۲۲۱۵.المناقب ، خوارزمىـ به نقل از مجزئه سدوسى ـ: چون دو لشكر (لشكر امير مؤمنان على و لشكر جمليان) رو در رو شدند ، بصريان (لشكر جملْ) شروع به تيراندازى به سوى ياران على عليه السلام نمودند تا اين كه گروهى از آنان را از پاى در آوردند.
مردم گفتند: اى امير مؤمنان! به راستى كه تيرهايشان ما را از پاى درآورد. از آنان چه انتظارى دارى؟
على عليه السلام فرمود: «بار خدايا! تو را شاهد مى گيرم كه جاى عذرى نگذاشتم و آنان را بيم دادم . پس تو براى من عليه آنان گواه باش».
آن گاه ، زره خواست و آن را بر تن كرد و شمشير به كمر بست و دستارش را بر سر بست و بر اَستر پيامبر صلى الله عليه و آله سوار شد و سپس ، قرآنى خواست و آن را به دست گرفت و فرمود: «اى مردم ! چه كسى اين قرآن را مى گيرد و اين گروه را بدان ، فرا مى خواند؟» .
جوانى از قبيله مُجاشع به نام «مسلم» ـ كه قبايى سفيد بر تن داشت ـ برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم .
على عليه السلام به وى فرمود: «اى جوان! دست راستت بُريده مى شود. سپس آن را با دست چپ مى گيرى . آن هم بُريده مى شود . سپس با شمشير ، آن قدر بر تو ضربه مى زنند تا كشته شوى».
جوان [در مرتبه نخست] گفت: من تحمّل آن را ندارم ، اى امير مؤمنان!
على عليه السلام ، درحالى كه قرآن را در دست داشت ، دوباره ندا داد . همان جوان برخاست و گفت: درد و بلا از تو دور باد ، اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم.
امام عليه السلام سخن نخست خود را تكرار كرد.
جوان گفت: مانعى ندارد ، اى امير مؤمنان! اين [ گونه شهيد شدن ]در راه خداوند ، ناچيز است.
سپس آن جوان ، قرآن را گرفت و به سوى آنان رفت و گفت: اى جمعيت ! اين ، كتاب خداست ميان ما و شما.
مردى از جمليان ، دست راست او را با شمشير زد و آن را قطع كرد. جوان ، قرآن را با دست چپ گرفت. مرد ، دست چپ وى را هم قطع كرد . جوان ، قرآن را به سينه چسبانيد. مرد ، آن قدر بر او ضربه وارد كرد كه كشته شد . رحمت خدا بر او باد!