6 / 12
رويارويىِ پيش قراولان هر دو سپاه
۲۴۳۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از خالد بن قُطْن حارثى ـ: اَشتر در راه شد تا به شاميان رسيد . از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و در جنگ ، پيش گام نشد . [ دو لشكر ]همچنان روياروىِ هم صف آراستند تا عصرگاهان كه ابو اعور سُلَمى به سپاه اشتر هجوم آورد . ايشان در برابر وى پايدارى كردند و ساعتى به نبرد پرداختند . سپس شاميان بازگشتند .
صبحگاهانِ روز بعد ، هاشم بن عُتبه زُهْرى با سواران و پيادگانى پُرشمار و مجهّز به ايشان هجوم بردند . [ از آن سوى] ابو اَعوَر به ميدان وى آمد و سراسرِ آن روز را سواره با سواره و پياده با پياده ، گرمِ نبرد شدند . [ چندى] دو دسته به نبرد ادامه دادند و سپس بازنشستند . آن گاه [ صبحگاهِ روز ديگر] ، اشتر بر ايشان بتاخت و عبد اللّه بن مُنذر تَنوخى ، شه سوار شاميان ، [ در اين نبرد] كشته شد ، آن هم به دست ظبيان بن عمّار تميمى كه در آن روز ، هنوز جوانى نوخاسته بود .
اشتر پياپى مى گفت : واى بر شما! ابو اعور را به من نشان دهيد .
ابو اعور سپاهش را فراخواند و ايشان نزد وى بازگشتند . او عقب تر از جايى كه بار نخست در آن موضع گرفته بود ، ايستاد و اشتر به همان جايى آمد كه ابو اعور پيش از آن ، مستقر شده بود و سپاهش را صف آراست . سپس وى به سنان بن مالك نَخَعى گفت : به سوى ابو اعور روان شو و او را به نبرد فرا خوان .
گفت : به نبرد با خودم يا نبرد با تو؟
اشتر گفت : اگر تو را به نبرد با او فرمان دهم ، مى پذيرى؟
گفت : آرى . به خداى سوگند ، اگر فرمانم دهى كه صف آنان را با شمشير خويش بشكافم ، باز نخواهم گشت ، مگر آن كه صفشان را به شمشير بدَرَم .
اشتر گفت : اى برادرزاده ، خداوند عمرت را بيفزايد! به خدا سوگند ، شوقم به تو افزون شد . تو را به نبرد با او فرمان ندادم ؛ بلكه فرمانت دادم كه او را به نبرد با من فرا خوانى؛ زيرا او اگر شأن (شايستگى) آن را داشته باشد ، جز با بزرگ سالان و بلندْ رتبگانِ والانژاد ، هماورد نمى شود . البتّه تو ـ سپاسْ پروردگارت را ـ هم بلندمرتبه اى و هم والانژاد ؛ امّا هنوز جوانى نوخاسته اى و او با نوخاستگان نبرد نمى كند . پس او را به هماوردى با من فرا خوان .
پس [ سنان] سوى ابو اعور آمد و ندا در داد : مرا امان دهيد كه پيغام رسانم .
پس امانش دادند . آن گاه ، آمد تا نزد ابو اعور رسيد .
[ ابو مخنف به نقل از ابو زهير نضر بن صالح عَبْسى مى گويد كه :] سنان گفت : به وى نزديك شدم و گفتم : مالك اشتر ، تو را به نبردِ خويش فرا خوانده است . او درازْ زمانى سكوت كرد و آن گاه گفت : سبُك سرى و زشت انديشىِ اشتر ، او را وا داشت كه كارگزارانِ [ عثمان ]ابن عفّان را از عراق بگريزانَد ، بر او سركشى كند و زيبايى هاى او را زشت جلوه دهد . [ نيز] از سبُك سرى و زشت انديشى وى بود كه به خانه و قرارگاه [ عثمان ]ابن عفّان تاخت و در زمره كشندگان او درآمد و اكنون خون عثمان ، گريبانگير اوست . بدانيد كه من به نبرد با او نيازى ندارم .
به وى گفتم : سخن گفتى . پس بشنو تا پاسخت گويم .
گفت : نه! مرا به سخن شنيدن از تو و به پاسخت ، نياز نيست . از من دور شو!
پس يارانش بر من بانگ زدند و از آن جا بازگشتم . و اگر به من گوش فرا مى داد ، دليل و حجّتِ فرماندهم (اشتر ) را برايش بيان مى كردم . آن گاه ، نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابو اعور از نبرد [ با وى ]سر باز زده است .
گفت : او بر جانِ خويش ترسيده است .
پس [ همچنان] روياروى ايشان ايستاديم ، چندان كه شب ميان ما و ايشان پرده كشيد ؛ و شب را به نگهبانى گذرانديم . صبح كه شد ، ديديم سپاه شام در پناه تيرگى شب ، از آن جا رفته اند . صبح هنگام ، على بن ابى طالب عليه السلام به ما رسيد . آن گاه ، اشتر با همراهانش در سپاه پيش قراولان ، پيش رفت تا به معاويه رسيد و روياروى وى ايستاد . على عليه السلام [ نيز] در پى اشتر روان شد و شتابان به وى پيوست . سپس توقّف كرد و اين توقّف به درازا انجاميد .