۲۴۱۷.وقعة صِفّينـ به نقل از زياد بن رستم ـ: معاوية بن ابى سفيان براى عبد اللّه بن عمر خطّاب ، به طور ويژه ، و نيز به سعد بن ابى وقّاص و محمّد بن مسلمه ، جز نامه اش به مردم مدينه ، نامه هايى فرستاد . در نامه اش به فرزند عمر آمده بود :
امّا بعد ؛ پس از قتل عثمان ، در ميان قريش ، هيچ كس را به اندازه تو براى خلافت ، خوش نمى داشتم . سپس به ياد آوردم كه تو او را تنها وا نهادى و بر ياورانش طعن زدى . پس ، از تو ناخرسند شدم ؛ امّا مخالفت تو با على ، كار را بر من آسان كرد و بخشى از لغزش هايت را از نظرم محو ساخت . پس ـ خدايت رحمت كناد ـ براى پاس داشتنِ حق خليفه مظلوم ، ما را يارى كن ، كه من خواهان فرمان راندن بر تو نيستم ؛ بلكه فرمانروايى را از آنِ تو مى خواهم و اگر از آن سر باز زنى ، كار به شورا ميان مسلمانان وا نهاده خواهد شد .
5 / 7
اعلانِ جنگ
۲۴۱۸.وقعة صِفّينـ به نقل از محمّد و صالح بن صدقه ـ: از آن پس ، على عليه السلام به جرير (پيكش به سوى معاويه) نوشت : «امّا بعد ؛ هر گاه اين نامه ، تو را رسيد ، معاويه را به [ پذيرش حقيقتِ ]روشن وا دار و به امر قطعى تسليم گردان! پس او را ميان جنگى كه [دشمن را از جايش] كوچ دهد يا صلحى سعادت بخش ، مختار ساز . اگر جنگ را برگزيد ، به او اعلان جنگ كن و اگر به صلح گراييد ، بيعتش را بپذير» .
آن گاه كه نامه به جرير رسيد ، وى نزد معاويه آمد و آن را بر وى خواند و به او گفت : اى معاويه! تنها با گناه ، بر دل مُهر زده مى شود و تنها با توبه ، [ قفلِ] سينه گشوده مى گردد و من مى پندارم كه بر دل تو مُهر زده شده است . مى بينم ميان حق و باطل ايستاده اى ؛ گويا در انتظار چيزى هستى كه در دستانِ كسى جز توست» .
معاويه گفت : اگر خدا خواهد ، سخن قطعى را در نخستين مجلس [ پس از اين ]به تو خواهم گفت .
چون مردم شام با معاويه بيعت كردند و او آنان را [ به وفادارى ]آزمود ، گفت : اى جرير! به رئيس خود بپيوند .
سپس نامه اى حاكى از اعلان جنگ،براى على عليه السلام نوشت و در پايين آن ، به سروده كعب بن جعيل استناد ورزيد:
مى بينم كه شام ، حكومت عراق را نمى پسندد
و مردم عراق نيز شام را پذيرا نيستند .
هر يك ، دشمن ديگرى است
و هر كدام ، از اين دشمنى ، دين [ و ديندارى ]را در نظر دارند .