ر . ك : ج 10 ص 449 (پوشيدن زره بى پشت) .
9 / 6
پرچمدار جنگ
۲۲۲۹.الجملـ به نقل از محمّد بن عبد اللّه ، از عمرو بن دينار ـ: اميرمؤمنان به فرزندش محمّد فرمود: «پرچم را بگير و برو» .
على عليه السلام پشت سر او بود و او را صدا زد : «اى ابو القاسم!» .
گفت: بله، پدرجان!
فرمود: «فرزندم! آنچه مى بينى ، تو را به وحشت نيندازد . من درحالى كه كوچك تر از تو بودم، پرچم بر دوش داشتم و دشمن ، مرا به وحشت نينداخت. اين بدان سبب بود كه در معركه جنگ ، با هيچ كس روبه رو نمى شدم ، جز آن كه كشتن وى را به خودم تلقين مى كردم. پس به مدد الهى پيروزى بر آنها را به خودت تلقين كن و با يقين ، بر ضعف نفس خود غلبه كن ، كه ضعف نفس ، بدترين درماندگى است» .
محمّد مى گويد كه گفتم: پدرم! اگر خدا بخواهد ، اميدوارم چنان باشم كه تو دوست دارى.
فرمود: «پرچمت را محكم نگه دار. وقتى دو سپاه درهم آميخت، در جاى خود و ميان يارانت بِايست . اگر تو يارانت را نمى بينى ، آنها تو را خواهند ديد».
محمّد مى گويد: به خدا سوگند كه من در ميان يارانم بودم . ناگاه ، تمام آنان پشت سر من قرار گرفتند و ميان من و دشمن ، كسى نبود كه آنها را از من دور سازد و من مى خواستم تا ميان لشكر دشمن، پيشروى كنم كه پدرم را پشت سرم احساس كردم كه شمشيرش را آخته بود و مى فرمود: «پيش مرو تا من جلوتر از تو باشم».
او جلوتر از من ، هَروَله كنان ، با گروهى از يارانش پيش مى رفت و كسانى را كه مقابل من قرار مى گرفتند ، از تيغ مى گذراندند تا اين كه آنان را به فرار وا داشتند و من با پرچم به آنها پيوستم . لحظه اى ايستادند و دو لشكر در هم شدند . لحظه اى شمشيرها آرام شد . به پدرم نگاه كردم. ديدم دشمن را از چپ و راست مى شكافد و آنان را از برابر خود مى راند . خواستم به جلو حركت كنم؛ ولى نمى خواستم خلاف گفته او رفتار كرده باشم.