۱۲۳۱.تاريخ الإسلامـ به نقل از ابن زبير و ابن عبّاس ـ: عثمان ، مِسوَر بن مَخْرَمه را به سوى معاويه فرستاد [ و او را موظّف ساخت] تا به معاويه اطّلاع دهد كه وى در محاصره است و به او فرمان داد تا لشكرى را سريع به سوى او بفرستد .
چون [ مِسوَر] بر معاويه وارد شد ، بلافاصله معاويه و مسلم بن عقبه و ابن حديج ، سوار شدند و خود را ده روزه از دمشق به مدينه رساندند . معاويه نيمه شبْ وارد شد و سرِ عثمان را بوسيد .
عثمان گفت : لشكر كجاست؟
گفت : تنها ما سه نفر آمديم .
عثمان گفت : خداوند ، نعمت خويشاوندى به تو ندهد و يارى ات نكند و پاداش خير به تو ندهد ، كه به خدا سوگند ، جز به خاطر تو كشته نمى شوم و جز به موجب تو از من انتقام گرفته نمى شود .
معاويه گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اگر لشكرى به سوى تو مى فرستادم و آنان مى شنيدند ، شتاب مى كردند و تو را مى كشتند ؛ امّا اسبانى تيزرو با من است . با من بيرون شو كه هيچ كس از [ ورود] من اطّلاع ندارد . به خدا سوگند ، سه روز نمى گذرد كه نشانه هاى منطقه شام را مى بينيم .
گفت : بد نظرى دادى . و از قبولش خوددارى ورزيد .
معاويه به سرعت باز گشت .
مِسوَر در بازگشت به مدينه ، وارد ذو مروه ۱ شد و بر عثمان ـ در حالى كه معاويه را نكوهش مى كرد و عذرش را نمى پذيرفت ـ در آمد .
[ عثمان ،] چون دوباره محاصره شد ، مِسوَر را براى بار دوم به سوى معاويه فرستاد تا به يارى او بشتابد ؛ امّا معاويه گفت : عثمانْ [ مدّتى] نيكى كرد ، خدا نيز به او نيكى كرد . سپس [ روش خود را] تغيير داد ، خدا [ نيز روش خود را ]تغيير داد و بر او سخت گرفت .
او ادامه داد : عثمان را رها كرديد ؛ حال كه جانش به گلويش رسيده ، [ به من ]مى گوييد : برو و مرگ را از او دور كن . اين ، در توان من نيست . سپس مرا در بوستانى نزديك خود فرود آورد و هيچ كس نزد من نيامد تا آن كه عثمانْ كشته شد .