۱۲۱۲.الإمامة و السياسة :عثمان ، بيرون آمد و بالاى منبر رفت و به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت : امّا بعد ، اى مردم! ناصحانم به من دروغ گفته اند و نفْسم مرا سست كرده است و شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : «بر باطل ، لجاجت نورزيد كه باطل بر دورى از خدا مى افزايد . هر كه بدى كرد ، باز گردد و هر كه خطا كرد ، توبه كند» .
من نخستين پندگيرنده ام و به خدا سوگند ، اگر حقْ مرا به بردگى كشد ، چون برده مى گردم و همچون بنده اى مى شوم كه اگر برده بماند ، صبر مى كند و اگر آزاد شود ، سپاس مى گزارد .
سپس [ از منبر] فرود آمد و بر همسرش نائله (دختر فرافصه) وارد شد و مروان بن حكم نيز با او داخل شد و گفت : اى امير مؤمنان! سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟
نائله به او گفت : ساكت شو! به خدا سوگند ، اگر سخن بگويى ، فريبش مى دهى و او را به هلاكت مى اندازى . عثمان ، خشمگينانه به نائله رو كرد و گفت : تو ساكت شو . مروان! سخن بگو .
مروان گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، اگر آنچه را گفتى ، در حال عزّت و قدرت گفته بودى ، همراهى ات مى كردم ؛ امّا آنچه را گفتى ، در حال ناتوانى گفتى ، هنگامى كه كار از كار گذشته و چاره اى نمانده بود . پس ، توبه بشكن و به خطا اقرار مكن .
5 / 10
شكستن توبه و پيمان
۱۲۱۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از على بن عمر ، از پدرش ، در يادكردِ عثمان ، پس از خطبه اى كه توبه خود را در آن اعلان كرد ـ: چون عثمانْ فرود آمد ، مروان و سعيد و چند نفر از بنى اميّه را در خانه اش يافت كه در سخنرانى اش حاضر نبودند . چون نشست ، مروان گفت : اى امير مؤمنان! سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟
نائله (همسر عثمان و دختر فرافصه ، از قبيله كلب) گفت : نه ، ساكت شو! به خدا سوگند ، آنان او را مى كُشند و او را گناهكار مى دانند . او سخنى گفته كه براى او شايسته نيست از آن ، دست كشد ... .
مروان از او رو گرداند و سپس گفت : اى امير مؤمنان ! سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟
[ عثمان] گفت : سخن بگو .
مروان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! به خدا سوگند ، دوست داشتم كه اين خطبه ات را در حال عزّت و قدرتت مى گفتى تا من نخستين رضايت دهنده به آن و يارى كننده بر آن باشم ؛ امّا تو آن سخنان را هنگامى گفتى كه كار به آخر رسيده ، چاره اى نمانده و خوارى و زبونى ات آشكار شده است .
به خدا سوگند ، ماندن بر خطايى كه از آن در پيشگاه خدا آمرزش بطلبى ، زيباتر از توبه اى است كه از سر ترس كنى . اگر مى خواهى ، با توبه كردن به آنان نزديك شو ؛ ولى به خطا اقرار مكن ، كه مردمى انبوه چون كوه ها بر در خانه ات گرد آمده اند .
عثمان گفت : تو به سوى آنان برو و با آنان سخن بگو ؛ چرا كه من خجالت مى كشم با آنان سخن بگويم .
مروان به سوى در رفت ، در حالى كه مردم از سر و دوش هم بالا مى رفتند . مروان گفت : چه كار داريد؟ به گونه اى جمع شده ايد كه گويى براى غارت آمده ايد . چهره هايتان زشت باد! هر كس ، گوش همراهش را بگيرد [ و برود] . چه كسى را مى خواهيد؟ آمده ايد تا حكومت را از چنگ ما بگيريد! بيرون رويد . به خدا سوگند كه اگر قصد ما كنيد ، كارى با شما خواهيم كرد كه خرسندتان نمى كند . فرجام كارتان را نيكو نشماريد . به خانه هايتان باز گرديد كه به خدا سوگند ، ما آنچه را در دست داريم ، از دست نمى دهيم .
مردم باز گشتند و يكى از آنها نزد على عليه السلام رفت و به او خبر داد . على عليه السلام خشمگينانه آمد تا بر عثمانْ وارد شد و فرمود : «آيا تو از مروان و مروان از تو ، جز به انحراف از دين و خِرَدْ راضى نشديد ، همانند شترى رام كه هر كجا كشيده شود ، مى رود؟! به خدا سوگند ، مروان نه در دينْ صاحب نظر است و نه در كار خودش . به خدا سوگند ، او را مى بينم كه تو را در ورطه هلاكت مى افكند ؛ امّا بيرونت نمى كشد . و من پس از اين ، ديگر براى سرزنش تو نمى آيم . شرفت را از دست داده اى و كار از دستت بيرون رفته است».
چون على عليه السلام بيرون رفت ، نائله دختر فرافصه (همسر عثمان) بر عثمان وارد شد و گفت : سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟
گفت : سخن بگو .
گفت : سخن على را با تو شنيدم و او با تو دشمنى ندارد . از مروانْ پيروى كردى و او تو را به هر سو كه بخواهد ، مى كشانَد .
گفت : پس چه كنم؟
گفت : از خداى يكتايى پروا كن كه هيچ شريكى ندارد و شيوه دو خليفه پيشينت را دنبال كن كه اگر از مروانْ پيروى كنى ، تو را به كشتن مى دهد . مروان ، در نزد مردم ، منزلت و هيبت و محبّتى ندارد و مردمْ تو را به خاطر مروان وا نهاده اند . پس به سوى على بفرست و اصلاح كار را از او بخواه؛چرا كه با تو خويشاوندى دارد و سرپيچى اش نمى كنند.
عثمان به سوى على عليه السلام فرستاد؛امّا او از آمدن، خوددارى ورزيد و فرمود : «به او گفتم كه ديگر باز نمى گردم» .