۱۱۵۵.تاريخ اليعقوبى :مردم درباره خون هرمزان و خوددارى عثمان از قصاص عبيد اللّه بن عمر ، فراوان سخن گفتند . پس ، عثمان بر منبر رفت و براى مردم سخنرانى كرد و سپس گفت : آگاه باشيد كه من ولىّ خون هرمزان هستم و او (عبيد اللّه بن عمر) را به خاطر خدا و عمر بخشيدم و به خاطر خون عمر ، او را وا نهادم .
مقداد بن عمرو برخاست و گفت : هرمزان ، بنده خدا و پيامبر او [ و در پناه آنها ]بود و تو حق ندارى آنچه را از آنِ خدا و پيامبر اوست ، ببخشى .
عثمان گفت : مى بينيم و مى بينيد .
سپس عثمان ، عبيد اللّه بن عمر را از مدينه به كوفه فرستاد و او را در خانه اى جاى داد .
۱۱۵۶.تاريخ الطبرى :عثمان در گوشه مسجد نشست و عبيد اللّه بن عمر را كه در خانه سعد بن ابى وقّاص زندانى بود ، فرا خواند . [ جريان ، چنين بود كه ]عبيد اللّه ، جُفينه و هرمزان و دختر ابو لؤلؤ را كشت و [ در همان حال] با گوشه و طعن به مهاجران و انصار ، مى گفت : «به خدا سوگند ، مردانى را كه در خون پدرم شريك اند ، مى كشم» كه سعد به سوى او رفت و شمشير را از دستش بيرون آورد و مويش را گرفت تا او را بر زمين خواباند و در خانه خود حبس نمود ، تا آن كه عثمان او را بيرون آورد و به سوى خود برد .
عثمان به گروهى از مهاجران و انصار گفت : نظر خود را درباره كسى كه چنين شكافى را در اسلام ايجاد كرده ، به من بگوييد .
على عليه السلام فرمود : «نظر من اين است كه او را بكشى» .
يكى از مهاجران گفت : عمر ، ديروز كشته شد و امروز پسرش كشته شود؟
عمرو بن عاص گفت : اى امير مؤمنان! خداوند ، تو را از اين كه اين حادثه در روزگار تسلّط تو رخ دهد ، معاف داشت و آن ، در زمانى واقع شد كه تو خليفه نبودى .
عثمان گفت : من ولىّ خون آنان هستم . آن [خون ]را به ديه تبديل كردم كه از مال خود مى پردازم .
و چون مردى از انصار به نام زياد بن لَبيد بيّاضى ، عبيد اللّه بن عمر را ديد ، سرود :
هان ، اى عبيد اللّه ! راه فرارى ندارى
و ابن اَروى (عثمان) ، پناهگاه و مَفرّ خوبى نيست .
به خدا ، بى اجازه و به حرام ، خونى را ريختى
و كشتن هرمزان ، با اهميّت است .
بى هيچ دليلى و تنها به گفته گوينده اى
كه حرفى زد ، آيا هرمزان را در قتل عمر ، متّهم مى كنيد؟!
پيشامدها با هم شدند و نابخردى گفت :
«آرى ، او را متّهم مى كنم» و [ بدين گونه] نظر و فرمان داد .
و سلاح آن بنده ، در داخل خانه اش است
آن (سلاح) را زير و رو مى كند و [ بدين گونه ]كارها با هم سنجيده مى شوند .
عبيد اللّه بن عمر ، از زياد بن لبيد و شعرش به عثمان شكايت كرد . عثمان ، زياد بن لبيد را فرا خواند و او را نهى كرد . زياد ، به گفتن شعرى درباره عثمان پرداخت و گفت :
اى ابو عمرو! شك مكن كه
عبيد اللّه در گروِ قتل هرمزان است .
و بى گمان ، اگر جرم او را ببخشى
به خطا نزديك شده اى، همانند نزديك شدن دو اسب مسابقه.
آيا به ناحقْ او را مى بخشى؟
پس با واقعيّت ، چه مى كنى؟
عثمان ، زياد بن لبيد را فرا خواند و او را نهى كرد و براند .