۲۳۲۹.سير أعلام النبلاء:چون عمر وارد شام شد، معاويه با موكبى بزرگ و با گروهى به استقبال وى آمد . وقتى به عمر نزديك شد، عمر گفت: تو چنين موكب بزرگى دارى؟!
گفت: آرى .
گفت: با اين حال ، به من خبر رسيده كه نيازمندان پشت درِ قصرت انتظار مى كشند؟
گفت: آرى.
عمر گفت: چرا چنين مى كنى؟
گفت: ما در سرزمينى زندگى مى كنيم كه جاسوسانِ دشمن در آن بسيارند. مى بايد عزّت فرمان روا را به گونه اى آشكار سازيم كه آنان را به هراس اندازد. اگر مرا از اين كار باز مى دارى ، آن را كنار گذارم.
عمر گفت: اى معاويه! چيزى را از تو نخواستم ، جز آن كه مرا سخت در تنگنا قرار دادى. ۱ اگر آنچه گفتى ، حقيقت دارد ، اين ، تصميمى هوشمندانه است و اگر نادرست است، نيرنگ انسانى اديب است.
معاويه گفت: مرا فرمان ده!
عمر گفت: نه تو را فرمان مى دهم و نه بازت مى دارم.
به عمر گفته شد: اى اميرمؤمنان! چه نيكو از آنچه او را در آن قرار دادى ، بيرون آمد.
عمر گفت: به جهت ورود و خروج نيكويش اين امور را بر او تكليف كرديم .