۱۲۱۸.تاريخ المدينةـ به نقل از هارون بن عَنتره ، از پدرش ـ: چون براى عثمانْ آن پيشامدها پديد آمد ، از مصر گروهى آمدند كه نوشته كوچك در هم پيچيده اى همراهشان بود . نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اين مرد ، [ سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ]تغيير داده و دگرگون ساخته و به سيره دو خليفه پيشين رفتار نكرده است . [ نيز ]اين نامه را به كارگزارش در مصر نوشته است كه مال فلانى را بگير و فلانى را بكش و فلان كس را تبعيد كن .
على عليه السلام نامه را گرفت و آن را بر عثمان در آورد و فرمود : «آيا اين نامه را مى شناسى؟» .
گفت : مُهر را مى شناسم .
فرمود : «پس مُهر را باز كن» .
چون باز كرد و خواند ، گفت : خداوند ، هر كس را كه آن را نگاشته و هر كس را كه آن را املا كرده ، نفرين كند!
على عليه السلام به او فرمود : «آيا كسى از خاندانت را متّهم مى كنى؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «چه كسى را متّهم مى كنى؟» .
گفت : اوّلين كسى كه متّهمش مى كنم ، تو هستى .
على عليه السلام خشمگين شد و برخاست و فرمود : «به خدا سوگند ، يارى ات نمى كنم و نيز بر ضدّ تو يارى نمى دهم ، تا آن كه همديگر را نزد پروردگار جهانيان ، ملاقات كنيم» .
۱۲۱۹.مروج الذهبـ پس از يادكردِ حلّ اختلاف مصريان با عثمان و بازگشت آنان ـ: چون به محلّى به نام حِسمى ۱ رسيدند ، به غلامى بر خوردند كه سوار بر شتر از مدينه مى آمد . چون به دقّت در او نگريستند ، ديدند كه او وَرْش ، غلام عثمان ، است . پس ، او را به اقرار وا داشتند . او نيز اقرار و اعتراف كرد و نامه اى را كه به ابن ابى سرح ، كارگزار مصر ، نوشته شده بود ، آشكار نمود .
متن آن چنين بود : با ورود اين گروه بر تو ، دست فلانى را قطع كن و فلانى را بكش و با فلان كس اين گونه كن . و بيشتر كسانى كه در [ رأس] آن گروه بودند ، شمرده شده بودند و فرمانى درباره هر يك داده شده بود .
آن گروه ، پى بردند كه نوشته به خطّ مروان است . پس به مدينه باز گشتند و نظر آنان و نظر كسانى كه از عراق آمده بودند ، يكى شد . در مسجدْ منزل كردند و سخن گفتند و آنچه را كارگزاران بر سر آنها آورده بودند ، ياد كردند و به سوى عثمان باز گشته،او را در خانه اش محاصره كردند.