۲۳۴۷.العقد الفريد:نزد على بن ابى طالب عليه السلام از عمرو بن عاص ، سخن به ميان آمد. درباره اش فرمود: «شگفتا از فرزند زن بدنام! گمان مى بَرَد در حضور او شوخ طبعى مى كنم و اين كار را تكرار مى كنم . چگونه ، حال آن كه بدترينْ سخن ، دروغ ترينِ آن است؟ او مى خواهد و اصرار مى ورزد ، در حالى كه اگر از او خواسته شود ، بخل خواهد ورزيد . آن هنگام كه سختى ها شدّت گيرند و تنور جنگ ، داغ گردد و شمشميرها سهم خود را از جمجمه مردان برگيرند ، او جز بركَندن لباس ها و نشان دادن مقعدش به مردم ، كارى ندارد. خداوند ، او را در غم و اندوه اندازد!
2 / 2 ـ 3
سخنان امام حسن عليه السلام درباره ناهنجارى هاى عمرو
۲۳۴۸.شرح نهج البلاغةـ در گـزارش مـناظره اى مـيـان حسن بن على عليهماالسلام و مردانى از قريش ـ: [ امام حسن عليه السلام فرمود:] امّا تو ، اى پسر عاص ! كارَت مشترك است . مادرت تو را بى آن كه پدرت معلوم باشد ، از راه زنا و فسق به دنيا آورد . چهار نفر از قريش در انتساب تو به خويش ، نزاع كردند كه خونخوارترين آنها در تصاحب تو پيروز شد : آن كه تبارش از همه پست تر بود و جايگاهش از همه پليدتر. آن گاه ، پدرت برخاست و گفت: من دشمن محمّدِ بى نسلم. پس خداوند ، درباره اش آن سوره را نازل فرمود.
تو [ همانى كه] در تمام جنگ ها در برابر پيامبر خدا جنگيدى، او را در مكّه هجو كردى و آزار دادى و با تمام توان ، با او نيرنگ كردى و تو بيشتر از همه مردمان ، او را دروغگو مى خواندى و با او دشمنى مى نمودى.
آن گاه با كشتى سوارانى به نزد نجاشى رفتى تا جعفر و همراهانش را به مكّه بازگردانى . وقتى اميدت بر باد رفت و خداوند ، تو را ناكام برگردانْد و تو را به عنوان سخن چينْ تكذيب كرد ، با رفيقت عمارة بن وليد ، تندى كردى و براى اين كه با همسر تو مرتكب گناهى شده بود ، از روى حسادت ، نزد نجاشى از او سخن چينى كردى و خداوند ، تو و رفيقت را مفتضح ساخت. تو دشمن بنى هاشمى ، چه در دوران جاهليت و چه در اسلام.
تو مى دانى و اين جمعيّت [ نيز] مى دانند كه پيامبر خدا را با هفتاد بيت شعر ، هجو كردى . آن گاه ، پيامبر خدا فرمود: «بار خدايا! من شعر نمى گويم و شايسته من هم نيست. بار خدايا! او را در مقابل هر حرف [ از حروف شعرش] هزار بار لعنت كن». پس از سوى خداوند ، لعنت هاى بى شمارى بر تو فرستاده شده است.
و امّا درباره آنچه از قضيه عثمان يادآورى كردى، اين تو بودى كه آتش دنيا را عليه او شعله ور ساختى و آن گاه به سمت فلسطين رفتى و وقتى خبر كشته شدنش به تو رسيد ، گفتى: من ابو عبد اللّه هستم كه اگر به دُمَلى چركين دست بزنم ، آن را خونين مى كنم. پس از آن ، خود را وقف معاويه كردى و دينت را به دنياى او فروختى.
ما تو را نه از روى دشمنى سرزنش مى كنيم و نه از روى دوستى ، پرخاش. به خدا سوگند ، نه تا عثمانْ زنده بود، او را يارى كردى و نه هنگامى كه كشته شد ، برايش ناراحت شدى.
واى بر تو ، اى پسر عاص! آيا تو همان نيستى كه هنگام حركت از مكّه به سوى نجاشى ، درباره بنى هاشم ، چنين سرودى:
دخترم مى گويد : اين سفر به كجا مى انجامد؟
حالْ آن كه سفر كردن من امرى ناشناخته نيست.
گويم: مرا رها كن كه من مردى هستم كه
درباره جعفر [ بن ابى طالب] ، به نزد نجاشى مى روم .
تا او را نزد نجاشى داغ زنم
و بزرگى و عظمت مرد متكبّر را در آن جا به پا دارم .
از ميان آنان (قريش) ، احمد را دشمن مى دارم
و بيشترين گوينده زشتى ها [ درباره او].
براى پيكار به سوى عتبه روانم
گرچه مانند طلاى سرخ باشد .
و از برخورد با بنى هاشم ، سر باز نزدم
تا آن جا كه بتوانم در نهان و آشكار .
اگر سرزنش هاى من درباره او پذيرفته گردد
[ چه خوب!] وگرنه لب فرو بندم.
اين است جواب تو . آيا شنيدى؟!