۱۲۵۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از اسد بن عبد اللّه ، از عالِمى كه محضرش را درك كرده بود ـ: چون عايشه در راه بازگشت از مكّه به سَرِف ۱ رسيد ، عبد بن اُمّ كلاب ۲ او را ديد . عايشه به وى گفت : چه خبر؟
گفت : عثمان را كشتند و هشت روز درنگ كردند .
پرسيد : سپس چه كردند؟
گفت : اهالى مدينه اجتماع كردند و كارشان سرانجامى نيك يافت . آنان بر على بن ابى طالب ، اتّفاق كردند .
گفت : اگر كار براى سَرورت به انجام رسد ، خدا كند كه اين [ آسمان] بر اين [ زمين ]فرود آيد! مرا باز گردانيد ، مرا باز گردانيد .
آن گاه به سوى مكّه باز گشت و مى گفت : به خدا سوگند ، عثمانْ مظلومانه كشته شد . به خدا سوگند ، به خونخواهى اش برمى خيزم .
ابن امّ كلاب گفت : براى چه؟ به خدا سوگند ، تو نخستين كسى هستى كه سخن خود را تغيير مى دهى و تو بودى كه مى گفتى : پير خِرِفت را بكُشيد كه كافر شده است!
[عايشه] گفت : آنها او را توبه دادند ؛ سپس وى را كشتند . من گفتم و آنان گفتند ، و گفته اكنونم ، از گفته پيشينم بهتر است .
ابن امّ كلاب به وى گفت :
از تو تصميم و از تو تغيير است
از تو باد و از تو باران است .
به قتل خليفه فرمان دادى
آن هنگام كه گفتى كفر ورزيده است .
پس بپذير كه در قتل عثمان ، از تو اطاعت كرديم
قاتلش نزد ما كسى است كه فرمان داد .