۲۲۰۷.تاريخ الطبرىـ به نقل از زُهْرى ـ: على عليه السلام سوار بر اسب خود ، بيرون شد و زبير را صدا زد . آنان برابر هم ايستادند. على عليه السلام به زبير فرمود : «چه چيزى تو را بدين جا كشاند؟» .
زبير گفت: تو . من تو را شايسته مقام خلافت نمى دانم و از ما به آن ، سزاوارتر نيستى.
على عليه السلام فرمود: «پس از مرگ عثمان [ نيز] شايسته آن نبودم؟ ما تو را از فرزندان عبد المطّلب به شمار مى آورديم، تا اين كه فرزند شرورت بالغ شد و ميان ما و تو جدايى افكند» و چيزهايى را در نظر زبير ، بزرگ شمرد و به يادش آورد كه [ روزى ]پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن دو گذشت و به على عليه السلام فرمود : «پسر عمّه ات چه مى گويد؟ او با تو پيكار خواهد كرد ، در حالى كه بر تو ستمگر است».
زبير بازگشت و گفت: به راستى كه با تو پيكار نمى كنم.
سپس به سوى فرزندش عبد اللّه بازگشت و گفت: براى من ، اين جنگ ، روشن نيست.
پسرش گفت: تو با روشنى قيام كردى و اينك ، پرچم هاى پسر ابو طالب را ديدى و دانستى كه زير اين پرچم ها ، مرگ خوابيده است و ترسيدى.
بدين ترتيب ، او را به خشم آورد . زبير به لرزه آمد و خشمگين شد و گفت: واى بر تو! به راستى كه من سوگند خورده ام كه با او پيكار نكنم.
پسرش به وى گفت: به خاطر قَسَمت كفّاره بده و برده خود سِرجِس ، را آزاد كن.
زبير ، او را آزاد كرد و در صفوف آنان ماند.
على عليه السلام به زبير فرمود: «تو خونِ عثمان را از من مى خواهى ، با اين كه خودت او را كشتى؟ خداوند بر كسى كه بر او بيشتر سخت گرفت ، همين امروز ، بلا نازل كند!».