۲۲۳۸.شرح نهج البلاغةـ بـه نقل از ابـو مـخنـف ـ: عبد اللّه بن خَلَف خُزاعى ـ كه سركرده بصريان و ثروتمندترينِ خاندان خود بود ـ بيرون آمد و هماورد طلبيد و درخواست كرد كه جز على عليه السلام كسى براى مبارزه با او بيرون نيايد و چنين رجز مى خوانْد :
ابوتراب! تو يك انگشت به من نزديك شو
كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم .
چرا كه در دلم كينه تو را دارم.
على عليه السلام به سوى او حركت كرد و بدون آن كه به وى مهلت دهد، ضربتى بر او زد و فرقش را شكافت.
۲۲۳۹.الفتوح:على عليه السلام [ از لشكر دشمنْ] دور شد و به سوى يارانش مى رفت كه فريادكننده اى از پشت سر او فرياد زد . وى برگشت و عبد اللّه بن خلف خزاعى را ـ كه ميزبان عايشه در بصره بود ـ ديد. چون على عليه السلام او را ديد ، شناخت و او را ندا داد كه : «اى پسر خلف! چه مى خواهى؟».
گفت: آيا مى خواهى بجنگى؟
على عليه السلام فرمود: «از آن بدم نمى آيد؛ ولى واى بر تو ، اى پسر خلف! در مرگ ، چه آسودگى اى مى جويى، با آن كه مرا مى شناسى؟».
عبد اللّه بن خلف گفت: خودْستايى را وا گذار ـ اى پسر ابوطالب ـ و نزد من بيا تا ببينى كدام يك از ما هماوردش را خواهد كُشت .
آن گاه شعرى سرود و على عليه السلام با شعر ، او را پاسخ داد و براى پيكار ، رو در رو شدند.
عبد اللّه بن خلف ، ضربه اى ناگهانى فرود آورد كه على عليه السلام آن را با سپرش دفع كرد. آن گاه على عليه السلام از او كناره گرفت و ضربتى بر او فرود آورد كه دست راستش را قطع كرد و سپس ضربتى ديگر فرود آورد كه كاسه سرش را پرانْد .