۲۵۲۴.وقعة صِفّينـ بـه نقل از صـعصعة بـن صـوحان و حارث بن اَدهم ـ: آن روز ، عُروة بن داوود دمشقى به ميدان آمد و گفت : اى ابوالحسن! اگر معاويه از مبارزه با تو اكراه دارد ، به سوى من آ .
على عليه السلام به سوى وى رفت . يارانش به وى گفتند : اين سگ را فرو گذار ، كه او هم رتبه تو نيست .
گفت : «به خدا سوگند ، امروز معاويه بيش از او به من كينه ندارد . من و او را وا نهيد!» .
سپس بر او يورش بُرد و با ضربه اى به دو نيمش كرد ؛ نيمى سوى راست افتاد و نيمى سوى چپ ، و هر دو سپاه از گرانىِ اين ضربه ، بر خويش لرزيدند .
سپس گفت : «اى عروه! برو و قومت را آگاه كن . سوگند به آن كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت ، تو به راستى آتش را ديدى و اكنون پشيمانى» .
پسر عموى عروه گفت : چه بامداد شومى است . پس از ابو داوود (عروه ) ، خداوند زندگى را [ بر من ]زشت گردانَد! ...
سپس او به على عليه السلام يورش آورد و بر او نيزه اى نواخت . على عليه السلام بر آن نيزه ضربه اى زد كه آن را دور ساخت . سپس ضربه ديگرى بر او نواخت و او را در پى ابو داوود ، روانه كرد .
معاويه بر تپّه اى ايستاده بود ، اين صحنه را مى ديد و گواه بود . پس گفت : مرگ و ننگ از آنِ اين مردان! آيا در ميانِ ايشان كسى نيست كه يا در هماوردى با او يا به غافلگيرى يا در ميانِ درآميختگىِ دو سپاه و بر پا شدنِ گَردِ [ نبرد] ، وى را بكشد؟
وليد بن عُقْبه گفت : تو ، خود به مبارزه او رو ، كه از همه مردم براى مبارزه با وى سزاوارترى!
گفت : به خدا سوگند ، او مرا به مبارزه خواند [ و من سر باز زدم] ، چندان كه نزد قريش شرمسار شدم . خداى را سوگند ، من به مبارزه او نخواهم رفت ؛ زيرا سپاه در مقابل پيشوا ، فقط براى حفاظت از اوست .
عتبة بن ابى سفيان گفت : او را واگذاريد . گويى بانگش را نشنيده ايد . شما مى دانيد كه او حُرَيث را كُشت و عمرو [ بن عاص ]را به آن رسوايى كشاند . من كسى را نمى شناسم كه روياروى او رود و كشته نشود .
معاويه به بُسر بن اَرطات گفت : آيا براى مبارزه با او بر پا مى خيزى؟
گفت : هيچ كس براى اين مبارزه ، سزاوارتر از تو نيست ؛ امّا اگر شما ابا داريد ، من به نبرد او مى روم ...
پس بُسر به تپّه نزديك شد ، حال آن كه نقابى آهنين بر چهره داشت و شناخته نمى شد . آن گاه ، او را ندا داد : اى ابوالحسن! به مبارزه با من درآى!
على عليه السلام با وقار و بى اعتنايى [ به وى] به سويش روان گشت و آن گاه كه به وى نزديك شد ، بر او كه زره به تن داشت ، با نيزه ضربه اى زد و وى را بر زمين افكَنْد ؛ امّا زره ، مانِع فرو رفتنِ نيزه بر اندام او شد . بُسر [ نيز] در برابر او به عورتش پناه برد ، بدين سان كه دست بُرد تا عورتش را عريان كند و از آسيب او در امان باشد ، كه على عليه السلام [ با ديدن اين صحنه ]بازگشت و به او پشت كرد .
وقتى بُسر بر زمين افتاد ، اَشتر او را شناخت و گفت : اى امير مؤمنان! اين بُسر بن اَرطات ، دشمن خدا و توست .
على عليه السلام گفت : «او را وا گذار ، كه خدايش لعنت كناد! آيا پس از اين كه چنان كارى كرد [ نزديكش شوم و او را بكشم]؟» .
بُسر پس از ضربه على عليه السلام با سوارانش بازگشت . على عليه السلام او را ندا داد : «اى بسر! براى مبارزه ، معاويه سزاوارتر از تو بود!» .
بُسر نزديك معاويه باز گشت . معاويه به او گفت : «سرت را بالا گير ، كه پيش از تو خداوند ، عمرو [ بن عاص ]را به چنين سرنوشتى دچار كرد» ...
از آن پس ، هر گاه بُسر به گروهى بر مى خورد كه على عليه السلام در ميانشان بود ، به گوشه اى پناه مى بُرد و تكْ سوارانِ شامى [ نيز ]از على عليه السلام دورى مى جُستند .