۱۴۷۶.فضائل الصحابة ، ابن حنبلـ از ابو مطر بصرى ـ: وى على عليه السلام را ديد كه نزد خرمافروشان آمد . كنيزكى نزد خرمافروش مى گريست . پرسيد : «تو را چه شده است؟» .
كنيز گفت : خرمايى را به يك درهم به من فروخت ؛ ولى آقايم آن را برگرداند و [ خرمافروش ]آن را بازپس نمى گيرد .
[ على عليه السلام ] فرمود : «اى دارنده خرما! خرمايت را بستان و درهمش را برگردان كه او خدمتگزارى است و اختيارى ندارد» .
خرمافروش ، على عليه السلام را عقب راند . مسلمانان به وى گفتند : مى دانى چه كسى را عقب راندى؟ گفت : نه . گفتند : امير مؤمنان را!
آن گاه ، خرماى كنيزك را بر روى خرماها ريخت و درهم را به وى بازگرداند .
[ سپس خطاب به على عليه السلام ] گفت : دوست دارم از من خشنود باشى .
[ على عليه السلام ]فرمود : «خشنودى من از تو وقتى است كه حقوق مردم را كامل بپردازى» .
۱۴۷۷.مكارم الأخلاقـ به نقل از مختار تمّار ـ: من شب ها را در مسجد كوفه سپرى مى كردم و در ميدان ، فرود مى آمدم و از بقّال ها نان تهيه مى كردم (وى از مردمان بصره بود) . روزى بيرون آمدم كه ناگهان مردى خطاب به من گفت : «لباست را بالا گير كه براى پاكيزگى آن ، بهتر است و با تقواى پروردگار ، سازگارتر» .
پرسيدم : اين كيست؟
گفته شد : على بن ابى طالب عليه السلام .
به دنبالش حركت كردم . او به سمت بازار شتران مى رفت . وقتى بدان جا رسيد ، ايستاد و فرمود : «اى بازرگانان! بپرهيزيد از سوگند ناروا ، كه متاع را از ميان مى بَرَد و بركت را نابود مى سازد» .
سپس از آن جا گذشت تا به خرمافروشان رسيد . در اين هنگام ، كنيزكى در برابر خرمافروشى گريه مى كرد . پرسيد : «تو را چه مى شود؟» .
گفت : كنيزى هستم كه خانواده ام مرا فرستاده اند تا برايشان با يك درهم ، خرما خريدارى كنم . وقتى خرما را نزد آنان بُردم ، نپسنديدند . آن را برگرداندم و اين مرد ، نمى پذيرد .
فرمود:«اى مرد! خرما را بگير و درهم او را بازگردان».
[ فروشنده] امتناع ورزيد . به خرمافروش گفتند : اين ، على بن ابى طالب عليه السلام است . آن گاه ، خرما را گرفت و درهم را به كنيز بازگرداند و گفت : اى امير مؤمنان! شما را نشناختم . بر من ببخشاى .
فرمود : «اى بازرگانان! تقواى الهى پيشه سازيد و به نيكى داد و ستد كنيد . خدا بر ما و شما ببخشايد!» .
از آن جا نيز گذشت . آسمان شروع به باريدن كرد . به مغازه اى نزديك شد و اجازه خواست [ پناه گيرد] ؛ امّا صاحب مغازه ، اجازه نداد و او را پس زد .
[ على عليه السلام ] فرمود : «اى قنبر! او را نزد من آور» .
پس با تازيانه او را ادب كرد و فرمود : «تو را نزدم از آن رو كه مرا پس زدى ؛ بلكه تو را زدم تا مبادا مسلمانى ناتوان را بيرون اندازى و برخى اعضايش بشكند و بر عهده ات آيد» .
از آن جا نيز گذشت تا به بازار كرباس فروشان رسيد و به مردى زيباروى ، برخورد . پس فرمود : «اى مرد! آيا دو لباس با قيمت پنج درهم ، نزد تو هست؟» .
مرد به پا خاست و گفت : اى امير مؤمنان! خواسته ات نزد من است . چون مردْ او را شناخت ، از او گذشت و به جوانى رسيد و فرمود : «اى جوان! آيا دو لباس به پنج درهم دارى؟» .
گفت : بلى .
دو لباس ستانْد ، يكى به سه درهم ، و ديگرى به دو درهم . سپس فرمود : «اى قنبر! لباس سه درهمى را بردار» .
قنبر گفت : شما بدان سزاوارترى . منبر مى روى و براى مردم ، سخنرانى مى كنى .
فرمود : «و تو جوانى و خواسته هاى جوانى دارى ، و من ، از پروردگارم شرم مى كنم كه بر تو برترى جويم . از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : بپوشانيد بردگان را از آنچه خود مى پوشيد ، و بخورانيد به آنان ، از آنچه خود مى خوريد » .
وقتى لباس را پوشيد ، دستش را در آن دراز كرد و دريافت كه از انگشتانش بلندتر است . فرمود : «زيادى را بِبُر» . آن را بُريد .
جوان گفت : نزديك آى تا آن را سردوزى كنم .
فرمود : «بگذار همان طور باشد ؛ چرا كه زندگى زودتر از اين ، به سر آيد» .