5 / 8
گشوده شدن محاصره با وساطت امام
۱۲۰۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد اللّه بن محمّد ، از پدرش ـ: چون عثمان ديد [ كه اگر از كارهايش دست نكشد ، مردم به كشتن وى رأى مى دهند] ، نزد على عليه السلام آمد و به خانه وى وارد شد . پس گفت : اى پسر عمو! براى من راه گريزى نمانده است . [ من ]خويشاوند نزديك توام و حقّى بزرگ بر گردنت دارم و چنان كه مى بينى ، اين قوم با من رويارو خواهند شد و من مى دانم كه تو نزد اين مردم ، قدر و منزلت دارى و از تو حرف شنوى دارند . دوست دارم كه به سوى آنان بروى و ايشان را باز گردانى ؛ زيرا خوش ندارم بر من در آيند ؛ چرا كه اين كار ، آنان را بر من گستاخ مى كند و به گوش ديگران نيز مى رسد .
على عليه السلام فرمود : «آنها را با چه چيز باز گردانم؟» .
گفت : با اين تعهّد كه هر چه تو اشاره كنى و به صلاح من بينى ، همان كنم و [ البتّه] از چنگ تو بيرون نمى روم .
على عليه السلام فرمود : «من بارها و بارها با تو سخن گفته ام و همين كه بيرون مى رويم ، تو سخن خود مى گويى [ و كار خود مى كنى ]و مى گوييم و مى گويى و همه اينها كار مروان بن حكم و سعيد بن عاص و ابن عامر و معاويه است . به سخن آنان گوش مى دهى و با نظر من مخالفت مى كنى» .
عثمان گفت : [ از اين پس ]سخن تو را گوش مى دهم و با آنان مخالفت مى كنم .
سپس فرمان داد و مردم، از مهاجر و انصار، با او همراه شدند و عثمانْ [ كسى را ]به دنبال عمّار فرستاد تا با وى گفتگو و او را با على عليه السلام همراه كند ؛ امّا عمّار امتناع كرد .
عثمان ، سعد بن ابى وقّاص را فرستاد تا براى همراه كردن عمّار با على عليه السلام ، با وى گفتگو كند . سعد بيرون آمد ، تا بر عمّار وارد شد و گفت : اى ابو يقظان! آيا تو با كسانى كه بيرون آمده اند ، نمى آيى ، در حالى كه على بيرون آمده است؟ تو نيز همراه او بيرون رو و اين گروه را از پيشوايت باز گردان . من مى پندارم كه هيچ گاه مَركَبى را بهتر از اين زمان ، سوار نشده اى .
عثمان به كثير بن صَلت كِندى ، كه از ياورانش بود ، پيغام فرستاد كه : به دنبال سعد برو و هر چه را كه سعد به عمّار مى گويد و عمّار به او پاسخ مى دهد ، بشنو و با شتاب ، نزد من بيا .
كثير ، بيرون آمد و سعد را نزد عمّار يافت كه با او خلوت كرده بود . چشم بر سوراخ در نهاد . عمّار برخاست و بدون آن كه او را بشناسد ، چوبى را كه به دست داشت ، وارد سوراخى كرد كه كثير چشمش را بر آن نهاده بود . كثير ، چشم از سوراخ برداشت و در حالى كه چهره اش را پوشانده بود ، به عقب باز گشت .
عمّار ، بيرون آمد و ردّ پاى او را شناخت و ندا داد : اى قليل ، پسر اُمّ قليل! آيا به كار من سر مى كشى و بر سخن من گوش مى نهى؟! به خدا سوگند ، اگر مى دانستم كه تو هستى ، چشمانت را با همين چوب ، بيرون مى آوردم ، كه پيامبر خدا اين را حلال دانسته است .
سپس به سوى سعد باز گشت و سعد با او به گفتگو نشست ؛ ولى از هر راهى كه در آمد ، عمّار نپذيرفت و در پايان گفت : به خدا سوگند ، هرگز آنان (مصريان) را باز نمى گردانم .
سعد به نزد عثمان باز گشت و سخن عمّار را به او گفت. عثمان، سعد را متّهم كرد كه دلسوزى نكرده است و سعد به خدا سوگند ياد كرد كه اصرار ورزيده است و عثمان پذيرفت.
و على عليه السلام به سوى مصريان رفت و آنان را باز گرداند و آنان نيز منصرف شدند و باز گشتند .