۱۲۶۱.تاريخ المدينةـ به نقل از آزادشده سهل بن يسار ، از پدرش ، پس از سخنان عثمان و دست نگه داشتن مردم از كشتنش ـ: يزيد يا ابو حفصه (غلام مروان) به مردى از [ قبيله ]اسلم تير انداخت و او را كشت .
[ محاصره كنندگان ،] از عثمان ، اجازه ورود [ به خانه ]خواستند و چون اجازه داد ، جنازه مرد اسلمى را به داخل بردند و گفتند : گمان مى كنى كه نمى جنگى ، در حالى كه اين همراه ما كشته شده و قاتلش مردى از همراهان توست . او را قصاص كن .
عثمان گفت : شما حق نداريد در برابر كشته خود ، مردى را كه از خود دفاع كرده است ، بكشيد . من نيز به او فرمان كشتن نداده ام . خودتان هم گفته ايد كه اطاعتى بر گردن نداريد . به اعتقاد شما ، من پيشواى شما نيستم ، در حالى كه قصاص كردن ، به عهده پيشواست و نه كس ديگر .
۱۲۶۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو حفصه يمانى۱ـ: من به همراه مروان در خانه[ى عثمان ]بودم . به خدا سوگند ، اين من بودم كه مردم را به جنگ وا داشتم . از بام خانه ، تيرى به مردى از قبيله اَسلَم به نام نيار اَسلَمى نواخته و وى را كشتم و [در پى آن] جنگ به پا شد . سپس پايين آمدم و در جلوى در خانه به جنگ پرداختم . مروان هم در حال جنگ بود تا آن كه از پاى درآمد و بر زمين افتاد . او را برداشتم و به خانه پيرزنى برده ، دَر خانه را بستم .
مردم به سوى درهاى خانه عثمان ، آتش پرتاب مى كردند تا آن كه برخى از درها آتش گرفت . عثمان گفت : آتش زدن درها براى انجام دادن كار بزرگ ترى است . هيچ كس از شما نبايد حركتى انجام دهد .
سپس به مروان گفت : بنشين و بيرون مرو . امّا مروان ، سرپيچى كرد و گفت : به خدا سوگند ، تا من چيزى مى شنوم [ و زنده ام ] ، نه كشته مى شوى و نه به تو دست مى يابند .
سپس [ مروان ] به سوى مردم بيرون آمد . [ با خود ]گفتم : مولايم (مروان) ، راه فرارى ندارد . پس با او بيرون آمدم تا از او دفاع كنم و ما اندك بوديم . و مى شنيدم كه مروان به اين شعر ، تمثّل مى جويد :
بى گمان ، آن دختر زيبا با آن گيسوى پُرشِكن
و دست و انگشتان ظريفش خواهد دانست [ كه من به دفاع برمى خيزم] .۲
سپس در حالى كه پايين زرهش را بالا آورده و در زير كمربندش جا داده بود، فرياد زد: چه كسى به مبارزه مى آيد؟
ابن نباع بر او پريد و از پشت ، ضربه اى بر گردنش زد و [ شمشير را] نگه داشت تا مروان بر زمين افتاد و نبضش از تپش باز ايستاد . ۳
1.ابو حفصه يمانى ، عربى باديه نشين بود كه مروان ، او و خانواده اش را خريد و آزاد نمود.او غلام حلقه به گوش مروان و همراه هميشگى وى بود (ر.ك: تاريخ الطبرى : ج ۴ ص ۳۷۹) .
2.اين ، تغزّلى در مطلع قصيده است و گاهى شاعران ، چنين آغازى دارند ، بى آن كه شخص خاصّى را منظور كنند. (م)
3.تاريخ الطبرى : ج ۴ ص ۳۷۹ . گفتنى است مروان از اين مهلكه مى رهد و به خلافت نيز مى رسد .