۲۳۲۶.البداية والنهاية ـ به نقل از على بن محمّد بن عبد اللّه بن ابى سيف ـ :هند در نامه اى كه به معاويه نوشت ، گفت : پسرم! به خدا سوگند ، كم است كه زن آزاده اى ، فرزندى مانند تو بزايد . اكنون اين مرد (يعنى عمر بن خطّاب)، تو را بر اين امر (حكومت) گمارده است . پس در فرمانبردارى از او تلاش كن ، در آنچه مى پسندى و نمى پسندى.
2 / 1 ـ 5
عمر بن خطّاب و معاويه
۲۳۲۷.البداية والنهايةـ به نقل از زُهْرى ـ: نزد عمر بن خطاب ، از معاويه ياد شد . او گفت: جوان قريشى و فرزند سرور قريش را رها كنيد . او كسى است كه در خشم مى خندد و به جز در حال خشنودى نمى توان چيزى از او گرفت، و كسى است كه از بالاى سرش [ و با عزّت ،] چيزى به كسى نمى دهد ، جز به آن كسى كه او را پايمال كند.
۲۳۲۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو محمّد اُموى ـ: عمربن خطّاب به شام رفت . معاويه را ديد كه با يك گروه به استقبالش مى آيد و در شامگاه نيز با يك گروه. عمر به وى گفت: اى معاويه! شامگاهان با يك گروهْ حركت مى كنى و صبحگاهان با گروهى ديگر و به من خبر رسيده است كه صبحگاهان در منزل مى مانى و نيازمندان ، پشت در قصر تو مى مانند.
معاويه گفت: اى اميرمؤمنان! دشمن در اين سرزمين به ما نزديك است و داراى جاسوسان و خبرچينانى هستند. اى اميرمؤمنان! خواستم عزّت اسلام را ببينند.
عمر به وى گفت: به درستى كه اين ، حيله مردى خردمند است يا نيرنگ مردى زِبَردست.
آن گاه معاويه گفت: اى اميرمؤمنان! آنچه مى خواهى ، مرا بدان فرمان ده تا همان گونه باشم.
عمر گفت: واى بر تو! در كارى بر تو عيب نگرفتم ، جز آن كه مرا به گونه اى رها كردى كه نمى دانم به تو فرمان دهم يا بازت دارم.