۱۲۰۲.شرح نهج البلاغةـ به نقل از ابن عبّاس ـ: روزى شاهد بودم كه عثمان ، على عليه السلام را سرزنش كرد و در ميان سخنانش به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه درِ اختلاف را نگشايى . من به ياد دارم كه تو از عتيق ۱ و پسر خطّاب ، همچون اطاعت از پيامبر خدا ، اطاعت مى كردى ، در حالى كه از هيچ يك [ از آن دو ]كم تر نبودى ؛ و من خويشى نسبى ام با تو بيشتر و خويشى سببى ام با تو نزديك تر است .
اگر مى گويى كه پيامبر خدا اين امر را براى تو قرار داد ، پس هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشت ، ديديم كه بر سر آن كشمكش نمودى و سپس اقرار كردى . اگر آن دو ، كار درستى نكرده بودند ، چگونه با بيعتت ، آنان را تأييد كردى و سر اطاعت فرود آوردى ؟ و اگر در به دست گرفتن حكومت ، كار خوبى كردند ، من نيز در دين و شرافت و خويشاوندى ام ، از آنان كم تر نيستم . پس با من همان گونه باش كه با آنها بودى .
على عليه السلام فرمود : «امّا اختلاف : پناه بر خدا از اين كه باب اختلاف را بگشايم و راهى بدان هموار كنم ؛ بلكه من ، تو را از آنچه خدا و پيامبرش نهى مى كنند ، نهى مى كنم و تو را به خير و صلاح خودت ره مى نمايم .
و امّا درباره ابو بكر و پسر خطّاب : اگر [ آن دو ، ]آنچه را پيامبر خدا براى من قرار داده بود ، گرفتند ، تو و مسلمانان بِدان آگاه تريد ، و مرا با آن ، چه كارى است ، كه مدّت هاست آن را رها كرده ام! و اگر حقّ من نباشد و مسلمانان در آن ، شريك و همسان باشند ، پس تير به گودى گلو[ى شتر] اصابت كرده [ و كار به پايان رسيده است] ، و اگر فقط حقّ من باشد و نه حقّ آنان ، به آنان وا گذار كردم ، بدان راضى ام و به اميد اصلاح ، از آن دست شسته ام .
و امّا درباره برابر بودن تو با آن دو [ خليفه] : تو مانند هيچ كدام نيستى . آنها اين كار را به دست گرفتند ؛ امّا خود و خاندانشان را از آن باز داشتند و [ ليكن ] تو و قومت همچون شناگر در ميان دريا ، در آن فرو رفتيد .
پس اى ابو عمرو! به سوى خدا باز گرد و بنگر كه آيا از عمرت ، جز به اندازه تشنگى درازگوش ۲ باقى مانده است! پس تا كى و تا به كجا؟!
آيا نابخردانِ بنى اميّه را از [ دست درازى به] آبروى مسلمانان و كِشت و زرع و اموالشان باز نمى دارى؟ به خدا سوگند ، اگر در دوردست ترين نقطه ، كارگزارى از كارگزارانت ستم كند ، گناهش ميان تو و او مشترك خواهد بود» .
عثمان گفت : تو را راضى مى كنم . چنين مى كنم و هر يك از كارگزارانم را كه تو و مسلمانان نمى پسنديد ، بركنار مى نمايم .
سپس از هم جدا شدند ؛ ولى مروان بن حكم او را از تصميمش باز داشت و گفت : مردم بر تو گستاخ مى شوند . پس ، هيچ يك از آنان را بركنار مكن .