7 / 2
سخنرانى هاى امام در ذو قار
۲۱۸۱.نهج البلاغةـ در گزارش سخنرانى امام عليه السلام به هنگام بيرون رفتن براى پيكار با مردم بصره ـ: عبد اللّه ابن عبّاس گفت: در سرزمين ذو قار ، نزد اميرمؤمنان رفتم . او كفش هايش را وصله مى زد. به من فرمود: «ارزش اين كفش ، چه قدر است؟».
گفتم: ارزشى ندارد.
فرمود: «به خدا سوگند ، اين برايم دوست داشتنى تر است از حكومت بر شما ، مگر آن كه حقّى را به پا دارم يا باطلى را از ميان بردارم» .
آن گاه بيرون رفت و براى مردم ، سخنرانى كرد و فرمود:
«به راستى كه خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت ، در آن زمان كه هيچ يك از اعراب ، نه كتابى مى خواندند و نه ادّعاى پيامبرى داشتند . او مردم را پيش بُرد تا آنان را به جايگاه خويش برنشانْد و به رستگارى رسانْد تا آن كه كارشان استوار شد و جمعيتشان پايدار گرديد.
بدانيد! به خدا سوگند كه من از پيشتازان پشتيبان سپاه او بودم تا [ لشكر جاهليتْ ]پشت كرد[ و تار و مار شد]. نه ناتوانى نمودم و نه سُست گشتم و راه امروز من ، مانند آن روز است. باطل را چنان مى شكافم كه حق از پهلويش به در آيد.
مرا با قريشْ چه كار؟ به خدا سوگند ، پيش تر با آنان در حال كفرشان پيكار نمودم و امروز ، در حالى كه فريب خورده اند ، با آنان پيكار مى كنم. به راستى كه من ديروز ، هماورد آنان بودم ، چنان كه امروز چنينم.
به خدا سوگند ، قريش از ما كينه اى ندارد ، جز آن كه خداوند ، ما را بر آنان برگزيد و ما آنان را در زمره خود آورديم. آنان چنان بودند كه شاعر جاهلى گفته است:
به جانم سوگند كه پيوسته صبحگاهان ، شير خالص
نوشيدى و سرشير و خرماى بى هسته خوردى.
ما اين رتبه را به تو داديم و تو بلند مرتبه نبودى
و ما در اطراف تو اسبان كوتاه مو و نيزه ها فراهم كرديم».
۲۱۸۲.شرح نهج البلاغةـ به نقل از زيد بن صوحان ، از سخنرانى امام على عليه السلام در سرزمين ذو قار ، در حالى كه عمامه اى سياه بر سر نهاده و ملحفه اى به خود پيچيده بود ـ: خداوند سبحان مى دانست كه من،حكومت در ميان امّت محمّد صلى الله عليه و آله را خوش نمى داشتم؛ چرا كه [ از پيامبر صلى الله عليه و آله ]شنيده بودم كه مى فرمود: «هيچ حاكمى ، كار امّت مرا به دست نمى گيرد ، جز آن كه روز قيامت ، در حالى كه دست هايش به گردنش بسته است، او را در حضور مردمان مى آورند. پرونده اش گشوده مى شود. اگر عدالت پيشه باشد ، نجات مى يابد و اگر ستم پيشه باشد ، سقوط مى كند».
تا آن كه بزرگان شما به دور من گرد آمدند و طلحه و زبير با من بيعت نمودند. من نيرنگ را در چهره آنان و پيمان شكنى را در چشمانشان مى ديدم. سپس از من اجازه عمره خواستند و من به آنان فهماندم كه قصد عمره ندارند. به سوى مكّه رفتند، عايشه را سبُك و خوار كردند و فريفتند. فرزندان طُلقا ، به همراه آنان حركت كردند و وارد بصره شدند و مسلمانان را در آن جا كشتند و كارهاى زشتى انجام دادند.
شگفتا از اين كه آنها در كنار ابو بكر و عمر به همكارى ايستادند ؛ ولى بر من ستم روا مى دارند ، با آن كه خود مى دانند كه من كم تر از آن دو نيستم! اگر مى خواستم [ اسرارشان را ]بگويم ، مى گفتم. معاويه از شام برايشان نامه اى نوشت و آن دو را با نامه فريب داد و آنها نامه را از من پنهان كردند. آن دو خروج كردند تا نابخردان را به اين توهّم اندازند كه خون عثمان را طلب مى كنند.
به خدا سوگند كه هيچ زشتى اى را در من سراغ نداشتند و ميان من و خود ، عدالت و انصاف را حَكَم نكردند ، و به راستى كه خون عثمان بر گردن آنهاست و مى بايد از آنان ستانده شود.
چه ناكام است اين دعوت كننده! به سوى چه فرا مى خوانَد؟ و چه پاسخى دريافت كرده است؟ به خدا سوگند ، آنان در يك گم راهىِ كَر كننده و نادانىِ كوركننده اند و به راستى كه شيطان ، حزبش را براى آن دو برانگيخته و سواره و پياده اش را به سوى آن فراخوانده است تا ستم را به جايش بازگردانَد و باطل را به حدّ نصاب خود برسانَد».
آن گاه دستانش را [ به نفرين] بلند كرد و گفت : «بار خدايا! طلحه و زبير از من جدا شدند و به من ستم كردند و عليه من مجهّز شدند و بيعتم را شكستند. آنچه را بستند ، تو بِگُشا و آنچه را محكم كردند ، تو بشكَن و هيچ گاه آنان را مبخش ، و بدى را در آرزوها و كردارشان نشانشان ده!».