ أمرَ عَلِيٍّ ، وأتى عَلِيّا كِتابٌ مِن قَرَظَةَ بنِ كَعبٍ الأَنصارِيِّ يَخبِرُهُ أنَّهُم تَوَجَّهوا نَحوَ نِفَّرٍ ۱ ، وأنّهُم قَتَلوا رَجُلاً مِنَ الدَّهاقينِ ۲ كانَ أسلَمَ .
فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلى زِيادٍ يَأمُرُهُ بِاتِّباعِهِم ويُخبِرُهُ خَبَرَهُم ، وأنَّهُم قَتَلوا رَجُلاً مُسلِما ، ويَأمُرُهُ بِرَدِّهِم إلَيهِ ؛ فَإِن أبَوا يُناجِزُهُم ۳ ، وسَيَّرَ الكِتابَ مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ والٍ ، فَاستَأذَنَهُ عَبدُ اللّهِ فِي المَسيرِ مَعَ زِيادٍ ، فَأَذِنَ لَهُ ، وقالَ لَهُ : إنّي لَأَرجو أن تَكونَ مِن أعواني عَلَى الحَقِّ ، وأنصاري عَلَى القَومِ الظّالِمينَ ، قالَ ابنُ والٍ : فَوَاللّهِ ما اُحِبُّ أنَّ لي بِمَقالَتِهِ تِلكَ حُمرَ النَّعَمِ ... فَتَبِعوا آثارَهُم حَتّى أدرَكوهُم بِالمَذارِ ۴ ... فَدَعاهُ زِيادٌ وقالَ لَهُ : مَا الَّذي نَقَمتَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ وعَلَينا حَتّى فارَقتَنا ؟ فَقالَ : لَم أرضَ صاحِبَكُم إماما ، ولا سيرَتَكُم سيرَةً ، فَرَأَيتُ أن أعتَزِلَ وأكونَ مَعَ مَن يَدعو إلَى الشّورى ، فَقالَ لَهُ زِيادٌ : وهَل يَجتَمِعُ النّاسُ عَلى رَجُلٍ يُداني صاحِبَكَ الَّذي فارَقتَهُ عِلما بِاللّهِ وسُنَّتِهِ وكِتابِهِ مَعَ قَرابَتِهِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وسابِقَتِهِ فِي الإِسلامِ ؟ فَقالَ لَهُ : ذلِكَ لا أقولُ لَكَ . فَقالَ لَهُ زيادٌ : فَفيمَ قَتَلتَ ذلِكَ الرَّجُلَ المُسلِمَ ؟ فَقالَ لَهُ : ما أنَا قَتَلتُهُ ، وإنَّما قَتَلَهُ طائِفَةٌ مِن أصحابي . قالَ : فَادفَعهُم إلَينا . قالَ : ما لي إلى ذلِكَ سَبيلٌ .
فَدَعا زِيادٌ أصحابَهُ ودَعَا الخِرّيتُ أصحابَهُ ، فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا تَطاعَنوا بِالرِّماحِ حَتّى لَم يَبقَ رُمحٌ ، وتَضارَبوا بِالسُّيوفِ حَتَّى انحَنَت ، وعُقِرَت عامَّةُ خُيولِهِم ، وكَثُرَتِ الجِراحَةُ فيهم ، وقُتِلَ مِن أصحابِ زِيادٍ رَجُلانِ ، ومِن اُولئِكَ خَمسَةٌ ، وجاءَ اللَّيلُ فَحَجَزَ بَينَهُما ، وقَد كَرِهَ بَعضُهُم بَعضا ، وجُرِحَ زِيادٌ ، فَسارَ الخِرّيتُ مِنَ اللَّيلِ وسارَ زِيادٌ إلَى البَصرَةِ ، وأتاهُم خَبرُ الخِرّيتَ أنَّهُ أتَى الأَهوازَ فَنَزَلَ بِجانِبٍ مِنها وتَلاحَقَ بِهِ ناسٌ مِن أصحابِهِم فَصاروا نَحوَ مِئَتَينِ ... فَقَدِمَ مَعقِلٌ الأَهوازَ ... فَلَحِقوهُم قَريبَ جَبَلٍ من جِبالِ رامَهُرمُزَ ... فَقَتَلَ أصحابُ مَعقِلٍ مِنهُم سَبعينَ رَجُلاً مِن بَني ناجِيَةَ ومَن مَعَهُم مِنَ العَرَبِ ، وقَتَلوا نَحوا مِن ثَلاثِمِئَةٍ مِنَ العُلوجِ ۵ وَالأَكرادِ ، وَانهَزَمَ الخِرّيتُ بنُ راشِدٍ فَلَحِقَ بِأَسيافِ البَحرِ ، وبِها جَماعَةٌ كَثيرَةٌ مِن قَومِهِ ، فَما زالَ يَسيرُ فيهِم ويَدعوهُم إلى خِلافِ عَلِيٍّ ، ويُخبِرُهُم أنَّ الهُدى في حَربِهِ حَتَّى اتَّبَعَهُ مِنهُم ناسٌ كَثيرٌ ... .
فَكَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى مَعقِلٍ يُثني عَلَيهِ وعَلى مَن مَعَهُ ويَأمُرُهُ بِاتِّباعِهِ وقَتلِهِ أو نَفيِهِ . . . فَلَمَّا انتَهى مَعقِلٌ إلَيهِ نَصَبَ رايَةَ أمانٍ وقالَ : مَن أتاها مِنَ النّاسِ فَهُو آمِنٌ إلَا الخِرّيتَ وأصحابَهُ الَّذينَ حارَبونا أوَّلَ مَرَّةٍ . فَتَفَرَّقَ عَنِ الخِرّيتِ جُلُّ مَن كانَ مَعَهُ مِن غَيرِ قَومِهِ . . . ثُمَّ حَمَلَ مَعقِلٌ وجَميعُ مَن مَعَهُ فَقاتَلوا قِتالاً شَديدا وصَبَروا لَهُ ، ثُمَّ إنَّ النُّعمانَ بنَ صُهبانَ الرّاسِبِيَّ بَصُرَ بِالخِرّيتِ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ فَطَعَنَهُ فَصُرِعَ عَن دابَّتِهِ ، ثُمَّ اختَلَفا ضَربَتَينِ فَقَتَلَهُ النُّعمانُ وقُتِلَ مَعَهُ فِي المَعرَكَةِ سَبعونَ ومِئَةُ رَجُلٍ ، وذَهَبَ الباقونَ يَمينا وشِمالاً . ۶

1.نِفَّر: قرية على نهر النَّرْس من بلاد الفرس (معجم البلدان: ج ۵ ص ۲۹۵).

2.الدِّهقان : رئيس القرية ومُقدَّم التُّنّاء وأصحاب الزراعة . وهو معرَّب (النهاية : ج ۲ ص ۱۴۵ «دهقن») .

3.المناجزة في الحرب : المُبارزة . واُناجزك : اُقاتلك واُخاصمك (النهاية : ج ۵ ص ۲۱ «نجز») .

4.المَذَار: مدينة في مَيْسان بين واسط والبصرة ، وهي قصبة ميسان (معجم البلدان: ج ۵ ص ۸۸).

5.العِلجْ : هو الرجل من كفّار العجم وغيرهم (النهاية : ج ۳ ص ۲۸۶ «علج») .

6.الكامل في التاريخ : ج ۲ ص ۴۱۷ .

  • نام منبع :
    دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج6
    سایر پدیدآورندگان :
    همکار: طباطبايي، محمدكاظم؛ طباطبايي نژاد، محمود؛ مترجم: حسینی، سید ابوالقاسم؛ محدثی، جواد
    تعداد جلد :
    14
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1386
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 63614
صفحه از 604
پرینت  ارسال به