۱۲۱۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو عون ـ: شنيدم كه عبد الرحمان بن اَسود بن عبد يَغوث ، از مروان بن حَكم ياد مى كند و مى گويد : خدا روى مروان را زشت بدارد! عثمان به سوى مردمْ بيرون آمد و آنان را راضى كرد و بر منبر گريست و مردم نيز گريستند ، تا آن جا كه ديدم ريش عثمان از اشك هايش خيس شده بود و مى گفت :
خدايا! به سوى تو باز مى گردم . خدايا! به سوى تو باز مى گردم . خدايا! به سوى تو باز مى گردم . به خدا سوگند ، اگر حقْ مرا بَرده اى مادرزاد كند ، بدان راضى مى شوم . چون به خانه ام رفتم ، بر من در آييد ، كه به خدا سوگند ، مانع شما نمى شوم و رضايت شما را به دست مى آورم و بيشتر از رضايتتان به شما مى دهم و مروان و دار و دسته اش را مى رانم .
چون [ عثمان] داخل شد ، فرمان داد كه در را باز بگذارند و به درون اتاقش رفت . مروان بر او وارد شد و پيوسته به پر و پاى او پيچيد تا او را از رأيش منصرف ساخت و از تصميمش باز گردانْد . عثمان ، سه روزْ درنگ كرد و از خجالت مردم ، بيرون نيامد .
مروان به سوى مردم ، بيرون آمد و گفت : رويتان زشت باد! چه كسى را مى خواهيد؟ به خانه هايتان باز گرديد . اگر امير مؤمنان به هر يك از شما نياز داشته باشد ، به سويش مى فرستد ، و گرنه در خانه اش بمانَد .
[ عبد الرحمان مى گفت :] نزد على عليه السلام آمدم و او را ميان قبر و منبر [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]يافتم و عمّار بن ياسر و محمّد بن ابى بكر را نيز نزد او ديدم كه مى گفتند : مروان با مردم ، چنين و چنان كرد .
على عليه السلام به من رو كرد و فرمود : «آيا در سخنرانى عثمان ، حاضر بودى؟» .
گفتم : آرى .
فرمود : «آيا در گفتگوى مروان با مردم نيز حضور داشتى؟» .
گفتم : آرى .
على عليه السلام فرمود : «پناه بر خدا! اى مسلمانان ، چاره اى كنيد! اگر در خانه ام بنشينم ، عثمان به من مى گويد : مرا با وجود خويشاوندى و حقّى كه بر گردنت دارم ، وا نهادى ؛ و اگر سخن بگويم ، تا بخواهد عمل كند ، مروانْ بازى اش مى دهد و او را ـ با آن كه كُهن سال است و با پيامبر صلى الله عليه و آله مصاحبت داشته ـ به هر سو كه بخواهد ، مى كشاند» .
در اين حال بود كه پيك عثمان آمد و [ به على عليه السلام ]گفت : نزد من بيا .
على عليه السلام با صدايى بلند و خشمناك ، فرياد زد : «به او بگو كه من نه بر تو وارد مى شوم و نه باز مى گردم» .
پيك باز گشت . دو شب بعد ، عثمان را ديدم كه سخت نااميد است . از غلامش ناتل ، پرسيدم : امير مؤمنان از كجا آمده است؟ گفت : نزد على بود .
صبح شد و نزد على عليه السلام رفتم . به من فرمود : «ديشب ، عثمان به نزد من آمد و مكرّر مى گفت : من [ به خطاهاى پيشين ]باز نمى گردم و [ هر چه بخواهيد ، ]مى كنم . و من به او گفتم : [ اكنون ، اين را مى گويى . ]پس از آن كه همين سخن را بر بالاى منبر پيامبر خدا گفتى و از جانب خودت وعده دادى و سپس داخل خانه ات شدى ، مروان به سوى مردم ، بيرون آمد و آنان را جلوى درِ خانه ات دشنام و آزار داد!
عثمان باز گشت [ كه برود ]و مى گفت : تو با من قطع رحم كردى و مرا وا نهادى و مردم را بر من جسور كردى .
گفتم : به خدا سوگند ، من مردم را از تو مى رانم ؛ امّا هر گاه چيزى مى گويم كه به گمانم آن را پذيرفته اى ، چيز ديگرى پيش مى آيد و سخن مروان را بر گفته من ترجيح مى دهى و او را در كار ، دخالت مى دهى . سپس عثمان به خانه اش باز گشت» .
[ از آن پس ،] هماره مى ديدم كه على عليه السلام از او كناره مى گيرد و آنچه را پيش از اين مى كرد، نمى كند ، جز آن كه مى دانم هنگامى كه محاصره شد ، با طلحه گفتگو كرد تا شتران آبكش [ بتوانند] بر عثمان در آيند و در اين باره سخت خشمگين شد ، تا آن هنگام كه شتران آبكش بر عثمان وارد شدند .