۲۲۰۹.شرح نهج البلاغة:على عليه السلام روز جنگ جمل ، [ از ميان لشكر] بيرون آمد و زبير را چندين بار چنين صدا زد : «اى ابو عبد اللّه !» .
زبير ، بيرون آمد. آن دو به يكديگر چنان نزديك شدند كه گردن اسبانشان به هم مى خورد.
على عليه السلام به زبير فرمود: «همانا تو را صدا زدم تا حديثى را به يادت آورم كه پيامبر خدا براى من و تو فرمود . آيا آن روز را به ياد مى آورى كه پيامبر خدا تو را ديد كه دست بر گردن من انداخته بودى و به تو فرمود: او را دوست مى دارى؟
تو گفتى: براى چه او را دوست ندارم كه برادر و پسردايى من است؟
و [پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود: تو به زودى با او پيكار مى كنى ، درحالى كه تو بر او ستمگرى ؟».
زبير ، «إنّا للّه وإنّا إليه راجعون» را بر زبان راند و گفت: چيزى را به يادم آوردى كه روزگار از يادم برده بود .
او نزد لشكريان خود بازگشت. فرزندش عبد اللّه به او گفت: نزد ما برگشتى؛ امّا نه با حالى كه از ما جدا شدى!
گفت: على ، مرا به ياد حديثى انداخت كه روزگار ، از يادم برده بود. من هرگز با او پيكار نخواهم كرد و هم اينك باز مى گردم و از امروز ، شما را رها مى كنم.
عبد اللّه گفت: تو را جز اين نمى بينم كه از شمشيرهاى فرزندان عبد المطّلب ترسيدى ؛ شمشيرهاى تيزى كه تنها جوان مردانِ دلير ، تاب تحمّل آنها را دارند.
زبير گفت: واى بر تو! مرا بر جنگ با على تهييج مى كنى؟ من سوگند ياد كرده ام كه با او نجنگم.
عبد اللّه گفت: براى شكستن سوگندت كفّاره بده تا زنان قريش با يكديگر نگويند كه تو ترسيدى ، با اين كه [ تو هيچ گاه] ترسو نبوده اى.
زبير گفت: غلامم مكحول ، به عنوان كفّاره سوگندم آزاد است. آن گاه ، پيكان نيزه را كشيد و با نيزه بدون پيكان ، بر لشكرگاه على عليه السلام حمله بُرد.
على عليه السلام فرمود: «راه را برايش باز گذاريد . او تحت فشار قرار گرفته است».
پس زبير به نزد يارانش بازگشت و براى بار دوم و سوم حمله بُرد . آن گاه به فرزندش گفت: واى بر تو ! آيا در من ترسى مى بينى؟
عبد اللّه گفت: راه بهانه جويى را بستى .