8 / 6
كناره گيرى دو جوان از جنگ با امام
۲۲۰۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از قاسم بن محمّد ـ: جوانى كم سن از قبيله بنى سعد ، نزد طلحه و زبير رفت و گفت: اى زبير! تو از حاميان پيامبر خدا بودى و تو ـ اى طلحه! ـ با دست خود ، از جان پيامبر خدا پاسدارى نمودى و مى بينم كه مادر شما (عايشه) به همراه شماست . آيا ناموس خود را نيز آورده ايد؟
گفتند: نه.
گفت: پس من از سوى شما دليل روشنى ندارم . و كناره گيرى كرد.
سعد ، در اين باره سرود :
نواميس خود را مصون داشتيد و مادرتان (عايشه) را كشانيده ايد
حقّا كه اين از كم انصافى است.
[ عايشه] مأمور بود كه در خانه خويش بماند
امّا راه بيابان ها را به سرعت در پيش گرفت .
هدف قرار گرفت و فرزندانش در برابر او
با تير و نيزه و شمشير ، مى جنگند .
با طلحه و زبير ، حرمت عايشه هتك شد
واين حادثه اى بودكه پيش تر خبرش داده شده بود واين [براى روشنگرى]بس است.
جوانى از قبيله جُهَينه نزد محمّد بن طلحه ـ كه مردى عابد بود ـ آمد و گفت: از قاتلان عثمان با من سخن بگو.
محمّد گفت: باشد! خون عثمان ، سه پاره است : پاره اى به گردن صاحب كجاوه است ، يعنى عايشه؛ و پاره اى به گردن صاحبِ شتر سرخْ موى است ، يعنى طلحه ؛ و پاره اى به گردن على بن ابى طالب است.
جوان بخنديد و گفت: آيا گمان مى كنيد من بر گم راهى مى مانم؟! به على عليه السلام پيوست و در اين باره، شعرى سرود:
از پسر طلحه درباره آن مقتول
كه در مدينه دفن نشد ، پرسيدم.
گفت: آنان سه گروه بودند
كه پسر عفّان را كشتند . و اشكش روان شد.
يك سوم به گردن كسى است كه در پرده است
و يك سوم ، به گردنِ مرد سوار بر شتر سرخ.
و يك سوم آن نيز به گردن على بن ابى طالب
و ما باديه نشينانى بوديم كه غرّيديم .
گفتم: نسبت به دو تنِ اوّلى راست گفتى
امّا درباره سومى به خطايى آشكار رفتى.