285
دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج3

ر . ك : ص 273 (شكستن توبه و پيمان) .

5 / 12

آخرين كارى كه به قتل عثمان انجاميد

۱۲۱۷.الفتوح :عثمان به دنبال على بن ابى طالب عليه السلام فرستاد و او را فرا خواند و گفت : اى ابو الحسن! تو مى توانى از پس اين گروه بر آيى . آنان را به كتاب خداى عز و جل و سنّت پيامبر او دعوت كن و مرا از آنچه ناپسند مى دارند ، كفايت كن .
على عليه السلام به او فرمود : «اگر با من عهد و پيمانى الهى مى بندى كه به همه وعده هايى كه به آنان دادى ، وفا كنى ، آن را انجام مى دهم» .
عثمان گفت : باشد ، اى ابو الحسن! هر چه را مى خواهند ، از جانب من ضمانت كن .
على عليه السلام عهدى شديد و پيمانى محكم از او گرفت . سپس از نزدش بيرون آمد و به مردم رو آورد . چون به آنها نزديك شد ، گفتند : اى ابو الحسن! ما تو را بزرگ مى شماريم . آن طرف چه خبر است؟
فرمود : «آنچه مى خواهيد ، به شما داده مى شود و از هر آنچه شما را ناراحت مى كرد ، راحت مى شويد . كسانى بر شما گمارده مى شوند كه دوست مى داريد و آنان را كه ناپسند مى داريد ، بركنار مى شوند» .
گفتند : چه كسى اين وعده ها را براى ما ضمانت مى كند؟
على عليه السلام فرمود : «من آنها را برايتان ضمانت مى كنم» .
گفتند : راضى شديم .
آن گاه على عليه السلام در حالى كه سرشناسان و بزرگانِ معترضانْ همراهش بودند ، به سوى عثمان آمد . چون داخل شدند ، عثمان را سرزنش كردند و او نيز از همه آنچه ناپسند مى داشتند ، پوزش خواست . آنان گفتند : براى ما نوشته اى بنويس و على عليه السلام را در ضمانت آن ، داخل كن تا به اين نوشته عمل كنى .
عثمان گفت : هر چه دوست داريد ، بنويسيد و هر كه را خواستيد ، در اين ضمانت ، وارد كنيد .
پس نوشتند : «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، نوشته اى از بنده خدا ، عثمان بن عفّان ، امير مؤمنان ، به همه معترضان بر او از اهالى بصره و كوفه و مصر است . براى شما بر عهده من است كه به كتاب خداى عز و جل و سنّت پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله عمل كنم ، به محروم شدگان [ از بيت المال ، سهمشان] عطا شود و به ترسان ، امان داده شود و تبعيدشده به وطنش باز گردد و اموال به صاحبان حق بر گردد و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح از كارگزارى مصر بركنار شود و هر كه مصريان دوست دارند ، اميرشان گردد».
مصريان گفتند : مى خواهيم كه محمّد بن ابى بكر را امير ما كنى .
عثمان گفت : باشد .
سپس در نوشته آوردند : «و على بن ابى طالب براى مؤمنان ، ضامن است كه عثمان به آنچه در اين نوشته است ، وفا مى كند» و زبير بن عوّام ، طلحة بن عبيد اللّه ، سعد بن ابى وقّاص ، عبد اللّه بن عمر ، زيد بن ثابت ، سهل بن حنيف و ابو ايّوب (خالد بن زيد) ، آن را گواهى كردند و اين در ذى حجّه سال 35 بود .
پس ، مصريان نوشته شان را گرفتند و باز گشتند و محمّد بن ابى بكر ، به عنوان امير ، با آنان بود . پس از سه روز راه رفتن ، غلام سياه چهره اى را ديدند كه بر شترى سوار است و آن را به شدّت مى رانَد .
گفتند : اى مرد! كمى آرام تر . چه كاره اى؟ گويا فرار مى كنى ، يا در پى كسى هستى! تو كيستى؟
گفت : من غلام امير مؤمنان عثمان ام كه مرا به سوى كارگزار مصر ، روانه كرده است .
مردى از ميان آنان گفت : اى مرد! كارگزار مصر ، همراه ماست .
گفت : آن كه مى خواهم ، اين نيست .
محمّد بن ابى بكر گفت : او را از شترش پايين آوريد .
او را پايين آوردند . محمّد بن ابى بكر به او گفت : به من راست بگو ، غلامِ كيستى؟
گفت : من ، غلام امير مؤمنانم .
گفت : به سوى چه كسى فرستاده شده اى؟
گفت : به سوى عبد اللّه بن سعد ، كارگزار مصر .
گفت : چه چيزى براى او مى برى؟
گفت : پيامى را .
محمّد بن ابى بكر گفت : آيا نوشته اى همراه توست؟
گفت : نه .
مصريان گفتند : اى امير! خوب است او را بازرسى كنيم ؛ چرا كه بيم داريم اربابش درباره ما چيزى نوشته باشد .
آن گاه بار و متاعش را بازرسى كردند و لباسش را كندند و برهنه اش كردند ؛ امّا چيزى را همراه او نيافتند . روى شترش ، مشك آب كوچكى بود . آن را تكان دادند ؛ چيزى در آن به جنبش و صدا در آمد . پس ، مشك را تكان دادند كه بيرون آيد ؛ امّا بيرون نيامد .
كنانة بن بشر تِجيبى گفت : به خدا سوگند ، روحم به من مى گويد كه در اين مشك ، نوشته اى هست .
همراهانش گفتند : واى بر تو! نوشته اى در ميان آب؟
گفت : مردم ، حيله ها دارند .
مشك را پاره كردند و در آن،يك بُطرى يافتند كه سرش با شمع ، بسته و مُهر شده بود . در درون بطرى نوشته اى بود . بطرى را شكستند و نوشته را بيرون كشيدند و محمّد بن ابى بكر ، آن را خواند . در آن چنين نوشته شده بود :
«به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا ، عثمان ، امير مؤمنان ، به عبد اللّه بن سعد . امّا بعد ، چون عمرو بن يزيد بن ورقا بر تو وارد شد ، او را حبس كن و گردنش را بزن .
و امّا علقمة بن عديس بلوى ، كنانة بن بشر تجيبى و عروة بن سهم ليثى : دست و پايشان را از خلاف هم قطع كن و آنان را وا گذار تا در خونشان بغلتند و بميرند و چون مردند ، آنان را بر درختان خرما به صليب بكش .
و امّا محمّد بن ابى بكر : نوشته اش پذيرفته نمى شود . بر او سخت بگير و در كشتن او حيله كن و بر كار خودت بمان تا فرمان من به تو بيايد ، إن شاء اللّه تعالى!» .
چون محمّد بن ابى بكر نوشته را خواند ، با همراهانش به مدينه باز گشت و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را گرد آورد و نوشته را برايشان خواند و از قصّه آن آگاهشان نمود . پس در مدينه كسى نماند ، مگر آن كه كينه عثمان را به دل گرفت ، بويژه بنى هُذَيل (كه به خاطر يارشان عبد اللّه بن مسعود ، كينه شان شديدتر بود) و بنى مخزوم (كه به خاطر يارشان عمّار بن ياسر به جوش آمدند) و نيز قبيله غِفار (به خاطر ابو ذر) .
سپس على عليه السلام نوشته را گرفت و به سوى عثمان رفت و بر او وارد شد و به او فرمود : «واى بر تو ! نمى دانم بر چه چيزْ اعتماد كنم؟! مردم بر تو خُرده گرفتند و تو به گمان خودت از آنان پوزشى خواستى و مرا ضامن ساختى . سپس مرا كوچك شمردى و اين نامه را درباره آنان نوشتى!» .
عثمان به نامه نگريست . سپس گفت : چيزى از اين نمى دانم .
على عليه السلام فرمود : «اين غلام ، غلام تو هست ، يا نه؟» .
عثمان گفت : به خدا سوگند ، او غلام من است و شتر نيز شتر من و مُهر نيز مهر من و خط نيز خطّ كاتب من است .
على عليه السلام فرمود : «غلام تو بر شترت با نوشته اى بيرون مى رود و تو از آن آگاه نيستى؟» .
عثمان گفت : اى ابو الحسن! تو را متحيّر ساختم! گاه خطى به خطى شبيه مى شود و مُهرى شبيه مهرى ديگر زده مى شود . به خدا سوگند ، نه اين نوشته را نوشته ام و نه بدان [ مجازات ها ]فرمان داده ام و اين غلام را نيز به سوى مصر نفرستاده ام .
على عليه السلام فرمود : «حرفى نيست . پس ، چه كس را متّهم كنيم؟» .
گفت : تو و كاتبم را متّهم مى كنم .
على عليه السلام فرمود : «بلكه آن ، كار و فرمان خود توست» .
سپس از نزد او خشمگينانه بيرون آمد .


دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج3
284

راجع : ص 272 (نقض التوبة والمعاهدة) .

5 / 12

آخِرُ ما أدّى إلى قَتلِ عُثمانَ

۱۲۱۷.الفتوح :أرسَلَ عُثمانُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَدَعاهُ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ! أنتَ لِهؤُلاءِ القَومِ ، فَادعوهُم إلى كِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وَاكفِني مِمّا يَكرَهونَ .
فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إن أعطَيتَني عَهدَ اللّهِ وميثاقَهُ أنَّكَ توفي لَهُم بِكُلِّ ما اُعطيهِم فَعَلتُ ذلِكَ .
فَقالَ عُثمانُ : نَعَم يا أبَا الحَسَنِ ، أضمَنُ لَهُم عَنّي جَميعَ ما يُريدونَ .
قالَ : فَأَخَذَ عَلِيٌّ عَلَيهِ عَهدا غَليظا وميثاقا مُؤَكَّدا ، ثُمَّ خَرَجَ مِن عِندِهِ فَأَقبَلَ نَحوَ القَومِ ، فَلَمّا دَنا مِنهُم قالوا : ما وَراءَكَ يا أبَا الحَسَنِ فَإِنَّنا نُجِلُّكَ ؟
فَقالَ : إنَّكُم تُعطَونَ ما تُريدونَ ، وتُعافَونَ مِن كُلِّ ما أسخَطَكُم ، ويُولّى عَلَيكُم مَن تُحِبّونَ ، ويُعزَلُ عَنكُم مَن تَكرَهونَ .
فَقالوا : ومَن يَضمَنُ لنا ذلِكَ ؟
قالَ عَلِيٌّ : أنَا أضمَنُ لَكُم ذلِكَ .
فَقالوا : رَضينا .
قالَ : فَأَقبَلَ عَلِيٌّ إلى عُثمانَ ومَعَهُ وُجوهُ القَومِ وأشرافُهُم ، فَلَمّا دَخَلوا عاتَبوهُ فَأَعتَبَهُم مِن كُلِّ ما كَرِهوا .
فَقالوا : اُكتُب لَنا بِذلِكَ كِتابا ، وأدخِل لَنا في هذَا الضَّمانِ عَلِيّا بِالوَفاءِ لَنا بِما في كِتابِنا .
فَقالَ عُثمانُ : اُكتُبوا ما أحبَبتُم وأدخِلوا في هذَا الضَّمانِ مَن أرَدتُم .
قالَ : فَكَتَبوا :
بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، هذا كِتابٌ مِن عَبدِ اللّهِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ أميرِ المُؤمِنينَ لِجَميعِ مَن نَقَمَ عَلَيهِ مِن أهلِ البَصرَةِ وَالكوفَةِ وأهلِ مِصرَ : أنَّ لَكُم عَلَيَّ أن أعمَلَ فيكُم بِكِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأنَّ المَحرومَ يُعطى ، وَالخائِفَ يُؤمَنُ ، وَالمَنفِيَّ يُرَدُّ ، وأنَّ المالَ يُرَدُّ عَلى أهلِ الحُقوقِ ، وأن يُعزَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ عَن أهلِ مِصرَ ، ويُوَلّى عَلَيهِم مَن يَرضَونَ .
قالَ : فَقالَ أهلُ مِصرَ : نُريدُ أن تُوَلِّيَ عَلَينا مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ .
فَقالَ عُثمانُ : لَكُم ذلِكَ .
ثُمَّ أثبَتوا فِي الكِتابِ :
وأنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ضَمينٌ لِلمُؤمِنينَ بِالوَفاءِ لَهُم بِما في هذَا الكِتابِ ، شَهِدَ عَلى ذلِكَ : الزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ ، وطَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ، وسَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، وزَيدُ بنُ ثابتٍ ، وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ ، وأبو أيّوبَ خالِدُ بنُ زَيدٍ . وكُتِبَ في ذِي الحِجَّةِ سَنَةَ خَمسٍ وثَلاثينَ .
قالَ : فَأَخَذَ أهلُ مِصرَ كِتابَهُم وَانصَرَفوا ، ومَعَهُم مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ أميرا عَلَيهِم ، حَتّى إذا كانوا عَلى مَسيرَةِ ثَلاثَةِ أيّامٍ مِنَ المَدينَةِ وإذا هُم بِغُلامٍ أسوَدَ عَلى بَعيرٍ لَهُ يَخبِطُ خَبطا عَنيفا .
فَقالوا : يا هذا ! اِربَع قَليلاً ما شَأنُكَ ؟ كَأنَّكَ هارِبٌ أو طالِبٌ ، مَن أنتَ ؟
فَقالَ : أنا غُلامُ أميرِ المُؤمِنينَ عُثمانَ وَجَّهَني إلى عامِلِ مِصرَ .
فَقالَ لَهُ رَجُلٌ مِنهُم : يا هذا ! فَإِنَّ عامِلَ مِصرَ مَعَنا .
فَقالَ : لَيسَ هذَا الَّذي اُريدُ .
فَقالَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ : أنزِلوهُ عَنِ البَعيرِ ، فَحَطّوهُ ، فَقالَ لَهُ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرِ : أصدِقني غُلامُ مَن أنتَ ؟
قالَ : أنَا غُلامُ أميرِ المُؤمِنينَ .
قالَ : فَإِلى مَن اُرسِلتَ ؟
قالَ : إلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ عاملِ مِصرَ .
قالَ : وبِماذا اُرسِلتَ ؟
قالَ : بِرِسالَةٍ .
قالَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ : أ فَمَعَكَ كِتابٌ ؟
قالَ : لا .
فَقالَ أهلُ مِصرَ : لَو فَتَّشناهُ أيُّهَا الأَميرُ ؛ فَإِنَّنا نَخافُ أن يَكونَ صاحِبُهُ قد كَتَبَ فينا بِشَيءٍ ، فَفَتَّشوا رَحلَهُ ومَتاعَهُ ونَزَعوا ثِيابَهُ حَتّى عَرَّوهُ فَلَم يَجِدوا مَعَهُ شَيئا ، وكانَت عَلى راحِلَتِهِ إداوَةٌ ۱ فيها ماءٌ ، فَحَرَّكوها فَإِذا فيها شَيءٌ يَتَقَلقَلُ ، فَحَرَّكوهُ لِيَخرُجَ فَلَم يَخرُج .
فَقالَ كِنانَةُ بنُ بَشرٍ التَّجيبي : وَاللّهِ ! إنَّ نَفسي لَتُحَدِّثُني أنَّ في هذِهِ الإِداوَةِ كِتابا .
فَقالَ أصحابُهُ : وَيحَكَ ! ويَكونُ كِتابٌ في ماءٍ ؟
قالَ : إنَّ النّاسَ لَهُم حِيَلٌ ، فَشَقَّوُا الإِداوَةَ فَإِذا فيها قارورَةٌ مَختومَةٌ بِشَمعٍ ، وفي جَوفِ القارورَةِ كِتابٌ ، فَكَسَرُوا القارورَةَ وأخرَجوا الكِتابَ ، فَقَرأَهُ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ فَإِذا فيهِ :
بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَبدِ اللّهِ عُثمانَ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ ، أمّا بَعدُ ، فَإِذا قَدِمَ عَليكَ عَمرُو بنُ يَزيدَ بنِ وَرقاءَ فَاضرِب عُنُقَهُ صبرا ، وأمّا عَلقَمَةُ بنُ عُدَيس البلوي ، وكِنانَةُ بنُ بشرٍ التَّجيبي ، وعُروَةُ بنُ سَهمٍ اللَّيثيُّ ، فَاقطَع أيدِيَهُم وأرجُلَهُم مِن خِلافٍ ودَعهُم يَتَشَحَّطونَ في دِمائِهِم حَتّى يَموتوا ، فَإِذا ماتوا فَاصلِبهُم عَلى جُذوعِ النَّخلِ ، وأمّا مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ فَلا يُقبَلُ مِنهُ كِتابُهُ وشُدَّ يَدَكَ بِهِ ، وَاحتَل في قَتلِهِ ، وقَرَّ عَلى عَمَلِكَ حَتّى يَأتِيَكَ أمري إن شاءَ اللّهُ تَعالى .
فَلَمّا قَرأَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ الكِتابَ رَجَعَ إلَى المَدينَةِ هُوَ ومَن مَعَهُ ، ثُمَّ جَمَعَ أصحابَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وقَرَأَ عَلَيهِمُ الكِتابَ وأخبَرَهُم بِقِصَّةِ الكِتابِ .
فَلَم يَبقَ بِالمَدينَةِ أحَدٌ إلّا حَنَقَ عَلى عُثمانَ ، وَاشتَدَّ حَنَقُ بَني هُذَيلٍ خاصَّةً عَلَيهِ لِأَجلِ صاحِبِهِم عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ ، وهاجَت بَنو مَخزومٍ لِأَجلِ صاحِبِهِم عَمّارِ بنِ ياسِرٍ ، وكَذلِكَ غِفارٌ لِأَجلِ صاحِبِهِم أبي ذَرٍّ .
ثُمَّ إنَّ عَلِيّا أخَذَ الكِتابَ وأقبَلَ حَتّى دَخَلَ عَلى عُثمانَ ، فَقالَ لَهُ : وَيحَكَ ! لا أدري عَلى ماذا أنزِلُ ! استَعتَبَكَ القَومُ فَأَعتَبتَهُم بِزَعمِكَ وضَمِنتَني ثُمَّ أحقَرتَني ، وكَتَبتَ فيهِم هذَا الكِتابَ !
فَنَظَرَ عُثمانُ فِي الكِتابِ ثُمَّ قالَ : ما أعرِفُ شَيئا مِن هذا ! !
فَقالَ عَلِيٌّ : الغُلامُ غُلامُكَ أم لا ؟
قالَ عُثمانُ : بَل هُوَ وَاللّهِ غُلامي ، وَالبَعيرُ بَعيري ، وهذَا الخاتَمُ خاتَمي ، وَالخَطُّ خَطُّ كاتِبي .
قال عَلِيٌّ رضى الله عنه : فَيَخرُجُ غُلامُكَ عَلى بَعيرِكَ بِكِتابٍ وأنتَ لا تَعلَمُ بِهِ ؟
فَقالَ عُثمانُ : حَيَّرتُكَ يا أبَا الحَسَنِ ! وقَد يُشبِهُ الخَطُّ الخَطَّ وقَد تَختِمُ عَلَى الخاتَمِ ، ولا وَاللّهِ ما كَتَبتُ هذَا الكِتابَ ، ولا أمَرتُ بِهِ ، ولا وَجَّهتُ هذَا الغُلامَ إلى مِصرَ .
فَقالَ عَلِيٌّ : لا عَلَيكَ ، فَمَن نَتَّهِمُ ؟ قالَ : أتَّهِمُكَ وأتَّهِمُ كاتِبي !
قالَ عَلِيٌّ : بَل هُوَ فِعلُكَ وأمرُكَ . ثُمَّ خَرَجَ مِن عِندَهُ مُغضَبا . ۲

1.الإداوة : إناء صغير من جلد يُتّخذ للماء كالسطيحة ونحوها (النهاية : ج ۱ ص ۳۳ «أدا») .

2.الفتوح : ج ۲ ص ۴۱۰ ؛ الأمالي للطوسي : ص ۷۱۲ ح ۱۵۱۷ عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري نحوه وراجع تاريخ المدينة : ج ۴ ص ۱۱۵۸ ـ ۱۱۶۰ والإمامة والسياسة : ج ۱ ص ۵۵ والجمل : ص ۱۳۹ ـ ۱۴۱ .

  • نام منبع :
    دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    همکار: طباطبايي، محمدكاظم؛ طباطبايي نژاد، محمود؛ مترجم: مسعودی، عبدالهادی؛ مهریزی، مهدی
    تعداد جلد :
    14
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1386
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 61975
صفحه از 588
پرینت  ارسال به