۲۱۸۸.الجملـ به نقل از كُلَيب جَرْمى ـ: چون عثمانْ كشته شد ، اندكى نگذشته بود كه طلحه و زبير ، وارد بصره شدند. پس از آن ، اندكى نگذشت كه على بن ابى طالب عليه السلام روى آورد و در ذو قار ، منزل گزيد. دو پيرمرد از طايفه گفتند: ما را نزد اين مرد بِبَر تا بنگريم به چه دعوت مى كند.
وقتى وارد ذو قار شديم ، دانستيم كه بر باهوش ترينِ عربْ وارد شده ايم. به خدا سوگند ، اصل و نسب مرا مى شناخت و من با خود مى گفتم: او از من به تيره من داناتر است و در ميان آنان مُطاع تر!
فرمود: «رئيس بنى راسب كيست؟».
گفتم: فلانى.
فرمود: «اكنون رئيس بنى قُدامه كيست؟» .
گفتم: فلانى؛ يعنى مردى ديگر.
فرمود: «تو دو نامه از آنان براى من دارى؟».
گفتم: آرى .
فرمود: «آيا با من بيعت نمى كنى؟» .
پس دو پيرمردى كه با من بودند ، بيعت كردند و من ، خوددارى كردم .
مردانى كه نزد او بودند و سجده ، پيشانى آنها را ساييده بود ، پيوسته مى گفتند: بيعت كن! بيعت كن!
فرمود: «او را رها كنيد!» .
گفتم: قوم من ، مرا به عنوان خبررسان فرستاده اند و به زودى آنچه را ديده ام ، برايشان باز مى گويم. اگر بيعت كردند ، من هم بيعت مى كنم و اگر كناره گرفتند ، من هم كناره مى گيرم.
به من فرمود: «به نظرت اگر قوم ، تو را به عنوان خبر آورنده فرستادند و تو باغ و آبشخورى يافتى و گفتى: اى قوم من! آب و علف ، اين جاست ، و آنان [ از همراهىِ تو ]امتناع ورزيدند، آيا خود را نجات نمى دهى؟».
آن گاه ، انگشتى از انگشتان او را گرفتم و گفتم: با تو بيعت مى كنم كه تو را پيروى كنم تا زمانى كه خدا را اطاعت مى كنى و هرگاه نافرمانى خدا كردى ، ديگر اطاعتى از تو بر عهده من نباشد.
فرمود: «باشد» و صدايش را كشيد .
پس دستم را بر دستش زدم [ و بيعت كردم].
آن گاه ، متوجّه محمّد بن حاطب شد كه در گوشه جمعيت بود و فرمود: «وقتى به سوى قوم خود رفتى ، نامه و سخن مرا به آنان برسان».
محمّد ، نزد او آمد و در برابرش نشست و گفت: وقتى نزد قوم خود بازگردم ، خواهند گفت: نظر رئيس تو درباره عثمان چه بود؟
كسانى كه در اطراف على عليه السلام بودند ، عثمان را دشنام دادند . ديدم على عليه السلام از اين كار ، ناراحت شد و عَرَق بر پيشانى اش نشست و فرمود: «اى مردم! بس كنيد! از شما كه نمى پرسد».
[ مى گويد:] از لشكرگاه بيرون نرفته بودم كه كوفيان بر على عليه السلام وارد شدند و مى گفتند: «مى بينيم كه برادران بصرى ما با ما پيكار مى كنند» و پيوسته مى خنديدند و خوش بودند و مى گفتند: «به خدا سوگند ، اگر با آنان روياروى شويم ، حق را خواهيم گرفت». گويا معتقد بودند كه بصرى ها پيكار نمى كنند.
من با دو نامه على عليه السلام حركت كردم و نزد يكى از آن دو مرد رفتم. او نامه را پذيرفت و پاسخ داد و نزد ديگرى راهنمايى شدم؛ ولى او پنهان شده بود. اگر بدو مى گفتند : كُلَيب [ آمده است] ، مرا نمى پذيرفت. [ به هر حال] نزد او رفتم و نامه را به وى دادم و گفتم: «اين ، نامه على است» و جريان را به وى گزارش دادم و گفتم: «من به على عليه السلام گفته ام كه تو رئيس قبيله ات هستى».
او از پذيرفتن نامه على عليه السلام امتناع ورزيد و به درخواست او پاسخ نگفت و گفت: امروز به رياست ، نيازى ندارم.
به خدا سوگند كه من در بصره بودم و به سوى على عليه السلام بازنگشته بودم كه سپاه رسيد و كسانى را كه با على عليه السلام بودند ، ديدم. پس جمعيت رسيد.