۱۱۷۸.مروج الذهب :چون روزگار [ فرماندارى] سعيد بن عاص در كوفه به درازا كشيد ، كارهاى زشتى از او پديدار شد : اموال را در انحصار خود در آورد و روزى از روزها گفت ـ يا به عثمان نوشت ـ : «اين سرزمين ، از املاك خالصه قريش است» .
اَشتر (همان مالك بن حارث نخعى) به او گفت : آيا آنچه را خدا در سايه شمشيرها و سرنيزه هايمان نصيبمان كرده ، بوستان خود و قومت قرار مى دهى؟
سپس با هفتاد سوار از اهالى كوفه به سوى عثمان رفت . آنان سوء رفتار سعيد بن عاص را ذكر كردند و خواستار بركنارى او شدند .
اَشتر و همراهانش چندين روز منتظر ماندند ؛ امّا چيزى از عثمان درباره سعيد به آنان نرسيد و روزهاى اقامتشان در مدينه طول كشيد .
فرمانداران عثمان در شهرها ، بر او وارد شدند ، از جمله : عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح (از مصر) ، معاويه (از شام) ، عبد اللّه بن عامر (از بصره) و سعيد بن عاص (از كوفه) . پس چند روزى در مدينه اقامت كردند و عثمان ، آنها را به شهرهايشان باز نگردانْد( ؛ زيرا نه دوست داشت كه سعيد را به كوفه باز گردانَد و نه دوست داشت كه او را بركنار كند) ، تا اين كه كسانى از اين شهرها ، از سنگينى خراج و معطّل ماندن مرزها نامه نوشتند .
عثمان ، آنان را گرد آورد و گفت : چه نظر مى دهيد؟
معاويه گفت : امّا لشكر من كه از من راضى است .
عبد اللّه بن عامر بن كُرَيز گفت :هر كس مسئول [ آرام كردن] حوزه خود باشد .
من نيز منطقه خود را سامان داده ام و آرام ساخته ام .
عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح نيز گفت : بركنار كردن يك كارگزار و حاكم كردن ديگرى به خاطر توده مردم ، كار سخت و بزرگى نيست .
سعيد بن عاص گفت : اگر اين كار را بكنى ، كوفيان ، عزل و نصب را به دست مى گيرند . آنان در مسجد ، گِرد هم نشسته اند و جز گفتگو و فرو رفتن در كار اين و آن ، كارى ندارند . آنان را به مأموريت هايى بفرست تا همّ و غمشان اين باشد كه بر پشت مركبشان بميرند .
عمرو عاص ، سخن او را شنيد و از آن جا خارج شد و به سوى مسجد آمد . طلحه و زبير را ديد كه در گوشه اى نشسته اند . به او گفتند : نزد ما بيا . او نيز رفت . آن دو گفتند : آن جا چه خبر است؟
گفت : شر! [ عثمان ، ]هيچ كار زشتى را نگذارْد ، جز آن كه انجام داد و يا بدان فرمان داد .
اَشتر [ نيز ]آمد . آن دو به او گفتند : كارگزار شما [ سعيد بن عاص] كه درباره او سخن مى گفتيد ، [ دوباره] به سوى شما باز گردانده شد . او فرمان يافته است كه شما را در پى مأموريت هايى بفرستد و چنين و چنان كند .
اَشتر گفت : به خدا سوگند كه ما [ تا به حال ] از رفتارش شكايت مى كرديم ، نه اين كه در مقابله با او سخن گفته باشيم ؛ ولى حالا ديگر در مقابلش ايستاده ايم . به خدا قسم ، اگر توشه ام تمام و مَركبم رنجور نشده بود ، پيش از او به كوفه مى رفتم و از ورودش جلوگيرى مى كردم .
آن دو گفتند : آنچه براى سفرت نياز دارى ، نزد ما موجود است .
گفت : پس ، صد هزار درهم به من وام بدهيد . هر يك پنجاه هزار درهم به او وام دادند . او نيز آن را ميان همراهانش قسمت كرد و به سوى كوفه رفت و از سعيد ، پيشى گرفت .
اَشتر [ به محض ورود به كوفه ،] شمشيرش را از گردن نگشوده و بر زمين ننهاده ، بر منبر رفت و سپس گفت : امّا بعد ، كارگزارى كه تجاوز و سوء رفتارش را زشت شمرديد ، به سويتان باز گردانده شده است . او فرمان يافته است تا شما را براى مأموريت هاى گوناگون آماده كند . با من بيعت كنيد كه مانع ورودش شوم .
ده هزار تَن از اهالى كوفه با او بيعت كردند . او سواره و پنهانى راه مدينه (يا مكّه) را پيش گرفت و سعيد را در واقصه ديد و او را از ماجرا باخبر كرد و او نيز به مدينه باز گشت .
اَشتر به عثمان نوشت : «به خدا سوگند ، ما از ورود كارگزارت جلوگيرى نكرديم تا كار را بر تو تباه كنيم ؛ بلكه به خاطر بدرفتارى اش با ما و شدّت شكنجه هايش ، چنين كرديم . پس ، هر كس را كه دوست دارى ، براى كارگزارى ات بفرست» .
عثمان به آنها نوشت : «ببينيد در روزگار عمر بن خطّاب ، چه كسى حاكم شما بوده است ؛ حكومت را به همو بدهيد» .
ديدند كه او ، ابو موسى اشعرى است . پس ، حكومت را به وى سپردند .