۱۲۲۷.الفتوح :طلحة بن عبيد اللّه با چند نفر از قبيله بنى تَيْم ، فرماندهى محاصره كنندگان عثمان را در دست داشت و چون خبر آن به عثمان رسيد ، اين شعر را براى على عليه السلام فرستاد :
اگر قرار است خورده شوم ، تو خورنده ام باش
وگرنه مرا ، تا تكّه تكّه نشده ام ، درياب .
آيا راضى مى شوى كه پسر عمو و پسر عمّه ات كشته شود و نعمت و كارت از دست برود؟
على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، عثمانْ راست مى گويد! به خدا سوگند ، نمى گذاريم پسر حَضرَميّه ( طلحه) ، آن (خلافت) را در دست گيرد» .
سپس به سوى مردم ، به راه افتاد و نماز ظهر و عصر را با آنان خواند .
مردم از گرد طلحه پراكنده شدند و به سوى على عليه السلام ميل كردند . چون طلحه چنين ديد ، رو به عثمان آورد و بر او وارد شد و از كرده هاى قبلى اش پوزش خواست .
عثمان به او گفت : اى پسر حضرميّه! كار مردم را به دست مى گيرى و آنان را به كشتن من فرا مى خوانى و چون آرزويت را بر باد رفته مى يابى و تسلّط على را بر اوضاع مى بينى ، به عذرخواهى نزد من مى آيى؟! خداوند از كسى كه عذر تو را بپذيرد ، عذرى نپذيرد!
۱۲۲۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از محمّد بن مَسلَمَه ، در يادكردِ اجتماع مصريانْ نزد عثمان ـ: آنان سخن گفتند و ابن عديس را در سخن گفتن ، مقدّم داشتند . او آنچه را عبد اللّه بن سعد [ بن ابى سَرْح] در مصر كرده بود ، گفت و از بدرفتارى وى با مسلمانان و كافران ذمّى و اختصاص دادن غنيمت مسلمانان به خودش ياد كرد .
سپس پاسخ عبداللّه بن سعد را نيز يادآورى كرد كه چون در اين باره به وى اعتراض مى شود ، مى گويد : اين ، نوشته امير مؤمنان به من است . سپس كارهايى را كه عثمان در مدينه كرده بود و مخالف روش دو خليفه قبلى بود ، بر شمردند .
ابن عديس گفت : ما از مصر آمديم و جز خون تو را نمى خواستيم ، مگر اين كه [ از خلاف هايت] دست مى كشيدى ؛ امّا على و محمّد بن مسلمه ، ما را باز گرداندند و محمّد [ بن مسلمه] براى ما ضمانت كرد كه از همه آنچه گفتيم ، دست مى كشى ... .
سپس به شهرهايمان باز گشتيم و در برابر تو ، به خدا پشت گرم بوديم و حجّت هايى پى در پى براى ما بود ، تا آن كه در بُوَيب ، غلام تو را گرفتيم و نامه و مُهرت به عبد اللّه بن سعد را به دست آورديم كه در آن ، به تازيانه زدن بر پشت هايمان ، تراشيدن موهايمان و حبس هاى طولانى فرمان داده بودى و اين ، نامه توست .
عثمان به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت : به خدا سوگند ، من ننوشتم ، فرمان ندادم ، اشاره نكردم و حتّى اطّلاع ندارم .
من و على عليه السلام ، هر دو گفتيم : بى گمان ، راست مى گويد .
پس عثمان ، نفس راحتى كشيد .
مصريان گفتند : پس ، چه كسى آن را نوشته است؟
گفت : نمى دانم .
[ مصريان] گفتند : بر تو گردن فرازى مى كنند ، غلامت را با شترى از بيت المال مسلمانان مى فرستند و مُهرت را نقش مى زنند . اين همه كارهاى مهم را به كارگزارانت مى نويسند و تو ، هيچ يك را نمى دانى؟!
گفت : آرى [ ، نمى دانم] .
گفتند : پس مانند تويى ، شايستگى حكومت ندارد . از اين امر ، كناره بگير ، چنان كه خداوند از آن بركنارت كرده است .
عثمان گفت : پيراهنى را كه خدا به من پوشانده است ، از تن به در نمى كنم !
صدا و همهمه فراوان شد و من گمان نمى بردم كه آنان بدون آن كه با او در آويزند ، بيرون آيند .
على عليه السلام برخاست و بيرون رفت و چون على عليه السلام برخاست ، من نيز برخاستم .
على عليه السلام به مصريان فرمود : «بيرون برويد» .
پس بيرون رفتند . و من به خانه ام باز گشتم و على عليه السلام نيز به خانه اش باز گشت و مصريان ، عثمان را در محاصره داشتند تا او را كشتند .