۲۳۱۸.وقعة صِفّينـ به نقل از على بن اَقمر ـ: بر معاويه وارد شديم و خواسته هايمان را برآورديم . سپس گفتيم: [ چه خوب است] مردى را ببينيم كه محضر پيامبر خدا را درك كرده و او را ديده است.
آن گاه ، به نزد عبد اللّه بن عمر آمديم و گفتيم: اى يار پيامبر خدا! از آنچه شاهدش بوده اى و ديده اى ، براى ما باز گو .
[ عبد اللّه بن عمر] گفت: اين مرد (يعنى معاويه) كسى را نزد من فرستاد و گفت: اگر به من خبر رسد كه حديث مى گويى ، گردنت را مى زنم .
من نيز در برابر او بر روى زانوهاى خود نشستم و گفتم: دوست دارم تيزترين شمشير لشكرت بر گردنم باشد .
او گفت: به خدا سوگند ، با تو پيكار نمى كنم و تو را نمى كشم .
به خدا سوگند كه تهديد او مرا از اين باز نمى دارد كه آنچه را از پيامبر خدا درباره معاويه شنيده ام ، براى شما بازگو كنم . پيامبر خدا را ديدم كه به سوى وى (معاويه) فرستاد و او را فرا خواند ـ كه كاتب پيامبر بود ـ . پيك ، باز آمد و گفت: او غذا مى خورد.
[ پيامبر خدا] فرمود: «خدا شكمش را سير نگرداند!». آيا ديده اى او سير شود؟
پيامبر خدا از بزرگ راهى ، بيرون آمد. آن گاه به ابو سفيانْ نظر افكند كه سواره بود و معاويه و برادرش يكى از جلو مى رفت و ديگرى از پس . وقتى پيامبر خدا به آنان نظر افكند، فرمود: «بار خدايا ! جلودار و دنباله رو و سواره را لعنت كن».
گفتيم: تو خودت از پيامبر خدا شنيدى؟
گفت: بلى؛ وگر نه [ اگر دروغ گويم] ، گوش هايم كَر شود ، چنان كه چشمانم نابينا شده است.