۱۱۹۸.تاريخ الطبرى :چون خبر كشته شدن عثمان به عمرو رسيد ، گفت : من ابو عبد اللّه هستم . من او را كشتم ، درحالى كه در دره «سِباع» بودم . چه كسى پس از او حكومت را به عهده مى گيرد؟ اگر طلحه حكومت پيدا كند ، او در بخشش ، جوان مرد عرب است و اگر پسر ابو طالبْ حاكم شود ، جز اين نمى بينم كه حق را به كمال ، اخذ كند و او نزد من ، ناپسندترين كسى است كه والى شود .
5 / 3 ـ 6
وصيّت عبد الرحمان بن عوف
۱۱۹۹.أنساب الأشرافـ به نقل از عثمان بن شريد ـ: در نزد عبد الرحمان بن عوف ، هنگامى كه بيمار بود (همان بيمارى اى كه به فوتش انجاميد) ، از عثمان ياد شد . عبد الرحمان گفت : پيش از آن كه سلطنتش به درازا كشد ، كارش را بسازيد .
خبر آن به عثمان رسيد . پس [ عدّه اى را ] به چاهى كه چارپايانِ عبد الرحمان از آن آب مى نوشيدند ، فرستاد و جلوى آنان را گرفت .
5 / 4
كوشش هاى امام براى پيشگيرى از فتنه
۱۲۰۰.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد اللّه بن محمّد ، از پدرش ـ: چون سال 34 هجرى در رسيد ، اصحاب پيامبر خدا به هم نوشتند كه : «بياييد . اگر خواستار جهاد هستيد ، جهاد ، اين جاست!» و مردم بر ضدّ عثمان ، سخنِ فراوان گفتند و زشت ترين چيزهايى را كه مى شود به كسى نسبت داد ، به وى نسبت دادند و اصحاب پيامبر خدا مى ديدند و مى شنيدند و هيچ كس نبود كه مردم را نهى كند و از عثمانْ دفاع نمايد ، جز چند تن انگشت شمار مانند : زيد بن ثابت ، ابو اُسيد ساعدى ، كعب بن مالك و حَسّان بن ثابت .
مردم ، گرد آمدند و با على عليه السلام گفتگو كردند . على عليه السلام بر عثمان وارد شد و فرمود : «مردم ، پشت سر من اند و درباره تو با من گفتگو كرده اند . به خدا سوگند ، نمى دانم با تو چه بگويم! چيزى نمى دانم كه ندانى و نمى توانم به چيزى راهنمايى ات كنم كه نشناسى . آنچه ما مى دانيم ، مى دانى . ما به چيزى پيشى نگرفته ايم تا از آن آگاهت كنيم و بى تو با چيزى نبوده ايم كه خبرش را به تو برسانيم و به امرى اختصاص نيافته ايم كه تو در آن نباشى . تو ديده و شنيده اى و با پيامبر خدا مصاحبت داشته و به دامادى او رسيده اى .
نه پسر ابو قحافه (ابو بكر) در عمل به حق ، از تو سزاوارتر است و نه پسر خطّاب به چيزى از خير و نيكى ، از تو شايسته تر . و تو از آنان به پيامبر خدا نزديك ترى و افزون بر خويشى نسبى ، به دامادى او نيز نايل آمدى و آن دو نايل نيامدند و در چيزى بر تو پيشى نگرفتند .
پس ، خدا را ، خدا را [ در نظر داشته باش] ! مواظب خود باش كه به خدا سوگند ، تو نابينا نيستى تا به تو ره بنمايند و نادان نيستى تا به تو بياموزند . راه ، آشكار و هويداست و نشانه هاى دينْ برپا .
اى عثمان! مى دانى كه برترينِ بندگان خدا نزد خدا پيشواى عادلى است كه ره يافته و رهنما باشد و سنّت معروف را برپا دارد و بدعتِ رها شده را بميرانَد . به خدا سوگند ، هر دو روشن و آشكارند : سنّت ها برپا و نشانه دار هستند و بدعت ها نيز برپا و هويدا .
بدترينِ مردم در نزد خدا ، پيشواى ستمكار است ؛ او كه گم راه و گم راه كننده است و سنّت معروف را مى ميراند و بدعتِ رها شده را زنده مى گرداند . شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : روز قيامت ، پيشواى ستمكار را بياورند ، بى آن كه ياور و يا عذرخواهى داشته باشد . او را در دوزخ مى اندازند و در آن ، همچون سنگ آسيا مى چرخد . سپس به قعر دوزخ فرو مى رود . و من تو را از خدا بيم و از مجازات ها و انتقام هايش هشدار مى دهم ، كه عذاب او سخت و دردناك است .
تو را هشدار مى دهم كه مبادا پيشواى مقتول اين امّت باشى كه گفته مى شود : در اين امّت ، پيشوايى كشته مى شود و درِ كُشت و كشتار تا روز قيامت گشوده مى گردد و كارها بر امّت، مشتبه مى شود و [ در نتيجه ]گروه گروه مى گردند. پس حق را نمى بينند ؛ چرا كه باطل ، اوج گرفته است . در آن (باطل)، غوطه مى خورند و در لابه لاى آن گم مى شوند».
عثمان گفت : به خدا سوگند ، مى دانم آنان همين را كه تو گفتى ، مى گويند ؛ امّا به خدا سوگند ، اگر تو جاى من بودى ، به تو فشار نمى آوردم و تو را به تسليم شدن نمى كشاندم و بر تو عيب نمى گرفتم . اين كه صله رحم كردم و كمبودى را جبران نمودم و سرگردانى را پناه دادم و كسانى را كه به كارگزاران عمر شباهت داشتند ، حكومت دادم ، كار ناروايى انجام نداده ام .
اى على! تو را به خدا سوگند ، آيا مى دانى كه مغيرة بن شعبه ، شايسته اين مقام نيست؟
فرمود : «آرى» .
گفت : پس مى دانى كه عمر ، او را حكومت داد .
فرمود : «آرى» .
گفت : پس چرا مرا سرزنش مى كنيد كه ابن عامر را به خاطر خويشى و نزديكى اش ولايت مى دهم؟
على عليه السلام فرمود : «[ علّتش را] به تو مى گويم : عمر بن خطّاب ، هر كس را كه حاكم مى كرد ، گوشش را مى كشيد و اگر كوچك ترين سخنى درباره او مى شنيد ، جلبش مى كرد و بر او سخت مى گرفت . تو [ اين كار را ]نمى كنى و سستى مى ورزى و با نزديكانت راه مى آيى» .
عثمان گفت : آنان خويشان تو نيز هستند .
على عليه السلام فرمود : «به جانم سوگند كه خويشاوندى من نيز با آنان نزديك است ؛ امّا بزرگى و بزرگوارى در غير آنان است» .
عثمان گفت : آيا مى دانى كه عمر ، معاويه را در همه دوره خلافتش ولايت داد؟ من نيز همو را ولايت داده ام .
على عليه السلام فرمود: «تو را به خدا سوگند،آيا مى دانى كه ترس معاويه از عمر ، بيش از ترس يَرفا (غلام عمر) از او بود؟» .
گفت : آرى .
على عليه السلام فرمود : «معاويه كارها را در دست خود گرفته و از تو اجازه نمى گيرد و تو هم مى دانى . او به مردم مى گويد : اين ، فرمان عثمان است . پس هنگامى كه به تو خبر مى رسد ، بر معاويه خشم نمى گيرى» .
سپس على عليه السلام از نزد او بيرون آمد و عثمان پس از او آمد و بر منبر نشست و گفت : امّا بعد ، هر چيزى آفتى دارد و هر كارى آسيبى ؛ آفت اين امّت و آسيب اين نعمت ، خُرده گيران و طعنه زنانى هستند كه آنچه دوست داريد ، به شما نشان مى دهند و آنچه خوش نداريد ، پنهان مى كنند . براى شما سخن مى گويند و شما نيز آن را تكرار مى كنيد .
[ آنان] همچون شترمرغ ، در پى نخستين صدايند و آبشخور دور را بيشتر دوست دارند . جز آب تيره كه سيراب كننده نيست ، نمى نوشند و جز بر آب گل آلود در نمى آيند. رراهنمايى پيشرو ندارند و كارها،آنان را فرومانده و به دست آوردن مقصودشان را ناممكن ساخته است .
آگاه باشيد! به خدا سوگند،چيزى را بر من عيب گرفتيد كه مانندش را براى پسر خطّاب پذيرفتيد ؛ او كه با پايش شما را كوفت و با دستش بر شما نواخت و با زبانش شما را راند . از اين رو ، مشتاقانه و يا به اكراه ، در برابرش سر فرود آورديد؛امّا من با شما نرمى كردم و به شما سوارى دادم و دست و زبانم را از شما باز داشتم.پس بر من گستاخ شديد.
آگاه باشيد! به خدا سوگند، افراد من نيرومندتر و ياورانم نزديك تر و بيشتر و شايسته ترند . اگر بگويم : بشتابيد ، به سوى من مى آيند . [ اين گونه] هماوردان شما و [ حتّى ]برتر از شما را برايتان آماده كرده ام و به شما چنگ و دندان نشان داده ام . مرا وادار كرده ايد كه رفتارى نشان دهم كه آن را خوش نمى دارم و گفته اى بگويم كه تاكنون نگفته ام .
پس ، زبان هايتان را به كام بريد و از اعتراض و خرده گيرى بر واليان خود دست كشيد كه من ، كسى را از شما باز داشته ام كه اگر با شما سخن مى گفت ، بى آن كه چون من بگويد ، از او خشنود مى شديد .
هان! چه چيزى از حقّتان فوت شده است؟ به خدا سوگند ، از آنچه مى رسد ، به شما مى رسانم و كوتاهى نمى كنم و به اندازه آنچه پيشينيان و كسانى كه بر آنان اعتراضى نداشتيد ، مى دهم . با اين همه ، اموالى زياد آمده است و آيا من حق ندارم كه در اين مازاد ، آنچه مى خواهم ، بكنم؟ پس براى چه پيشوا شده ام؟!
مروان بن حكم برخاست و گفت : اگر بخواهيد ، شمشير را ميان خود داور مى كنيم . به خدا سوگند ، ما و شما مانند گفته شاعر هستيم :
ما آبروى خود را براى شما گسترانديم
و شما خوابگاهتان را در زباله دان مى سازيد .
عثمان گفت : ساكت شو ، لال نشوى! مرا با اصحابم وا بگذار . جاى سخن گفتن تو اين جا نيست . آيا پيش تر به تو نگفتم كه سخن نگويى؟
مروان ، ساكت شد و عثمان [ از منبر] فرود آمد .